خطبه 016-به هنگام بيعت در مدينه











خطبه 016-به هنگام بيعت در مدينه



[صفحه 126]

چو بهر بيعت دست يدالله به يثرب شد هجوم از راه و بي‏راه براي عهد با پير طريقت ز هم پير و جوان بگرفته سبقت براي پندشان سلطان اخيار گهر اينسان فشاند از لعل در بار گروگان سخنهائي که گويم خودم هستم به هر راهي که پويم چو گفتارم بود پاک از شک و ظن به فعل آن گفته را خود ضامنم من گروه مردمان باشيد باهوش کنيد اين نطق من آويزه گوش هر آنکس که ز دور چرخ دوار به عبرت چشم جانش گشته بيدار قرين ديده است عزتها به ذلت عجين ديده است نعمتها به نقمت بسي ديده است چشمش انقلابات تغيرها و تبديلات و آفات بسا اشخاص شب بر فرق افسر سحر با مار و مور قبر همسر بسا صورت که نيک و نازنين ديد شب و صبحش به خاک و گل عجين ديد چو تغييرات گوناگون دنيا نمود از چشم عبرت بين تماشا بکند او دل از اين دنياي ناچيز قدم زد در ره تقوي و پرهيز به تقوي خويش از باطل نگهداشت قدم در راه شک و شبهه نگذاشت ورع را دست زد در ذيل و دامان به چنگ آورد گوهرهاي ايمان بلي هر کس ره پرهيز پوئيد بدن ز آلودگيها پاک شوئيد پيمبر را بدن از رنج فرسود بديها از شما تا دور فرمود هنوز آب کفن از وي نخشگيد زمان جاهليت باز گرديد بلاها هر طرف ماننده کوه شما را در ميا

ن بگرفت انبوه به هر در رو کني رنجست و کربت ز هر سو ره بري درد است و غربت بدل بر اتحاد و ائتلافات شده کين و نفاق و اختلافات برادر را برادر نيست مامن پدرها بر پسر گرديده دشمن قسم بر آنکه احمد را برانگيخت که گرد شرکتان از فرقها بيخت بدانسان که طلا را شخص زرگر گدازد سازد آب او را به آذر و يا مانند آن گندم به غربال که زير و رو شود خروار و مثقال و يا مانند آن ديکي که کفگير طعامش گه به بالا برد و گه زير بدينسان حق به گاه امتحانها گدازد جسم و جانها و روانها به ديک امتحان و آزمايش زند کفگيرتان درگاه جوشش شما را نيک و بد در زير و بالا برد ماننده امواج دريا به غربال بلاهاتان ببيزد که کاه و ريگ گندمتان بريزد طلاتان تا که گردد بي‏غش و پاک جو و گندم شود بي‏ريگ و بي‏خاک طعام خام نيکو پخته گردد که از خامش بدنها سخته گردد ز بالا نيکوان را سوي پائين کشد بدهد بدان را زينت و زين عزيزان شما را خوار سازد به عزت خوارها را يار سازد ز خيل سابقين کوتاه دستان به پيش افتند سر خوش همچو مستان بلندان خود ز اوج جاه لاهوت فتند اندر حضيض پست ناسوت که تا بد گردد از نيکو پديدار شود با فطرت خود هر کسي يار يکي کفرش رسد بر حد غايت يکي ايمانش

گردد بر زيادت هر آن نخلي که مي‏بايد نشاندم هر آن گوهر که مي‏بايد فشاندم به حق سوگند گفتم گفتنيها چو مرواريد سفتم سفتنيها ز کذب و افترا حرفم به دور است سخنهايم همه درياي نور است مرا زين اجتماع امت امروز نمود آگاه پيغمبر به ديروز مرا از پيشامدها خبر کرد به هر راهي مرا او راهبر کرد گهرها او به فرق من بيفشاند الف تا يا به گوشم خوش فرو خواند گروه مردمان باشيد هشيار معاصي را شويد از جان سبکبار گنه باشد بسان اسب سرکش سوارش را کشاند سوي آتش بسان ديو سرکش غول گستاخ شما را مي‏زند بر هر شخ و شاخ و يا مانند آن پيچان گياه است نهال عمر از آن حالش تباه است ولي تقوي است همچون اشتر رام که بر منزل رساندتان سرانجام مهارش هست در دست سوارش به دوش خود کشد هر حمل و بارش بود جمازه رهوار پرهيز که از مرغ هوا گيرد گرو نيز بدون رنج راه و درد و محنت کشاند راکب خود را به جنت بهشت عدن جاي اهل تقوي است جهنم فاسقان را نيز ماويست بشر اندر دو ره بوده است مايل يکي راه حق آن يک راه باطل يکي بوده سوار اسب عصيان يکي با اشتر تقوي به جولان يکي سر بر کشيده از جهنم بنار و مار و کژدم گشته همدم يکي ديگر به جنت جا گزيده به پيش انبيا ماوا گزيده دو ر

وزي گر امارت يافت باطل به زرق و برق برد از مردمان دل چنين بوده است از روز نخستين ز باطل بوده کمتر پيرو دين ولي زودا که خورشيد حقايق شود بر کرمک شبتاب فائق بپردازد جهان زالايش کفر کند خاموش يکسر آتش کفر ز باطل حق کند تعطيل دکان خلل اندازدش در کاخ و بنيان جهان گردد پر از حق و حقيقت سوي حق مردمان گيرند سبقت

[صفحه 131]

بهشت و دوزخي در پيش روها است که هر يک بهر اهلش جا و ماويست خلايق اين دو بر خود کرده مشغول به هر طبعي يکي ز اينها است مجبول وليکن مردم از نيران گريزان همه هستند و جنت جمله خواهان همه بيزار از آن زندان زشتند ز جان جوياي فردوس و بهشتند که را تا برکشد سلطان توفيق زند از خاطرش سر نور تحقيق کدامين کس کند در خلد منزل شود کار چه کس از نار مشکل اصولا رهرو اين ره سه دسته است که هر يک دل به هر يک زين سه بسته است نخستين آنکه دارد سعي و کوشش به کار نيک و از حق چشم پوشش هميشه از گنه باشد گريزان چنين کس مستحق باشد به غفران دوم آن طالب حقي که کاهل ز کار است و به فعلي نيست مايل وليک از لطفت يزدان دارد اميد به آمرزش خدا او نيز ببخشيد سوار تندرو آيد به مقصد پياده کند پيوندد بمرصد سوم آنکس که از حق کرده تقصير به فرمان خدا انکار و تکفير چنين کس را است پيدا حال چونست به زندان الهي سرنگون است خوشا آن رهروي کو از چپ و راست وسط بگزيد و از اين هر دو ره کاست ز راه معوج و کج بر کرانه است هميشه رهرو راه ميانه است به قرآن الهي چنگ افکند ز دستور نبي بگرفت او پند ره همواري از قرآن و عترت گزيد آن نيکمرد پاک فطرت مصير

ش بوستان عافيت شد بهشتش جاي و نيکش عاقبت شد پيمبر لعل خود با گوهر آمود که اني تارک ثقلين فرمود بذيل اين دو هر کس دست يازد به خلق محشر او فردا بنازد به غير حق هر آنکس ادعا کرد زيان ديد و ز حق خود را جدا کرد هر آنکس را که عادت بر دروغ است دلش از نور ايمان بي‏فروغ است هر آنکس حرف حق را کرد اظهار به نزد اهل باطل شد گرفتار سخنهاي نکو تخمي است مرغوب ميفشان در زميني غير مطلوب به چنگ کودکان گوهر ميفکن درون از محنت و انده مياکن هر آن مردي که قدر خويش نشناخت به دشت جهل و ناداني فرس تاخت هزاران ادعاها کرد بيجا خودش را نزد مردم کرد رسوا هر آن کاخي که از تقوي است محکم نسازد گردش دوران از آن کم ستونش همچو کوه بيستونست به استحکام بل ز آن هم فزونست هر آن ذرعي که آب از نهر تقوي گرفت از تشنگيها شد مبرا هر آن شاخي که رويد زاب پرهيز نگردد هيچگاه آتش بر آن تيز سموم فتنه بر جانش نتازد دبور کينه هم خشکش نسازد خوش آن جائي که از هر نيک و بد رست به رخ در بست و اندر خانه بنشست ز غوغاي جهان دامن کشانيد ز دست مردمان خود را رهانيد به نفس خويشتن گرديد مشغول به لطف ايزدي گرديد مشمول کمر بست او به رفع اختلافات ز اهل خويش کرد اصلاح آفات

ز زشتيها سوي توبت گرائيد براي حق به خاک او چهره سائيد گناهان ديد و کرد او بيقراري به شبها توبه کرد و عجز و زاري ز خيل خاطئين خود را جدا کرد اگر کرد او ستايش از خدا کرد ز شکر و حمد ايزد تر زبان شد ز ياد حق ورا خرم روان شد زبان بربست از شر و ملامت ملامت کرد نفس پرلئامت گر عيبي خواست گويد عيب خود گفت ز کس گردي بروبد گرد خود رفت ز عيب ديگران چشم و نظر بست به عيب خود گشود از عيبها رست نکرد او همچنان اشخاص نادان عيوب خود به پشت روي پنهان ولي عيب کسان از پيش رو ديد ز خود غافل به عيب خلق خنديد


صفحه 126، 131.