خطبه 164-آفرينش طاووس











خطبه 164-آفرينش طاووس



[صفحه 133]

ز لطف خويشتن يزدان قهار چو کرد اين آفرينش را پديدار صلاح پاره جان ديد و جان داد کشانده روح انسان را به پيکر و يا حيوان که در صحرا زند چر از او آرام و ساکن کوهساران به جنبش ز و نجوم و چرخ گردان بهر دشت و بهر شهر و بهر سو که از روي خرد انسان کند رو ز لطف صنعت يزدان يکتا ببيند بس دلايل آشکارا که بر استادي ذات الهي شهودند و دهند از جان گواهي دليل قدرت وي بيشمار است عيان از برگ گل تا نيش خار است عقول اين امر را کردند اذعان شده تسليم او را پيش فرمان بدرگاهش خرد را اعتکاف است که بر توحيدش او را اعتراف است دلائل بانگشان در پرده گوش طنين افکنده بنگر از ره هوش تمامي آفرينش گشته دمساز بوحدانيتش با هم هم‏آواز يکي بر جانب مرغان گذر کن ز چشم عقل در آنان نظر کن نگر هر يک بنا چون کرده خانه بناف دشت در کوه آشيانه يکي را لانه در دره وسيع است يکي را جا سر کوه رفيع است گروهي ميزنند اندر فضا پر يکي فوجي بهر مرآ و منظر يکي دسته پر و بالش منقش باشکال فرح‏افزا و دلکش بنازم قدرت دست خدا را که کرد آنان بدين شکل آشکارا به پيش وي نبود از پيش قالب بقالب زد هزاران نقش جالب ز لفظ کن بهستي داد فرما به مرغان بست از آ

ن صد نقش ايوان به زير پوست و گوشت استخوانها مقرر کرد و مفصلها در آنها رگ و اعصاب در تنشان کشانيد شريانشان ز خون جوها دوانيد ز لکلک و ز شترمرغ است سنگين تن و نتوان پريدن جز به پائين حواصل با کبوتر کبک با باز شدند از مصلحتهاش آسمان تاز همه مرغان که در منظر قشنگند ز لطف صنعت حق رنگ رنگند يکي را بال و پر دست الهي فرو برده است در خم سياهي بدان رنگ سپيدي نيست مخلوط بزردش سبز و سرخي نيست مربوط ز صباغ ازل در رنگ ديگر يکي فوجي ديگر رنگين شدش پر وليکن دارد او طوقي بگردن که رنگ طوق غير از رنگ در تن اگر که في‏المثل مرغي سپيد است سيه طوقي بگردن درکشيده است دگر مرغي سياهش پر و بال است سپيدش طوق و افزونش جمال است

[صفحه 140]

يک از مرغان که در خلقت قشنگ است پر و بالش پر آب و رنگ است همانا هست اين طاووس سرمست که دلها را برد ديدارش از دست خدا او را به بهتر طرز و ترتيب پديد آورد و خوشتر رنگ و ترکيب ز بندوني بهم پيوسته بالش دمش افزوده بر حسن و جمالش بسوي ماده چون مستانه تازد همان رنگين دم از هم بازسازد بفرق از آن فرازد سايباني چو آن کشتي که دارد بادباني خرامد هر طرف با عشوه و ناز بسان لعبتان شوخ و طناز به مرغي چون خروس اندر جماع است چنان با ماده‏اش ميل وقاع است چو آن نرهاي مست پر ز شهوت بماده در جهد با ناز و نخوت بيفشارد بزبر خود تن او را کند از بهر تخم آبستن او را مرا اين گفته صدق است و درستست نه همچون قول آنکش گفته سست است ز من اين مدعا هر کس که باور ندارد گو بکن تحقيق و بنگر و گر کس را بطاوس اين گمان است که او آبستي از اشگ روان است چو قطره اشگي از چشم نر آيد مر آن را ماده فورا در ربايد و حال آنکه اين مطلب چنين نيست حقيقت قول من هست و جز اين نيست بفرض آنکه باشد بي‏کم و کاست گمان کذب ثاني صادق و راست در آن جاي شگتي نيست چندان که از زاغ اين شگفتني گردد آسان چو آهنگ جماع از تر دماغي کند با ماده زاغي نر کلاغي بم

نقارش گذارد نوک منقار شود آن ماده در آن دم گران‏بار ز زاع اين امر پيدا هست و محسوس شود آبستن اينسان نيز طاوس هر آن رنگي که در آن پر و بال است ز نيکوئي بسر حد کمال است ني بالش ز بس اسپيد و شفاف بود گوئي که باشد نقره صاف به ستخوانش هر آن بال و هر آن پر که روئيده است در زرديست چون زر به پيکر رنگ سبزش از سر جد بود مانند آويز زبرجد اگر خواهي که بالش با گياهان کني تشبيه خواهي گفت که آن يکي دسته گلي از هر بهار است که از هر گونه گل در آن بکار است گل سرخ و گل زرد و گل ناز گل نرگس گل شب بو ز اعجاز همان استاد گل‏کار توانا پديد آورده در آن تن بيکجا و يا چون حله باشد منقش که نقش و هم نگارش هست دلکش و يا ماند ملبوس يماني است که آن از لطف و از صنعت نشاني است به زيورهاش گر سازي ممثل بود مانند آن تاج مکلل که در اطراف آن استاد زرگر جواهر گونه‏گون بنشاند و گوهر ز ياقوت و ز الماس و برليان نگينها بسته در نقره درخشان خلاصه پيکرش از بس قشنگ است در آن بيننده بيند هر چه رنگ است سرش مست و دلش شاد و برامش عروسانه چو آيد در خرامش کند با دقت و نخوت هماره بدنبال و ببال خود نظاره چو آن پيراهن الوان به پيکر ببيند خنده را قهقهه دهد سر

ز شاديها گرايد سوي اندوه به قلبش فوج غم تازد بانبوه براي آنکه پايش زشت و باريک بود اندر نظر نايد خوش و نيک به پشت ساق وي خاريست پنهان که چون پاي خروسان زشت هست آن ولي گردن بلند است و کشيده است صراحي وارداند آنکه ديده است بود سبز و نکو چون دسته سنبل به پشت گردنش يکدسته کاکل خط سبزي است زان تا زير اشکم چو آن دسمه يماني خوب و خرم و يا مانند ديبا و حريري که آن را کرد پاک آئينه گيري و يا گوئي که طاوس مطلس بتن پوشيده مشگين چادر اطلس شده آن چادر مشکين کماهي به سبزي مايل از فرط سياهي بن گوش ورا خطي است باريک بباريکي چنان نوک قلم ليک چو گل (بانونه) آن خط خوش سپيد است درخشان در سياهيها پديد است خلاصه کمترين رنگي عيان است که اين طاوس از آن بي‏نشان است بهر دم جلوه ديگر نمايد برنگي بهتر از اول درآيد ز بس که پيکرش پررنگ و پاک است تمامي رنگها ز و تابناک است تن او رنگها را کرده رنگين و ز او هر رنگ دارد زيب و آذين نشانها هست در آن جسم روشن ز هر اشکوفه و هر گل بگلشن که هرگز ابر و باران بهاري از آن گلها نکرده است آبياري بر آن خوش غنچه‏هاي نغر و خوشاب نتابيده است خورشيد جهان تاب وليکن دست قدرتهاي يزدان که در گلزار هستي هست

دهقان ز مرغان طاوسان را برکشيده چنين گلها به تنشان آفريده وزد چون باد دي ماه و خزاني سر آرد بر درختان زندگاني سموم سرد بهمن در ستيزد ز دخترهاي گلشن حله ريزد ز باغ پيکر طاووس رعنا بريزد آن همه پرهاي زيبا همه پر و بها از کف گذارد که تا گلبن به گلشن برگ آرد نسيم فروردين سر مست و گستاخ چو پوشد حلها بر دختر شاخ صفا و ناز را طاووس از سر بگيرد رويدش گلها به پيکر بدانگونه که رنگين بال بودش ببافد حق بدانسان تار و پودش نمي‏باشد خلاف رنگ پيشين يکي رنگ و بود يکسان به آئين بموي بال وي گر دقت آري همه اين رنگها در وي شماري بيک دفعه ببيني سرخ گل رنگ بزردي که نمايد ديده آهنگ گهي آن پيکر پاک مورد به سبزي هست مانند زمرد طلائي رنگ باشد بار ديگر ز نقره موئي و موئيش از زر خلاصه پيکرش از بس شگرف است هر آن عقلي که پرعمق است و ژرف است خردهائي که ز آلايش همه پاک شگفتيهاش ننمايند ادراک بکار افتد زبانها گر بتوصيف که شرح حال گويندش بتعريف تمام از درک وصفش ناتوانند ز وصف وي يکي ز صد ندانند در اين صورت بزرگست آن خدائي که کرده است اين چنين قدرتنمائي يکي مرغي چو طاووس آفريده که پيدا و عيانش خلق ديده بنزد مردمان او هست موجود بهر لوني مل

ون هست و محدود و حال اين خرد را پر شکسته زبان از وصف مرغي پاک بسته چو عقل از وصف طاووسي زبون است بتوصيف خدايش حال چون است ز درک خلقت خلقي است عاجز نخواهد ره بخالق برد هرگز بدرک ذات حق چون ره ندارد همان به کاين کلاه از سر گذارد منزه ذات پاک کردگار است که از وي پاي ذرات استوار است ز پيل و پشه و از مور و ماهي از او دارند رنگين دستگاهي بخود فرموده او حتم و مقرر که جان داد او بهر جسمي و پيکر مر آن پيکر بجنبد يا نخيزد مگر که مرگ با آن درستيزد سر موعد از آن تن جان بگيرد قرار و ماندنش پايان پذيرد

[صفحه 147]

اگر سوي بهشت اي مرد عاقل نظر آري ز راه ديده دل برايت هر چه وصفش شد ببيني ز هر چه غير آن دوزي گزيني ز زيب و زيور گيتي که منظور بچشمت هست از آن ميلت شود دور شنو آهنگ آن برگ درختان که رسته در کنار جويباران به هم پيچيده سر آورده در هم پي هر يک بتوده مشگ محکم بهر شاخي کز آن اشجار زيبا است چو مرواريد تر بس خوشه پيدا است شکوفه ميوه بيرون داده از پوست به راه ميهمانان ديده او است سوي هر ميوه هر کس کرد آهنگ بدون زحمتش آيد فرا چنگ براي هر که در آن قصر اعلا است عسلها پاک و پاکيزه مهيا است غلاماني که ميگون چشمشان مست شرابي صاف را دارند در دست همه در طرف آن گلشن بگردش ز مهمانان خويش اندر نوازش تو اين معني کاس من معين دان ز قول لذه للشاوبين خوان کساني کاندر اين دار کرامت گزيده نعمت و رسته ز زحمت شده ايمن ز آزار سفرها بياسوده ز رنج رهگذرها رهانده جان ز اندوه و تباهي شده وارد به دربار الهي عطا و لطف و فيض و فضل يزدان ببارد بر سر آنان چو باران خلاصه اين مطالب هر که خواند دل از آلودگيها مي‏رهاند به اين آوازها هر کس دهد گوش ز خوشحالي شود بي‏خويش و مدهوش تو اي سامع گر از روي تفکر کني در جنت علا تدبر بداني

که بچه قصرت حلول است چه نعمتها در آن بهرت وصول است چه دار و مرکزت دار قرار است در آغوشت چه فرخ رخ نگار است ز چه فرش است سالونت مفرش ز چه نقش است ايوانت منقش چه شربتهائي از شوقت بکام است چسان کارت بدلخواه و مرام است بود کام تو شيرين از چه شکر شدي از هجر بر وصل چه دلبر ز چه خشت است بر جا پايگاهت ز چه دستي است بر پا دستگاهت چرا خاشاک باغت زعفران است عسل بهر چه در جويت روان است چرا بي‏سيم کاخت پر ز نور است ز تاريکي چرا قلبت بدور است چه طاووسي است در شاخت غزلخوان چو طوطي در سخن در شکرستان اگر اينها که بشمردم بداني ز دنيا چو عنقا برفشاني ز عشق حق کبوتروار پرواز کند جانت شود با عيش دمساز از اين محفل سمندر شوق تازي مکان در نزد اهل قبر سازي مگر از قبر بيرون ناوري سر بجز در قرب قصر يار و دلبر تمنا دارم از درگاه يزدان که من را با شما از راه احسان در آرومان بزمره آن کساني که در احراز عيش جاوداني همه در کوشش و سعي و تلاشند بدل جز تخم نيکوئي نپاشند ميان ما و آنها را کند جمع شود روشن درونمان از يکي شمع ز زنهاي بهشتي يکنفر زن کند در چرخ چهارم گر که مسکن تبسم گر کند از در دندان کند روشن جهان چون مهر تابان ز نور خويش خور

بيگانه گردد بر آن شمع چون پروانه گردد شود روشن شب تاريک چون روز هزاران ره به از ماه دل افروز ز بوي مشگ خويش آن آفت هوش خلايق را کند يکباره مدهوش کشد در دام زلفني گره گير تمامي شيرمردان را چو نخجير و گر يکجامه ز اهل نعمت و ناز شود در آسمان اين جهان باز نيارد هيچ ديده ديدنش تاب شود چون مهر ديده ديده پر آب ز انوارش روانها تيره گردد ز ديدارش خردها خيره گردد خوشا آن کس که بر وي گشته سنت ز راه طاعت حق باغ جنت زده صف پيش رويش شاد و خندان غلاماني چنان خورشيد رخشان در آميزش درون قصر با حور بدل آسوده و از چشم بد دور عروساني که با چشمان شهلا ربوده دل ز دست مرد دانا سمن سيما و مه پيکر بتاني که بخشند از لب آب زندگاني برفتن نيک کبکي خوش تذروي بقامت هر يکي زيبنده سروي سخنهاشان نهفته در کرشمه فسون و غمزه آموزند بر مه لبان لعل آنان در تبسم ره بوسه در آن از روشني گم رخ مومن عيان در سينه حور چو اندر آب عکس چشمه نور دهان از خنده آن کرده شيرين ز چشم مست آن ديگر خمارين ز باغ وصل دامت کرده پرگل يکي خرمن در آغوشش ز سنبل دل اندر زلف عطرآميز بسته ز بوس لب خمار سر شکسته در آن بستان ز پستان و ز نخدان همي نارنج و به چيند چو مستان ا

گر خواهي بداني حسن حوران بقرآن قاصرات الطف برخوان


صفحه 133، 140، 147.