خطبه 163-اندرز او به عثمان











خطبه 163-اندرز او به عثمان



[صفحه 126]

چو اندر دور عثمان تبهکار فزون آمد به مردم جور و آزار بدر ز اندازه شد بر خلق احجاف ز بيت‏المال شد اموال اسراف ز چهر دين و ايمان آبرو برد بدنها را به چوب جور آزرد تمامي قوم و خويشانش چو مستان بهم بشکسته دست از زيردستان در آن ايام از احکام اسلام نبد باقي بجا چيزي بجز نام بدل يکباره حق آمد بناحق بر او شد باز باب طعنه و دق ز کژيها مگر آيد سوي راست ز شه ديدار وي کردند درخواست شهنشه خواهش مردم پذيرفت سوي عثمان شد و با وي چنين گفت که امت زين روش هستند دلتنگ بسوي خانه من کرده آهنگ ز دست تو درونها پر ز آتش زبان بگشاده خلقت بر نکوهش ز سرشان تا که شرت بازگيزم بتو از جانب ايشان سفيرم مگر آرم تو را در راه ارشاد براندازم ز ريشه بيخ افساد چه رفتاري است بگرفتي تو در پيش چرا نابود خواهي امت خويش خلايق جملگي رنجيده خاطر بخلعت از دل و جان گشته حاضر قسم بر حق نمي‏دانم چه بايد تو را گويم که از آن خير زايد هر آن بدعت که در دين شد پديدار ز تو خود نيکتر بشناسي آن کار بچه امريت بنمايم دلالت که اندر آن تو را نبود دخالت بچه کار بدت سازيم دانا که خود هستي بدان داناتر از ما پي اخبار هر زشتي که سبقت بتو گيريم پيشي

در حقيقت نمود استيم ما خلوت بهر راز تو با آن راز و اول بودي انباز خلاصه آتش از تو گشته روشن ز دود جور تو دلها است گلخن چرا بايد تو ناري برفروزي که جان ملت خود را بسوزي رسول الله را ما و تو ديديم شنيدي ز و هر آنچه ما شنيديم بدين و شرع و مردم مهرباني پيمبر داشت آن ديدي و داني ابوبکر و عمر در نيک رفتار ز تو الحق نباشندي سزاوار به پيغمبر چو تو نزديک و خويشي بکار نيک از آن هر دو پيشي به آن حضرت تو بودي صهر و داماد که او از خود دو دختر را بتو داد از او بر رتبه‏اي گشتي تو حائز که هيچ آن دو نگرديدند فائز لذا آنها براي حفظ ظاهر به جور و کين نمي‏بودند حاضر چرا سررشته از دست تو شد گم چنين شد بحر جورت پرتلاطم عدالت را به مردم راه بستي دل خلق از ستمهايت شکستي ابوذر را ز موطن طرد کردي دل عمار را پردرد کردي دگر اصحاب را از جور و عدوان نمودي دربدر اندر بيابان زدي بس خلق را با تازياه تهي از ملتت کردي خزانه چه بدعتها که در دين کردي ايجاد ز داست سرو شرع از پا درافتاد کنون مردم بشورش مستعدند که با اين طرز و اين قانون بضدند چو دلها ز آتش ظلمت بتاب است بسرها فکر جوش و انقلاب است خداي خويش را کن حفظ زنهار بترس از آنکه کردي خا

کسان خوار بحق سوگند از کوري تو بينا نخواهي گشتن و از جهل دانا به راه حق نمي‏باشي تو گمراه که زان گمراهيت سازم من آگاه بود روشن طريق رشد دائم نشان دين بود بر پا و قائم بدان ره گر نمي‏باشي تو پيرو براه ديگر استي در تک و دو بدان از بندگان در نزد داور امام عادل است از جمله برتر امامي که پذيرفته هدايت هدايت کرده امت از غوايت نموده پرچم سنت سر پاي وليکن کشته بدعت ديده هر جاي ز سنتها کنون بر پاست پرچم ز بدعتها است پرچم ظاهر آنهم به هر يک زين دو پرچم دسته دل ببسته يک بحق و آن يک به باطل وليکن بدترين کس نزد دادار امامي هست کو باشد جفاکار خودش گمراه و در تيه ضلالت بگمراهي کند مردم دلالت نميراند ز مستي شرع و سنت نمايد زنده هر متروک بدعت شريعت را به زير پي سپارد ولي بر جاي باطل را گذارد ز پيغمبر که باد از من درودش شنيدم اين سخت کاينسان سرودش که در محشر امامي را که جائر بود بي‏ياورش سازند حاضر نه او را ز اتش دوزخ پناهي است نه در هنگام پرسش عذرخواهي است به دستور خداي عدل اعلم نگونسارش کنند اندر جهنم چنانکه آسيا باشد بگردش شود گردان ميان بحر آتش در آن گردش رسد چون در تک آن شود محبوس در نار فروزان دهم اکنون تو را من از

سر پند بحق کز او فلک بر پا است سوگند که جان خويشتن را پاسداري مر اين راه و روش از کف گذاري کز اين امت امامي بي‏تحاشي شود کشته مبادا آن تو باشي از آن رو که نبي از گنج گوهر چنين زد از سخن اين سکه بر زر که گردد ز امت من پيشوائي بخواري گشته از امر خدائي چو او شد کشته همچون کبش مذبوح از او اين باب تا حشر است مفتوح شود مقتول از آن پس خلق بسيار به مردم مشتبه گردد همه کار گليم فتنه هر جا پهن گردد بساط خود حقيقت در نوردد بهم مخلوط گردد حق و باطل چنانکه امتيازش هست مشکل شود بحر تبهکاري خروشان شناور مردمان گردند در آن کنون عمر تو ز هشتاد و از اند گذشته از من اي عثمان شنو پند مشو در دست مروان همچو آلت مده او را بکار خود دخالت که او هر جا تو را خواهد کشاند شتر وارت بهر ره تند راند به حفظ جان ز کار او را بينداز به امر خويش خود قدري بپرداز چو عثمان اين سختها پاک بشنيد به باطن تن زد و ظاهر پسنديد بحيلت بر فزود از راستي کاست از آن حضرتت چنين بنمود درخواست که از بهرش ز مردم چند مدت پي اصلاح گيرد شاه مهلت در آن مدت شود باز از تباهي کند از بهر مردم دادخواهي ز سوء نيتش چون شه خبر داشت بدين گفته ز رازش پرده برداشت که آنکو در

مدينه هست حاضر برايش امر مهلت نيست دائر ز افساد تو قلبش پرشرار است به اصلاحات تو چشم انتظار است وليک آنکو ز يثرب هست غائب بجاي جور از تو عدل طالب در آن مدت که از تو امر و فرمان رسد بر وي بود آن مهلت آن براي چه دگر هستي معطل مخواه اين امر را زين بيش مهمل بکن کابينه‏ات را زود ترميم بدان را کن بکيفر گاه تسليم وليک اين پند را عثمان نپذرفت به غفلت روز و شب ميخورد و مي‏خفت بملت آخر عرصه تنگ آمد بدل صلح و صفا بر جنگ آمد ز دلها نار خشم آمد شررخيز کشيدند ز ميان شمشير خونريز تن عثمان بخاک و خون کشيدند ز سينه کينه‏اش بيرون کشيدند به خاک ره بيفکندند خوارش نشد ز اسلاميان کس غمگسارش


صفحه 126.