خطبه 162-در توحيد الهي











خطبه 162-در توحيد الهي



[صفحه 117]

سزد ذات خدائي را ستايش که مي‏شايد ستايش از برايش همانکو بندگان را آفريده زمينها زير پاشان گستريده روان فرموده او آب فراوان بهر گودال و هر دشت و بيابان گياهان را بناف کوه روياند لبان غنچه را چون پسته خنداند نه اول بودنش را ابتدائي است نه آخر بودنش را انقضائي است خدائي که هميشه بوده و هست به هست و بود او هستي است پيوست بدرگاهش همه رخها بخاک است ز نور او درونها تابناک ست بتوحيدش زبانها نکته پرداز بيکتائي وي هستي هم آواز چو او مي‏خواست سازد خلق موجود بحد خويش هر يک کرد محدود که بين خويش و آنا امتيازي شود پيدا و حق نيز از مجازي خلايق گر بيفشارند اقدام بکار افتد همه افکار و اوهام قواي باطن و اعضاي ظاهر همه گردند در اين راه سائر مگر يابند ره در ذات بيچون نيابند و روند از راه بيرون متي در حق وي گفتن روا نيست که محدود او به حتي و الي نيست متي، حتي، الي لفظ زماني ست خدا بيرون ز اوصاف مکاني است مکان و هم زمان او آفريده ز جسميات هر پرده دريده بود پيدا و نتوان گفت از چيست بود پنهان نشايد گفت عيان نيست چو عطر گل نهان است و هويدا است چو جان از جسم هستي آشکار است نباشد جسم همچون ديگر اجسام بسويش ره ن

يارد جستي افهام ز رويش ما سوي الله است پر نور به پرده نيست او محجوب و مستور به اشيا دون نزديکي است نزديک و ز آنها دور دون دوري او ليک در عين اينکه ورا التصاق است بعيد است و ز خلقش افتراق است اگر چشمي نظر آرد به منظر زباني ورکند لفظي مکرر و گر شخصي شود بر پشته دشت به تيره شب ره راهي رفت و بگشت شب تاري که ماهش کرده روشن گرفته جاي ظلمت نور مسکن بدنبال قمر شمس درخشان بريده راه آن را کرده تابان شود خورشيد بعد از ماه طالع پس از مه يا که گردد مهر لامع ز گردشهاي گردون و زمانه ز تجديد دهور از آن ميانه که آن گرديدن از اقبال ليل است و يا ز ادبار روز آن يک دليل است بگيتي هر چه از اين گونه پيداست عيان در نزد ذات حي يکتا است خدا بوده است قبل از کل مدت به پيش از هر شمار و هر چه عدت ز تعيين حدود است او به بيرون محدد نيست بر حد ذات بيچون ز هر اندازه و وصفي مبرا است وجودي از نهايتها معرا است منزه او ز جاها و مساکن نمي‏باشد مکين اندر اماکن مکان و حد بغير او است منسوب براي خلق هست اين خيمه مضروب خلايق را بدون اصل و مبدء پديد آورد غير از نقش و منشاء بکف نقشي نبودش از اوائل نه اندر پيش وي شبه و مماثل بخلقت راي بگرفتش تعلق شد

از آن آفرينش در تحقق ز امر کن چنين صورت کشي کرد دل از هر صورتي غرق خوشي کرد چو شد از قالب کن خشت افکن نظر کرد و بخود خود گفت احسن جهان از آن مهندس شد چو بنياد بخود گفت آفرين دستت مريزاد ز فرمانش نه کس را امتناع است نه در طاعت برايش انتفاع است تمامي آفرينش از دل و جان بخلاقيتش دارند اذعان بحال زندگان انسان که دانا است امور مردگان بر وي هويدا است هم او عالم بکار رفتگان است هم او داناي سر ز آيندگان است به آنچه در سماوات و زمينند در آن علوي و اين سفلي مکينند به پيش علم او اينها است روشن بسان روز در نزدش مبرهن

[صفحه 121]

الا اي خيره سر مخلوق انسان که بودي در ببطن مام پنهان بظلمات رحمها بد تو را جاي دورن پرده‏هايت جا و ماواي ز خاک تيره‏ات بوده است مبدء هم از گنديده آبت اصل و منشاء مباش اينقدرها سرمست و مدهوش مکن پيدايش خود را فراموش توئي آن کس که تا وقتي معين به محکم جايگاهت بود مسکن جنينت نام و خوني تازه و تر همي جنبيدي اندر بطن مادر زبانت بر سخن گفتن نبد باز نه گوشت مي‏شنيدي صوت و آواز تنت را بود گر چه نيمه‏جاني نبودت در بدن ليکن تواني در آن زندان چو محبوسان فتاده بروي ديدگان دستت نهاده پس از نه مه خدا آن باب بگشاد و ز آن زندان به بيرونت فرستاد ز خانه دل بدار کل کشيدت و ز آن منزل بدين جاي آوريدت سرائي را کز آن نشناخته راه گرفتي جاي در آن خواه ناخواه گلي نشکفته بودي و شکفتي مکان در دامن مادر گرفتي نهاد اندر دهانت مام پستان بجاي شير دادت شيره جان مهيا از برايت پس غذا کرد بسود و بر زيانت آشنا کرد بهر کاري که بنمائي ارادت بهر جا رو کني بر رفع حاجت به نيروي خرد و ز مهرباني شناساندت بدانساني که داني کنون خواهي تو از حق ناشناسي که کنه ذات يزدان را شناسي خدا باشد محيط و تو محاطي چز را بيهوده بيرون از صراطي ب

دان اين نکته را اي مرد آگاه محاطي بر محيطي کي برد راه کجا داند بنا بنا که باشد وجودش را حقيقت از چه باشد چو دست از ميوه اين شاخ دور است از آن صرفنظر کردن ضرور است کسي کاندر وجود خويش مات است چسان اندر پي عرفان ذات است نبرده ره براز خويش هرگز زر از ذات هست البته عاجز نه تنها او ز حق نشناخته حد ز حد خلق نيز او هست ابعد زر از بندگان نبود خبردار چسان ره يابد اندر ذات دادار


صفحه 117، 121.