خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟











خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟



[صفحه 111]

شنيدستم که اندر جنگ صفين يک ز ياران بپرسيد از شه دين که با اينکه شماها آل اطهار خلافت را سزائيد و سزاوار چرا قوم از شما آن را ربودند چنان پيراهنش بر تن نمودند بناحق حقتان را غصب کردند به مرکزتان دگر کس نصب کردند چو بر پرسنده آن مطلب عيان بود نه ليکن گاه پرسش آن زمان بود نگاهي شاه از روي عتابش نمود و گفت پس اينسان جوابش که اي شخصي که اندر دين برادر مرا هستي و اکنون يار و ياور توئي چون آنکه تنگ مرکبش سست ولي بيجا دواند اسب را چست دلت از شبه در اضطراب است بقينت را بنا از شک خراب است سئوالت را نباشد هيچ موقع که دارد هر سخن جائي و موضع زبانت را ببند اکنون ز گفتار عنان مرکبت يکدم نگهدار تو را ليکن چو با ما هست خويشي بپرسش داري از اشخاص پيشي نمودي مطلبي درخواست از من درون از پاسخ من دار روشن بدان هستيم ما خويش پيمبر بدو نزديک و ز امت جمله برتر خلافت را خدا از بهر ما خواست تن ما را بدين خلعت بياراست چو اين منصب وليکن هست مرغوب بنزد غير اهلش نيز مطلوب ابوبکر و عمر عثمان دخالت نمودند اندر اين امر از بخالت به من باب جفا و کين گشودند بناحق حقم از ستم ربودند ولي من از براي حفظ اسلام نکردم بهر حق خ

ويش اقدام سخاوت پيشه کردم ديده بستم به کنج خانه چون گنجي نشستم گرفتم در نظر روز جزا را حکم کردم در اين مطلب خدا را عيان خواهد شدن اندر قيامت که باشد با چه کس خسر و ندامت در اين دم جست آن شاهنشه کل بشعر امر و القيس اين تمثل که چون او را پدر شد کشته ناگاه پي خون پدر گرديد خونخواه دل از سوگ پدر پرواي و ويله فرود آمد به ابناء (جديله) طريف آن کو رئيس طايفه بود بدو احسان بي‏اندازه بنمود پس از چندي ز سوء راي منکوس برفت او نزد (خالد ابن سدوس) چو ابناء جديله زين خبر شد که شاعر سوي خالد ره سپر شد شترهاي ورا کردند يغما ربودند آنچه اندر دشت و صحرا بخالد امروالقيس اين حکايت بگفت و کرد از آنان شکايت بدو خالد بگفت ار ميل داري به من بسپر شترهاي سواري که از دنبال آنان خوش بتازم شترهاي تو را آزاد سازم پس از دستور با فوجي ز ياران بتازيد ز پي اشترسواران سواران چون ورا از دور ديدند پي غارت سوي خالد دويديند وفا و مردمي را ترک گفتن ز خالد اين شترها هم گرفتند خبر شد شاعر ز تاراج دويم عنان صبر آمد از کفش گم دل از آشفتگيها بحر غم ساخت بفقدان شتر اين شعر پرداخت که از تاراج اشتر پاک بگذر بخاطر داستان خالد آور که او با ديگران از مک

ر پيوست شترها بار دوم داد از دست بنابراين تو هم اي شخص سائل که بر تحقيق مطلب گشته نائل بکن ز دل برون ياد خلافت شنو زين قوم پر مکر و جلافت شکفت است اينکه پور هند و سفيان که ناکس‏تر از او نبود به دوران بمن خود را شمارد قرن و همسر نه بل خواند ز من هم پيش و برتر فشرده پاي در اين جنگ و پيکار خلافت را شده ز جان طلبکار مرا از بعد آنکه دهر گرياند پس از گرياندنم ناگاه خنداند بحق سوگند بس امري عجيب ست ز بس پيش آمدي سخت و غريب است بقدري اندر آن کژي و زفتي است که خاطر فارغ از ياد شگفتي است همي خواهند اهل شام مدهوش مگر نور خدا سازند خاموش شود از منبع حق آب بسته قوانين خدا سدش شکسته بود اين آرزوي کرم شب تاب که گردد مهر اندر چرخ ناياب از اين چشمه مگر گيرند ماهي همي خواهند خشکش از تباهي چو آن آبي که با زهر است مخلوط کز آن نوشنده با مرگ است مربوط براي ما و خود اين قوم شرار به هم آميختند آبي و با دار شده ممزوج با هم حق و باطل بدان مسموم شد از مردمان دل ولي گر کرد ياري حق تعالي به يکسو شد ز ما اين ضر و بلوي به وسعت شد بدل اين عرصه تنگ به صلح و بر صفا تبديل شد جنگ ز باطل داد حق را مي‏ستانم سوي حق اهل باطل مي‏کشانم و کردور

زمان طور ديگر شد به راه حق مرا جان رفت و سر شد قدم اين قوم از حق پس کشيدند ز باطل جانب حق نگرويدند حسابم با خداي خويش پاک است مرا زين گمرهيشان گو چه باکست خدا فرمود در قرآن اعظم به پيغمبر مخور پر بهرشان غم بگشتند ار که حکمت را پذيرا مکش رنج از پي ارشاد آنها که بر کردارشان يزدان عليم است سزاشان دوزخ و نار حجيم است


صفحه 111.