خطبه 160-در بيان صفات پيامبر
[صفحه 103] بسوي ما محمد را برانگيخت خدا و عنصرش از نور خود ريخت درونها از رخش گرديد روشن بدستش حجت از قرآن مبرهن رهش پاکيزه است و صاف و هموار هدايت از کتاب وي نمودار پرآوازه جهان از صوت و صيتش نکوتر اهلبيتي اهلبيتش ز بهتر بوستانش شاخه روئيد درختش گرد کژيها نگرديد بدان اثمار حکمت گشته آونگ چنان کز شاخها آونگ نارنگ تمامي ميوهاش شيرين و پرمغز نشاطانگيز و روحافزا خوش و نغز بمکه مولد آن بيقرينه است وليکن هجرتش ز آن تا مدينه است در آنجا کرده او تبليغ آغاز ز يثرب کرد گيتي را پرآواز دلي و حجتش دلچسب و کافي است نصيحتها و پندش نيک و شافي است هر آن زشتي که در سابق محقق تلافي کرد او از دعوت حق قوانيني که بود از کفر مجهول بدو گرديد پيدا نيک و مقبول و ز او گم گشت بدعتها و زشتي مبدل شد باخلاق بهشتي ز احکامي که ما بوديم از آن دور هويدا گشت و از وي گشت منظور بجز اسلام دين هر کس که بگزيد ره کفر و شقاوت در نورديد از او سست است بند نيکبختي برو در نار ميافتد به سختي نصيبش عاقبت حزني طويل است عذابي دردناک ست و ذليل است من از آن رنج و اندوه و ندامت کنم سوي خدا روي انابت بذيل حق زنم دست توکل چو آن کس کو بحق دارد ت وسل از او جويم همي راه هدايت که آن را هم کشاند سوي جنت رهي که حق از آن شاد است و خرسند و ز آن راضي بود ذات خداوند [صفحه 106] شما را مينمايم من سفارش بتقوي و بپرهيز و پرستش هر آنکس پيرو فرمان باريست بدست وي برات رستگاريست بهر دل خوف از حق کرد ريشه بود او سالم و ناجي هميشه خدا چون خلق را از خويش ترساند بسوي طاعت خود بندگان خواند هم آنان را بطاعت کرد تشويق هم امر خويش را کامل ز تحقيق به نابودي جهان را کرد توصيف زوال و انتقالش کرد تعريف که تا آسوده دل در آن نبنديد ز غفلت شادمان در آن نخنديد به سينه تخم مهر وي نپاشيد پري پابند عيش آن نباشيد بياد آريد از وزر و وبالش سبک خاطر شويد از جاه و مالش جهان بر خشم و کين حي جبار قريب است و بود نزديک تر دار سرائي چون پر از مکر و غرور است ز مهر لطف و رضوانش بدور است شماها چون يقين کرديد حاصل که نعمتهاش باشد زود زايل همان بهتر که چشم از آن بپوشيد پي تحصيل آن چندان نکوشيد جهان چون هر دم و ساعت برنگيست گهي اندر شتاب و گه درنگي است گهي در وصل و گاهي در فراق ست گهي در قهر و گاهي در وفاق است گهي ريزد به کام عاشقش قند گهي بر دست و بر پايش زند بند گهي بزم سرور و عيش چيند گهي در مرگ و سوگ آن نشيند ز ثروت روزي آن را ميکند مست بخفت سازدش فردا تهيدست پسر هنگام شب شادان خندان پدر بهرش سحر زار است و گريان سر شب تاج بر سر پادشاه است به صبح آن تاج و آن سر خاک راه است دمي انسان در آن سرهنگ و مير است دمي در چنگ سرهنگي اسير است دمي در خانهاش صد ميهمان است دمي خوانش تهي از قرص نان است غلامانش به خدمت گاه بسيار گهي همچون غلامان شد گرفتار گهي دارد فراوان گوهر و گنج گهي اشگش روان از غصه و رنج خلاصه چون همومش هست بسيار هميشه ساکنش دربند و آزار از آن بايد بريدن بند پيوند به الطاف خدائي بود خرسند از آنم من همانطوري که ترسان بدان گونه شما ترسيد از آن شما را من شفيقي مهربانم ز دنياتان به جديت رهانم سخنهايم بگوش جان نيوشيد به دوري جهان از جان بکوشيد دمي با ديده عقل و بصيرت خود از پيشينيان گيريد عبرت چسان بينيد دست جور دوران جدا کرده است بند از بند آنان خمارين چشمشان شد خاک و زايل دهان و گوششان شد گرد و باطل ز کفشان شد هدر عز و شرافت بدل شد عيش و نعمتشان به آفت ز فرزند و ز زن اکنون جدايند به قعر قبر از قصر و سرايند دگر بر يکديگر نازش ندارند بکار همديگر کاوش ندارند نه آن از اين يکي سرگرم ديدار از اين همسايه آن همسايه بيزار همه با مار و مور و کرم مربوط زبان و چشمشان با خاک مخلوط شما اي بندگان از حق بت رسيد چو آنکو غالب بر نفس گرديد شده از خواهش و شهوت جلوگير همي بيند به چشم عقل و تدبير روان اندر صراطي مستقيم است نشان رستگاري نصب و برپا است ره جنت بود صاف درخشان و ز آن خوشنودي يزدان نمايان کس خواهم که اين ره درسپارد قدم مردانه اندر آن گذارد
صفحه 103، 106.