خطبه 159-در بيان عظمت پروردگار











خطبه 159-در بيان عظمت پروردگار



[صفحه 83]

بود امر خدا لازم ز حکمت رضاي او امان و مهر و رحمت قضاوت او ز روي حلم و دانش کند در حق جمله بندگانش همه رفتار او با ما ز علم است گذشتش از خطاهامان ز حلم است ز عفو و رافت و از بردباري گناهانمان ببخشد ذات باري خدايا از براي تو سپاس است سزايت شکر و حمد بي‏قياس است هر آن چيزي که بدهي و ستاني ز درد از مبتلايان را رهاني به بيماران اگر بخشي تو بهبود دهي بر بندگان گر خسر و گر سود زيان و سود و رنج و ناز و نعمت ز نزد تو است چون بر وفق حکمت در آنها چونکه بنمايم تفکر کنم ذات تو را حمد و تشکر چنان حمدي کز آن خوشنود سازم تو را بر شاکرين يکسر بنازم يکي حمدي که محبوب است و افضل ز حمد ديگران اعلا و اکمل سپاسي که بود از روي بينش فرو گيرد تمامي آفرينش چنان حمدي که تو هر جا که خواهي در آن جا و مکان بدهيش راهي بود آن حمد دون کسر و تقصير فراوانش زبان آرد به تقرير ز اعدادش لسان مقطوع باشد نه جان ز امداد تو ممنوع باشد چو حمد تو است شيرين همچو شکر چو قند و چون شکر گردد مکرر خدايا کاخ اجلالت قويم است بزرگي تو بسيار و عظيم است ز درک عزتت چون ما بتابيم وليک اين نکته را شاهد بيابيم که تو آن ذات حي پايداري که حاجت بر

بخواب شب نداري ز واجب خواب و خور آري به دور است براي ممکن اين هر دو ضرور است نظر در کنه ذاتت ره ندارد بصر ادراک ديدارت نيارد وليکن تو کني ادراک ابصار بنزد تو بود احصاء اعمار بدست قدرتت هر گل سرشتي بلوح از خامه عزت نوشتي کسان که با تو بوده در معاصي گرفتيشان تو اقدام و نواصي ز موي جبهه‏شان سازي کمندي بدان انگشت پاهاشان ببندي به دوزخ افکني آنگاهشان خوار بيفروزي به آنان شعله نار خدايا سوي خلقت هر چه ما راه بريم از قدرتت گرديم آگاه بسوي دستگاه پادشاهيت گذر آريم از مه تا به ماهيت ز هر چيزت که آن از ما نهان است ز درکش خيزه نور ديده‏گان است خردها منتهي بر وي نگردد عقول ما ره حيرت نوردد ميان ما و آنها پرده غيب ميانجي مي‏شود بي‏شک و بي‏ريب ز پيش خود چو ما فکري بسازيم دز اين ميدان بپاي لنگ تازيم ز بسکه هر چه مي‏بينيم عجيب است به دل از نار حيرتمان لهيب است شود اين نکته بر ماها مسلم بود ناديدني از ديده اعظم ز هر چيزي که آن را ديده ديده پي ديدار آن بس ره بريده همه ناديدينها هست برتر عبث عمر اندر اين راه آمده سر بنابراين هر آن کس فارغ‏البال زند در اين قضا فکرش پر و بال که تا داند که عرشت چون سر پا است چنين خلق آفريدن ا

ز تو چون خاست معلق در هوا چون آسمان است زمين چون بر سر آب روان است سپهر و چرخ را چون آفريدي چسان فرش زمين را گستريدي به حرست جانب خود ميشود باز به مبهوتي و حيرت عقلش انباز دو گوشش مانده از کار است و مدهوش ز حيرت کرده فکرت را فراموش

[صفحه 87]

هر آن کس که به دور زندگاني نمود از امر يزدان سرگراني قدم زد در ره کفر و غوايت نکرد او جانب حق را رعايت اميد از حق بدين حال ادعا کرد بحق سوگند بد گفت و خطا کرد چراغ خاطر وي بي‏فروغ است سراسر ادعاي وي دروغ است چه شد او را که در افعال و کردار اميد بر حقش نبود پديدار هر آن کس را ز کس چشم اميد است اميد آن کس از کارش پديد است و گر شخصي ز ديگر شخص ترسد ز حکم وي قدم آن سوي ننهد به قلبش خوف از آن باشد مسلم به هر امري بود امرش مقدم ولي بالعکس ترس از خداوند و يا اميد کز آن است خرسند بود مغشوش و نبود پاک و خالص مشوب است آن و اين يک هست ناقص چنان کز بنده آن کس خوفناک است نه انسان خوفناک از حق پاک است چه شد آخر بشر را کاين چنين است برون از ياد رب‏العالمين است و حال آنکه کارش جمله زشت است ز حقش چشم اميد از بهشت است ولي در نزد آن داراي دنيا شمارد خويش کوچک از تمنا از او چون چشم دارد نفع اندک ز دل زنگ گناه وي کند حک ز فرمان خدا برتافته روي به امر بنده‏اش اندر تکاپوي کند با بنده حق نيک رفتار ولي حق را کند آزار بسيار خداوندي که جاه وي عظيم است ثناي او بزرگ است و قديم است به حقش بنده کوتاهي نمايد وليکن بنده

‏اش را خوش ستايد تو اي نادان مسکين آدميزاد گمانت در حق حق چون کج افتاد مگر اندر اميدت خوف داري که کام از درگه حق بر نياري مگر جائي نبيني در خداوند کند شادانت قلب آرزومند ز سر بيرون کن اين فکر خطا را بدان قادر بهر کاري خدا را اميدت را ز غير حق بگردان که ياس از خدا کفر است و خذلان چسان از بنده‏اي داري اگر بيم به امر وي شوي يکباره تسليم وليکن خوفي از پروردگارت نداري اف بر اين کردار و کارت تو خوف از بندگان را نقد داني ولي خوف از خدا را نسيه خواني به امر آن نمي‏داني سر از پا بحکم اين کني امروز و فردا به چشم آنکه اين دنيا بزرگ است به قلبش موقع گيتي سترک است ز اسباب خدا رشته گسسته به اسباب جهان پيوند بسته جهان را بنده هست و خاکسار است برون از حکم و امر کردکار است چنين کس نيز چون آن نااميد است که در نزد خدا خوار و پليد است

[صفحه 91]

اگر باشد تو را عقل و درايت که خواهي رو کني سوي هدايت پيمبر بين که چون دنياي غدار گرفتش خوار و با وي کرد رفتار عيوب آن ز روي فکر و بينش بيان بنمود و فرمودش نکوهش همه رسوائي آن کرد تبسيان تو را کرد آشنا با زشتي آن پي اجراي احکام خدائي دلالت کرد و کردت رهنمائي سزد باشي به آن حضرت تو پيرو ز رفتارش کني پيوند دين نو ببين از اطراف و اکناف جهان چون کشاند از لطف ايزد خويش بيرون شد آن از بهر غير او مهيا ننوشيد او از آن شيري گوارا ز مال و از منالش ديده بر دوخت ز زر و زيورش چيزي نيندوخت اگر خواهي تو هم آسوده ماني سوي او بايد اول رخش راني و يا شو پيرو اندر دومين بار به موسي آن کليم حق دادار در آن موقع که از حق کرد خواهش فرستد خير و نيکي از برايش بحق سوگند او درخواست مالي نکرد و خواست بلکه نان خالي از آن رو که فراهم بهر وي نان نبد بودي خوارکش از گياهان ز بس در جسم وي بد گوشت ناياب شده پيه تنش از بندگي آب چنانکه سبزه در آبي هويدا بود، بود از درونش سبزه پيدا بسوم گر ز دين خواهي بري سود از آن ره رو که از آن رفت داود خوش‏آوازي که کرد از حنجر گرم دل آهن دلان را موم‏سان نرم چو مي‏خواندي زبورش را چو مر نار ب

زير از چرخ گشتي نسر طيار چو حسن صورت حق از وي عيانست به جنت نيز او آوازه‏خوان است بدين آواز روح‏افزا و دلکش براي کار بودش دل مشوش بدست خويشتن مي‏بافت زنبيل شد آن از ليف خرما چونکه تکميل به ياران داد تا بردند بازار بها را نان جو گشتي خريدار بسا رنجي که او از کار ميبرد ز رنج دست خود ناني جوين خورد و گر خواهي پي عيسي ابن مريم برو بر خود بدار او را مقدم که او از سنگ خاره ساخت بالش هم از ملبوس پشمين و بد لباسش ز نان پرسبوس جو خورش داشت ز جوع و گرسنگي نان خورش داشت درون آن قدر او از نان تهي داشت که جانش از نان خالي فرهي داشت به شب بودي چراغش ماه تابان به روزش گرم تن از مهر رخشان زمستان پرتو خور فرش راهش به تابستان بسايه‏اش جايگاهش براي چارپا هر سبزه روئيد ز خاک آن را چو ميوه خورد و بوئيد نه او را زن کز آن پابند و مفتون نه فرزندش که بر روزيش محزون نه نانش تا بدان مشغول گردد نه حرصش تا از آن مخذول گردد گه رفتار مرکوبش دو پايش دو دستش کرد خدمت از برايش بدون مال و فرزند و کس و کار نمود او زندگي نيک و سبکبار

[صفحه 95]

ولي با اينکه اوصاف رسولان شنيدي هم به دنيا کار آنان محمد چون از آنان هست اشرف خدا از ديگران با او است الطف پس آن بهتر که از پيغمبر خويش شوي پيرو رهي از هول و تشويش براي آنکه آن حضرت سزاورا بود بر اينکه باشد مير و سالار بنزد حق بود آن بنده محبوب که با پيغمبرش خود ساخت منسوب به هر راهي که او فرمايد اقبال نشانش را کند اين شخص دنبال کنون خواهي اگر باشيش پيرو به من ده گوش و ز اخلاقش تو بشنو ز روي ميل احمد زير دندان نه بنهاد از جهان يک لقمه نان به رغبت هيچ سويش ديده نگشاد به جز با کوچکي ننمود از آن ياد ز هر کس در جهان پهلوش لاغر مر او را لاغري از روي فزون‏تر برايش نعمت گيتي فراهم بدي ليکن گرسنه بود اشکم جهان خود را بر او چون بعبت مست نشان داد و فشاند آن شه بر او دست عجوزي بود سر تا پا پرامراض نپذيرفتش و ز او فرمود اعراض چو ميدانست آن را فرد ذوالمن حقيرش ديده و هم خوار و دشمن لذا او هم گرفتش کوچک و خوار و ز آن با دشمني شد دست بر دار بدنيا حي سبحان و پيمبر ز هر چه دشمنيشان بد فزونتر نمي‏بودي ديگر عيب ار که در ما بغير از حب خصم حي يکتا ولي ماها بدان از فرط تعظيم فرود آورده سرها کرده تکريم همين يک

چيز بر ما بود کافي بزشتي و شقاوت بود وافي دليل بد که بر امر خداوند همه هستيم ما بي‏قديد و بي‏بند رسول ما که اخلاقش ستوده است چو ما دل بسته دنيا نبوده است بروي خاک دون سفره و خوان تناول مي‏نمودي لقمه و نان بسان بنده در مجلس نشستي بدست خود به کفشش پينه بستي لباس پاره‏اش از خويش مي‏دوخت دلش بهر يتيمان سخت مي‏سوخت الاغي را که از زين بود عاري بدون کبر از او کردي سواري رديف خود گرفتي ديگري را بلي اين رسم شد پيغمبري را بظرف چوب و از گل آب نوشيد بدست خود ز بزها شير دوشيد به درب خانه آن شمس دلفروز يکي پرعکس پرده ديد يک روز که در آن نقش گوناگون تصاوير شد ز ديدنش گرديد دلگير به تندي با يک از زنهاش فرمود که پنهان کن ز من اين پرده را زود که بر اين پرده چون ديده فتادم بيايد زيور گيتي بيادم بميل دل ز دنيا روي گرداند ز صفحه خاطر خود نقش آن راند ز زينتها بد او خرسند و خواهان که دنيا باشدش از ديده پنهان که در آن جامه زيبا نپوشد به استقرار اندر آن نکوشد نمايد قطع اميد از درنگش زدايد از درون هر نقش و رنگش دل از آلايش آن پاک پرداخت ز پيش ديدگانش پس نهان ساخت بلي هر کس که چيزي داشت دشمن نيارد سوي آن نظاره کردن چو از ديدار آن

باشد در آزار هماره زان گريزان ست و بيزار

[صفحه 99]

رسول الله چنين فرمود رفتار ز زشتي جهان شد پرده بردار که تا عيب جهان بدهد نشانت رهاند از خيال دهر جانت چو او از عيب دنيا آگهي داشت خودش با اهليت اشکم تهي داشت مقام و رتبه‏اش با اينکه عالي بدي از نان درون مي‏داشت خالي برغبت سير از آن چيزي نمي‏خورد بسا روزا به روزه روزه ميبرد دلش از عشق دنيا بود عاري گرفت از زينت و زرش کنري ببايد مرد بخرد با تعقل کند قدري در اين مطلب تامل که آيا بر بزرگي حق اعانت به احمد کرده يا کردش اهانت اگر گويد خدا خوارش گرفته قسم بر حق دروغي سخت گفته بناشد گفت‏اش جز کذب و بهتان که تسبت داده است آن را به يزدان خداوند اشرف خلق جهان را نگيرد کوچک و هم خوار آن را و گر گويد بزرگش حق شمرده ز چهرش زنگ هر خواري سترده در اين صورت ببايد آرد اقرار که ايزد غير او را داشته خوار بروي آنکه از دنيا گشوده در آن را خوار و هم کوچک نموده محمد را ندا ده چون پشيزي ز دنيا داده پس او را عزيزي ببايد شخص پس پيوند دين نو کند گردد بر او همراه و پيرو نشانش را کند همواره دنبال بفرمانش عمل آرد بهر حال و گر دنبال احمد ره نپيمود هلاکت را دري بر روي بگشود محمد را خدا کرده در امت نشان و هم علم بهر قيام

ت بسوي جنتش کرده مبشر ز نار دوزخش ماراست منذر باحوال جهان چون او بد آگاه نيارستي جهان از وي زدن راه ز دنيا رخت با گرسنگي بست به جنت با دلي آسوده بنشست برون شد سالم از دهر دو رنگي به روي سنگي او ننهاده سنگي بگيتي خانه و قصري نپرداخت ولي فارغ مکان در قصر حق ساحت درونش روشن از نور اطاعت نمود او داعي حق را اجابت خدا بر ما بسي منت نهاده دري بر رويمان از وي گشاده بما از راه کجمان تا رهائي بما داده است او را پيشوائي ز دنبالش به هر ره راه گيريم بجان و دل قوانينش پذيريم بحق سوگند که من از قفايش برفتم پا نهادم جاي پايش بقدري بر لباسم پينه بستم که از دو زنده‏اش شرمنده هستم يکي گوينده روزي گفت با من که اين دراعه را از تن بيفکن در آن جاي درستي چون نداري همان بهتر که آن از تن برآري از اين گفته دلم گرديد پرشور به تندي گفتمش کز من بشو دور که ميگردد ز مرد کارواني بگاه صبح روشن قدر داني شب دنيا هر آن کس ره بريده به صبح آخرت منزل رسيده کند ايزد ز رنج وي تشکر شود از فيض دامان دلش پر


صفحه 83، 87، 91، 95، 99.