خطبه 156-سفارش به پرهيزكاري











خطبه 156-سفارش به پرهيزکاري



[صفحه 70]

خدائي را سزا آمد ستايش وجودي را بود لايق نيايش که شد شکرش به باب ذکر مفتاح دل است از ياد حق آري چو مصباح فزايد حمد وي بر فضل و احسان بسوي نعمتش باشد دليل آن الا اي بندگان اين را بدانيد شما پر اندر اين دنيا نمانيد جهان هر کار با بگذشتگان کرد همان خواهد به باقي‏ماندگان کرد از آن بگذشته هرگز برنگردد به هم آينده خواهد در نوردد همه اشياء آن ناپايدار است چو اول آخر از وي فعل و کار است بخلق اولين او فرصت زيست نداد و مهلتي بهر شما نيست اموراتش ز هم باشد مسابق نشانهايش نمي‏باشد مطابق بود پيري به دنبال جوانيش قرين با خواري عيش و کامرانيش همي بينم چنانکه ساربانان بتندي ره براند اندر بيابان ز دنبال شترهاي سبکبار به زير پي سپرده دشت و کهسار جهان اينسان بسرعتتان براند به صحراي قيامتتان کشاند هر آن مردي بغير خويش پرداخت بگيتي در ره شهوت فرس تاخت شود حيران بظلمات شقاوت درآميزد بزشتي و غباوت کشانندش سوي طغيان شياطين کنندش کارهاي زشت تزيين شماهائي که اهل عقل و هوشيد بگوش هوش از من اين نيوشيد جنان پايان کار سابقين است جهنم جايگاه مفرطين است سوي نيکي هر آن کس پيش تازد به قصر قرب بر اقران نبارد

[صفحه 71]

دژي مستحکم و ستوار تقوي است خنک آنکس که اندر اين دژش جاست سراي عزت اين پرهيزکاري است قرين انسان از آن با رستگاريست سراي معصيت گر استوار است وليکن ساکن آن خانه خوار است هر آنکس را که اين خانه پناه است ز گمراهي بسي حالش تباه است گنه گر في‏المثل باشد چو کژدم که مردم را گزد با نيش و با دم ولي تقوا بود ترياق و پازهر رهان جان را بدين پازهر از زهر چو دل روشن کني ز انوار ايقان رسي بر غايه القصواي ايمان خدا را بندگان دانيد حاضر به هر امري بدو باشيد ناظر بحق آنکه در نزد شماها است عزيز و ارجمند و نيک و والا است ز هر کس دوست تر داريد آن را کنيد از جان و دل با وي مدارا ستم بر نفس خود جايز ندانيد سبک مرکب به راه حق برانيد که يزدان راه دين را کرده روشن طريقش واضح است و نورافکن هر آن گمره که از اين ره برونست به چاه تيره‏بختي سرنگون است بجان هر کس بدان گردد ملازم رسد او بر سعادتهاي دائم ز دنياي فنا پس گوشه گيريد براي دار باقي توشه گيريد سوي توشه شماها را دلالت نمودند و به نيکوئي حوالت در اين منزل بود تقوي ره‏آورد خنک آن کو در اين ره تقوي آورد بکوچيدن ز دنيا جمله مامور شما هستيد و طي اين ره دور همه هستند چون چ

ابک سواران زده از بهر جولان زين بر اسبان مهيا و به موقف ايستاده بفرمان گوش و هوش و دل نهاده که تا کي کوس رحلتتان نوازند شما را وارد اندر حشر سازند مسير مرگ را گيريد در پيش برفتن جملگي مجبور و بي‏خويش

[صفحه 73]

الا آنکس که خلقت بهر عقبا شده آخر چکار او را به دنيا زر و مالي که زود از وي شود سلب کند بهر چه عشق خاطرش جلب چرا او پاي بند جمع مالي است که هر دينار او کان ملالي است بدينا بهر آن در رنج و تاب است به عقبي جانش در رنج حساب است اجل آنرا ز دستش مي‏ستاند بر او وزر و وبالش ليک ماند عباد الله هر چيزي خداوند به ماها وعده داده کرده خرسند ز کف آن را نبايد بازبگذاشت بسرعت بلکه بايستش که برداشت و ز آن چيزي که از آن نهي فرمود ز شر سويش نشايد راه پيمود نه نيکي را ز کف بايست دادن نه بر شر و بديها دل نهادن بپرهيزيد از آن روزي که عمال کنندي بررسي افعال و اعمال در آن بسيار بيم و اضطراب است که گاه کيفر و وقت حساب است در آن طفلان ز هيبت پير گردند ز جان خويش پيران سير گردند شمائي که خدا را بندگانيد ز من اين نکته بپذيريد و دانيد بهر يکتان مهيا کرده يزدان ز اعضا و جوارح‏تان نگهبان به همراه شماها حاضر استند همه کار شما را ناظر استند جواسيس و عيوني راست گفتار ملکهائي نگهداران کردار عددهاي نفسها و شماره به دفترهايشان ثابت هماره نه از انظار آنان ظلمت شب بپوشاند شما را راز و مطلب نه پنهان‏شان کند درهاي بسته هميشه نزدتان

حاضر نشسته همه کردارتان را ثبت دفتر کنند آرند فردا نزد داور شود چون روز محشر بر سر پا شما را جمع سازد حق ز هر جا گشايند از همه مخلوق طومار بر افتد پرده از هر راز و کردار اگر گفته زبان از خسر و خيبت به مردم ناسزا بهتان و غيبت ز هر لغوي که پرده گوش بشنفت بدون پرده خواهد آن زمان گفت و گر دستان تو از جور و دستان زده سيلي بروي زير دستان و گر رفته است پايت در ره کج به راه کج قدم محکم زد از لج زبان هر پرده از مردم دريده دو چشمت هر چه نامحرم که ديده اگر خنديدي از روي تمسخر و گر بفروختي ناز و تکبر همه اعضات بي‏نقص و زيادت به افعالت دهند آنجا شهادت رقيب و هم عتيدت از چپ و راست بيان سازند کارت بي‏کم و کاست الا امروز خواهد رفت از دست ز دنبالش روان آنچه در آن هست بتندي از پيش فردا درآيد جهان از نيک و بد اينسان سرآيد شما را گوئيا بينم هم اکنون که ناگاه از جهان گرديده بيرون از اين محنت سرا بربسته ديده به منزلگاه تنهائي رسيده يکي خانه بدون مونس و کس انيس و مونسش تاريکي و بس رفيق مرد رنج و درد و کربت شفيق شخص تنهائي و غربت تو گوئي کان نداي آسماني همان فرياد و بانگ ناگهاني که اندر صور اندازد سرافيل جهان را کار سازد پاک تع

طيل کنون در صور افکند آن صدا را صلا از قبرها برزد شما را فرو بگرفتتان ناگه قيامت ندارد فائدت ديگر ندامت جدا خواهند کردن حق ز باطل بماند بارها بسيار در گل رود عذر و بهانه جمله بر باد علل را برکند از بيخ بنياد فقط چيزي که خواهندش ز هر کس بدانيد آن حقيقت باشد و بس حقيقت را خدا باشد خريدار نمايد بي‏حقيقت را گرفتار اموري کز شما گرديده صادر ز نيک و بد همه بينيد حاضر نکوئي سوي نيکي بازگردد بديها با بدي انباز گردد در آن موقع به هر کس ذات داور به قدر کار بدهد مزد و کيفر ز عبرتها پس اکنون پند گيريد ز تغييرات عبرت درپذيريد به تغيير و تبدل چون جهان است شما را موضع پند اندر آن است ز هر آيت که يزدان بر شما خواند ز هر چيزي که احمدتان بترساند از آن بايست نفع و استفادت گرفت و رفت در راه سعادت


صفحه 70، 71، 73.