خطبه 153-در فضائل اهل بيت











خطبه 153-در فضائل اهل‏بيت



[صفحه 39]

مال کار خود هشيار عاقل همي بيند به چشم و ديده دل به قلبش چون دري از نور باز است شناساي نشيب است و فراز است تهيه اندرين جا توشه بيند ز زرع خويش کانجا خوشه چيند پيمبر خود نکو دعوت کننده است براه حق شما را او کشنده است منم راعي ز بعدش و ز رعايت نمودمتان ره رشد و هدايت کنون گفتار داعي درپذيريد پي راعي براي رشد گيريد که تا از شر گرگان مانده محفوظ شويد از بوستان شرع محظوظ کساني که ز دين گمراه گشتند ره کفر و ضلالت را نوشتند فرو رفتند در درياي فتنت بدع بکزيده دون دين و سنت ميان مردمان کردند افساد قوانيني بناحق کرده ايجاد چنان کردند باطل چيره بر حق که اين گم گشت و آن افراشت بيدق خزيده مومنان يک گوشه خاموش گرفته فاسقان از نطق سرپوش چو صادق از سخن گفتن زبان بست گرفتش مرد کاذب رشته در دست ز اهل‏البيت شد ميراث مغصوب بجاي من دگر کس گشت منصوب و حال آنکه ما را قرب و خويشي به پيغمبر ز هر کس هست پيشي ز نزديکي به جسمش چون دثاريم مر او را جملگي اصحاب و ياريم به کنج حکمتش گنجور مائيم ز شهر دانشش منظور مائيم چنين گفته من و خود را پيمبر که شهر علم من هستم علي در سوي اين شهر هر کس راه بنوشت از اين دروازه بايد و

اردش گشت و گر سر تابد و زين درزند تن بود او دزدکي طرار و رهزن کس اندر خانه از ديوار و از بام اگر وارد شود دزدش بود نام تو (انصاري) سوي شهر هدايت بشو وارد ز درگاه ولايت علي و آل او را دوست مي‏دار که در محشر رهد جانت ز آزار

[صفحه 43]

هر آن آيت بوصف اهل ايمان شده نازل ز نزد حق به قرآن بحق آل‏احمد گشته نازل بر آنان گشته اين الطاف شامل مر اينان جمله گنج مهر و رحمت همه کانهاي نعمتها به امت تمامي بحر گوهرزاي حلمند تمامي باغ پرگلهاي علمند ز گوهرشان جهاني گشته روشن ز گلهاشان دل خلقي چو گلشن کشانيد ار لب لعل گهربار صدفشان گوهر صدق آورد بار و گر گردند همچون غنچه خاموش سخنگو لال و سر تا پا شود کوش اگر ناطق فلک باشد در آن دم نهد ناچار لب از بيم بر هم چو دانشمند خاموشي گزيند کجا کس جاي نطق و حرف بيند ببايد آنکه مي‏باشد جلودار به اهل خويش باشد راست گفتار نمايد جمع از خود هوش و دانش کشاند پيروان در راه بينش بزيب و زر دنيا دل نبازد بسوي آخرت مردانه تازد از آن رو کامده است از راه عقبي ببايد رو نمايد سوي آنجا کند از بهر مردم خيرخواهي کشاندشان به نيکي از تباهي پس آن مردي که چشم دل گشاده عمل از روي عقل انجام داده وظيفه او است پيش از آنکه انجام دهد کار و شود فعلش به اتمام بداند کان عمل دارد بر او سود و يا بر چشمش از خسران کند دود دهد انجام اگر باشد در آن نفع و گر دارد زيان سازد زيان رفع ز روي جهل اگر کاري کسي طي کند در راه گمراهي زند پي

شود هر قدر دور از راه و مرصد نيفزايد بجز دوري ز مقصد و گر امري شود بر علم دائر به راهي شد کسي را عقل سائر چنين کس بر طريق پاک و واضح روان است و ز قلبش نور لائج بنابراين ببايد شخص بينا که مي‏باشد به راه فعل پويا ببينيد سير او اندر چه راه است نکو فعلش و يا زشت و گناه است اگر نيک است بدهد کار انجام و گر زشت اندر آن ننمايد اقدام براي هر چه پيدا و عيان است شبيهي همچو آن هست و نهان است بظاهر گر که چيزي هست نيکو به باطن نيز از آن نيکو بود رو و گر ظاهر ز چيزي بود ناپاک بود هم باطنش پرعيب و پرآک

[صفحه 44]

بود ظاهر ز باطن چونکه مرآت از اين مطلب شود اين نکته اثبات ز زنگ آئينه دل گر بود صاف از آن صورت مصفا هست و شفاف و گر بود از هوس آن جام پررنگ شود بيرون جام از زنگ پررنگ چو چشمه دل ز خود آبي برآرد به چهره چشم در اشگ بارد چو آب از کوزه منفذ را بکاود همان از کوزه بيرون ميتراود ز قلب پاک کار پاک خيزد دل ناپاک با پاکان ستيزد از اين رو آن رسول راست گفتار حديثي گفته از لعل گهربار خدا يک بنده‏اي را دوست دارد وليکن فعل او دشمن شمارد ز ديگر شخص دارد فعل را دوست وليکن خصم و دشمن با تن اوست بهم چون اين دو جمله نيست نزديک تظاهر مي‏دهم شرحي خوش و نيک محب مومن آمد حي ذوالمن بکافر بهر کفرش هست دشمن ز مومن زشت کاري گه زند سر گهي کاري نکو از شخص کافر نه کار نيک کافر کين يزدان کند کم تا که گردد دوست با آن نه فعل زشت مومن مي‏گذارد که از حب خدائي بهره آرد نه آن نيک و نه اين بد دون توبت گذارد حق گرايد سوي رحمت ز جام توبه چون مومن شود مست کشد کافر ز کفر و کينه چون دست درون هر دو گردد پاک و بي‏عيب برونشان چون درون پاکيزه بي‏ريب شود آنگه برون چون شمس پرنور شود ظاهر ز باطن نور مستور درون و هم برون گردد موافق بباطن مي‏شو

د ظاهر مطابق براي هر عمل باشد گياهي که با آب است محفوظ از تباهي گياهان را فزايد رونق و تاب بود تا ريشه آن بند در آب وليکن آبها چون گونه‏گون است گياهان هم ز يک رنگي برون است گياهي را که آب آن گواراست ثمر پاک است و ميوه آن چو حلوا است نباتي را که باشد آب ناپاک خبيثش مغرس و ميوه چو ترياک عمل را ريشه اندر دل نهانست درختي هست و انسان باغبانست عقيده گر که باشد پاک و نيکو نهال عقل نيک آيد به نيرو از آن گردد گل توحيد بويا درخت علم از آن سر سبز و رويا و گر باطن خبيث و زشت باشد خس و خارش جگرها را خراشد ندارد ميوه آن ذره‏اي سود ز دود چوب آن بس ديده پردود


صفحه 39، 43، 44.