خطبه 152-ستايش خدا











خطبه 152-ستايش خدا



[صفحه 22]

سپاس اندر خور ذاتي جليل است که هستي بر وجود وي دليل است به خلق خود ز خود داده نشاني برون است از حد جا و مکاني خود او سلطان ملک لا يزال است خلاف خلق ذاتش بي‏زوال است خلايق را چو در اجسام و صورت شباهت هست با هم از ضرورت از اين مانندگي خلق پيداست که شبهي نيست خالق را و يکتا است ندارد او به هستي مثل و مانند به گيتي او بود گيتي خداوند ندارد راه در ذاتش مشاعر نپوشاند رخ او را سواتر ز ذرات است چون خورشيد رخشان هويدا ليک ز انظار است پنهان جدا مصنوع باشد تا ز صانع ز ديدن نور رويش هست مانع تفاوت هست بين حاد و محدود تمايز در ميان عبد و معبود بود پيدا که بين رب و مربوب بسي فرق است و آن زين نکته مطلوب حواس ار کنه ذاتش درک و احساس نمودي او نبد خالق بمقياس در اين ره عقل را موزه دريده در آخر پاي خود واپس کشيده زبون و عاجز و درمانده ادراک شده افکار مي‏پاشد به سر خاک از او در بزم هستي هست اگر نور بود شمع وجودش از نظر دور بود آن يک که بهرش نيست دوم عدد سر رشته‏اش اينجا بود گم خداوندي که بر پاي آفرينش نموده است او بدون رنج و جنبش سخنها را بدون گوش شنوا است مظاهر را بدون چشم بينا است بما نزديک نز قرب مکان اس

ت ز ماها دور نز راه و نشان است عيان بر ما نه از ديدار چشمان نهان از ما نه همچون شيي‏ء پنهان ز حيث کوچکي از ما جدا نيست بزرگيهاش حد عقل ما نيست به ميل و قدرتش ز اشيا بود دور و ز او اشياء ز خردي گشته مهجور به خاک درگهش با عجز و پستي هميسايد جبين همواره هستي جهان سويش روانه با خضوع است به سويش آفرينش را رجوع است هر آن کس خواست ذاتش کردن اثبات به وصفي که از آن وصفش بري ذات مر او را بي‏کمان کرده است محدود بخلقي خالقي مانند بنمود بحدي هر کسش محدود کرده ز ناداني چو اعدادش شمرده و گر کس بشمرد ذات ازل را مفاد است آيت بل هم اضل را شده منکر به هست و بود يزدان چنين کس را تو جزء مشرکين دان هر آنکس گفت در حقش کم و کيف به وصف زايد او را کرده توصيف و گر کس گفت باشد ذات داور کجا جا کرده بهر وي مقرر خدا از بودن جائي مبرا است ندارد جائي و جايش به هر جا است ز اين و ز الي و ز کيف بيرون بود ذاتش هم از حد چه و چون بد او عالم در آن موقع که معلوم نبود اندر جهان و کون مفهوم بد اين پروردگان از خلقت عاري که او مي‏کوفت کوس کردگاري ز قدرت هر چه مقدور است بد دور که او بر قادريت بود مشهود توانا ذات پاک ذوالجلال است که او خود منبع عين ا

لکمال است

[صفحه 27]

الا شمسي که طالع بايدش کشت مهي رخشان که لامع بايدش گشت هم آن در چرخ دين گرديد تابان هم اين از برج عدل آمد درخشان هر آن چيزي که مي‏بايد هويدا شود شد از نهان ناگاه پيدا ستم را دوره و مدت سرآمد علي (ع) اندر ره دين رهبر آمد ز شاخ شرع گم گشتند بومان در آن جا کرد طوطي خوش‏الحان جهان روي خوشي ديد و سلامت کجي را جاگزين شد استقامت دکان ظالمان گرديد تعطيل علي (ع) بر جاي عثمان گشت تبديل بني‏اميه آمد روزشان شب بني‏هاشم به ميدان راند مرکب براي طي دوران تباهي پي ترويج احکام الهي چو آن مردي که سختيها کشيده به سال قحط و باراني نديده چسان باشد به باران ديده در راه چنان من منتظر بودم که ناگاه شود طي دوره جهل و غوايت درآيد از درش عقل و درايت بدان چيزي که بودم آرزومند رسيدم دل کنونم گشت خرسند ز نسل من ده و يک تن امامند پس از من دين يزدان را قوامند از آنان بندگان حق را شناسند ز عصيان خداوندي هراسند به حقشان هر کسي گرديد عارف شود اندر بهشت عدن طائف امامتشان هر آن کس کرد انکار شود ناچار آن کس داخل نار بلي شد حب آنان شرط ايمان و گر کس دشمني ورزد به آنان نمي‏گردد از او اعمال مقبول به دوزخ مي‏شود از قبر منقول

[صفحه 28]

بود اسلام چون بنيان مرصوص شما را حق بدان فرمود مخصوص بزيب دينتان چون جسم آراست شما را پاک و خالص بهر آن خواست که تا از راه کفر و شرک و زشتي روان گرديد در راه بهشتي هلا اسلام مشتق از سلامت بود نامش ز نيکي و کرامت پذيرفتار اين دين سرفراز است ز خوشبختي به رويش در فراز است سبيل و منهجش يزدان والا گزيد و حجتش کرد آشکارا پي آن محکم است و سخت و راسخ بر اديان گذشته هست ناسخ عيان از ظاهرش علم و حقيقت نهان در باطنش عقل است و حکمت فنا از آن نمي‏گردد غرائب تمام از آن نخواهد شد عجائب شگفتيهاي اين دريا است بسيار کجا غواص از آن باشد خبردار از آن نعمت چو باران بهاري و يا مانند سيلاب است جاري بسي پر نور مصباح درخشان در آن چون مهر نورافکن نمايان از آن باران زمين دهر گلشن و ز اين مصباح جان خلق روشن ز نيکيها اگر درها است بسته ز ظلمتها است دلها گر که خسته ز مفتاحش شود درها گشوده ز مصباحش بود ظلمت زدوده حدود آن طيول حي يکتا است زمين آن پر از گلهاي بويا است نبايد کس شود در آن غرقگاه حرامش را به جاي آرد به دلخواه ز گلها که مباح است و حلال است درونها را زداينده ملال است ببايد هر چه خواهد زان بچيند مگر رخسار آسايش ببي

ند شفاي قلب بيمار است اين دين دواي درد و تيمار است اين دين هر آن کس تشته جام کفايت بود زين نهر ميگردد سقايت بروي هر که در باز از نياز است نياز وي روازين در بناز است ز هر چيزش دهد دين بي‏نيازي کند اندر دو گيتي سرفرازي

[صفحه 29]

هر آن مردي که گمراه است و مردود بدور است از حريم حي معبود رونده او به راه غافلين است شب و روز او انيس مذنبين است نه راه روشني راهست قاصد نه داماني به دست او را ز قائد نه پيرو بر امام و پيشوائي است نه اندر دين خودش را راي و رائي است چنين کس را خدا داده است مهلت سرآيد گر که از وي دور و مدت اگراندر ره توبت نيايد در دوزخ خدا بر وي گشايد

[صفحه 33]

گنهکاران که اندر تيره راهند ز عصيان و گناه خود نکاهند جز آندم که رسد هنگام کيفر عقاب مرگ بر سرشان زند پر ز پشت پرده و جلباب غفلت بخواريشان برون آرند و ذلت بدنيا روي اگر آورده بودند ز خاطر ياد عقبي برده بودند در آن دم سوي عقبي روي آرند ز دنيا ديدگان بر هم گذارند ز گيتي با تمامي سعي و همت نمي‏بينند غير از رنج و زحمت به دل بار گران آرزوها سوي ميعادگاه آرند روها به محشر نزد حق شرمنده باشند ز خجلت خوار و سرافکنده باشند از اين منزل که جان از آن بدونيم خودم را با شماها مي‏دهم بيم ازاين خواب گران گرديد بيدار که مانده در ميان راهتان بار ببايد مرد از خود نفع گيرد ز من اين پند نيکو در پذيرد بصير آن شخص باشد کز تفکر ز عبرتها برد سود از تدبر نمايد سير اندر راه روشن ز راه تيره گردد دور و تن زن نسازد خود در آن گرداب پرتاب که صد ني از سر وي بگذرد آب نمايد اجتناب از اشتباهات رهد از کمر هي و رنج و عاهات نباشد بر زيان خويش آلت نگردد ياور اهل ضلالت ز راه حق به بيرون پاي ننهد به ناحق در سخن تغيير ندهد گه گفتن نباشد از کسش باک سخن از صدق راند با دلي پاک پس اي سامع از اين سستي به هوش آي ز ديده سرمه اين خواب بز

داي در آنچه از جانب خلاق داور به تو آورده است آن را پيمبر محمد آن نبي پاک امي مديني ابطحي مکي تهامي تفکر کن در آن پاکيزه گفتار که خواهي شد گرفتارش به ناچار سر از دستور وي نتوان بتابي رهيدن را رهي نتوان بيابي اگر تو با کسي گشتي مصادف که آن احکام را باشد مخالف بکن از اين چنين کس سخت دوري چنين کس را بود دوري ضروري بهر چيزي که او گرديده خرسند و ز آن خرسنديش جان رفته در بند به آن چيزش تو بايد واگذاري نياري رو به سويش بهر ياري بکن اين فخر و نازش را ز خود دور به يادآور ز تنگ و تاري گور کز آن ناچار خواهي در گذشتن وظيفه تو است اين ره در نوشتن بدنيا هر چه را آري بجايش همان در آخرت بيني جزايش هر آن تخمي که در اينجا بکاري جز آن را ندروي خرمن نياري اگر جو کشته جز جو نچيني و گر فاسد از آن سالم نبيني به امروز آنچه را داري مقدم به فردا گيري آن ني بيش و ني کم براي زيستن در دارعقبي بکن امروز جائي را مهيا زمام فرصتت تا هست در دست پي روز مبادا توشه بفرست الا اي مستمع پرهيز پرهيز الا اي بيخبر کوشش بکن نيز به پيش پاي خود شمعي بيفروز متاعي بهر حشر خود بيندوز بعمر چند روزي شاد و خرسند مشو حکم خدا در کار مي‏بند که همچون شخص کارآ

گاه هشيار شما را کس نمي‏سازد خبردار

[صفحه 35]

بدان برخي از احکام الهي که مسطور است در قرآن کماهي خود آن يا موجب اجر و ثواب است و يا که باعث زجز و عقاب است خدا از عامل آن است خوشنود ز نزدش منکرش مسخوط و مردود که بهر بنده سودي نيست در کار کشد اندر عمل گر رنج بسيار زر افعال خود را خالص و پاک کند همچون طلاي مانده در خاک پي ديدار يزدان او ز دنيا شود خارج کند رو سوي عقبي به همراهش بود اين پنچ خصلت کز آنها در جهان ننموده توبت بحالش کار خيرش نيست نافع شود ناچار اندر نار واقع کنون آن پنج خصلت مي‏شمارم يکايک را به دفتر مي‏نگارم اول زان پنج شرک بر خداوند که در نار است مشرک بي چه و چند قبول آن کار در نزد خدا هست که پاک از سمعه و شرک و ريا هست ز حق آن کس که چشم لطف دارد عمل بايست تا خالص گذارد دوم گر کس کسي در خون کشاند فرو تا غيظ و خشم خود نشاند دهد تا نار بغض خويش تسکين به قتل آن ديگري را آرد از کين ز روي عمد اگر او مومني زار کشد جايش به محشر هست در نار بجانش لعنت از يزدان پاکست براي او عذابي دردناک است سوم آنکس که دست از جان کشيده ز زشتي پرده مردم دريده هواي نفس خود را گشته تابع و ز او افعال زشت خلق شايع ز خبث طينت و پستي است خواهان عبوب خلق را سا

ز و نمايان چنين کس در دو دنيا خوار و رسواست بقعر دوزخ او را جا و ماوا است چهارم هست آن مرد کج آئين که کرده بدعتي احداث در دين برآرد تا ز مردم حاجت خويش برون از دين شده چون تير از کيش ز کف داده ره رشد و هدايت روان گرديده در دشت غوايت به پنجم هست آن مرد منافق که خويش با دوروئي شد موافق به پيش رو بود مرهم به هر ريش به پشت سر چو عقرب ميزند نيش بظاهر دوستي باشد وفادار به باطن دشمني محتال و مکار چنين کس پيرو اهل نفاق است که با خيل دو رويانش وفاق است منافق را مکان در قعر آتش بود نيز از عذابش نيست کاهش تو اي خواننده با هوش و تمييز از اين اوصاف بد بنماي پرهيز تفکر کن در اين امثال دلکش عنان از دست نفس دون بدر کش

[صفحه 37]

بهائم همشان صرف شکمها است که پر سازند اشکم را ز هر جا است نه در فکر حلال و ني حرامند چو سير آمد شکم مقضي المرامند بود درندگان را قصد عدوان که درد غير را با چنگ و دندان کند او زير دستش خرد و نابود بدون آنکه از اکلش برد سود زنان هم همشان از خبث طينت فقط معروف در زيب است زينت تمامي دابشان شر و فساد است جهان را مکر زن بر باد داده است وليکن مرد بيرون زين سه دسته است بدو گيتي دل از اميد بسته است نه صرف اوقاتشان بر آب و نان است نه ز آنان ديگري آزرده جان است نه پابند به اوضاع جهانند همه دل بسته قصر جنانند ز ايمان نزد دستورات ذوالمن همه افتادگانند و فروتن تمامي مشفقون و خائفونند مفاد بل عباد مکرمونند به گرد کوي طاعت جمله طائف ز سطوتهاي يزدان‏اند خائف تو گر خواهي که جان از غم رهاني از اين ميدان ببايد رخش راني کشي در منزل ايمانيان رخت زني در قصر اعلي تکيه بر تخت بکرکسها جهان را واگذاري به گردون همچو عنقا پر برآري


صفحه 22، 27، 28، 29، 33، 35، 37.