خطبه 151-فتنه هاي آينده











خطبه 151-فتنه‏هاي آينده



[صفحه 15]

کمک مي‏جويم از درگاه يزدان بر آن چيزي که سازد دور شيطان ز ريو و حيله آن ديو مکار ز حق خواهم مرا باشد نگهدار بتابم تا که از وي چنگ نيرنگ ببايد تا در آن دامان زنم چنگ رسول و بنده از نزد الهي محمد هست و من دارم گواهي ز نور خويش او را آفريده پسنديده ز خلقش برگزيده برون فضلش بود از حد ميزان نسازد فقد او را هيچ جبران ز ظلم و جهل بد گيتي چو گلخن ز نور روي او آمد چو گلشن جفا و جور را بد خلق طالب جهالت بر مزاج دهر غالب حلال حق شمردندي محرم حکيمان خوار و اندر بوته غم همه سرخوش به کار بت پرستي همه دلگرم شرک و کين و مستي به دلها مرده خوي نيک فطرت شده سر زنده هر زشتي فترت به ناداني قروني پي فشردند به حال کفر و طغيان جمله مردند محمد شد چو مامور رسالت سرآمد دور آن کفر و ضلالت يکي پرچم به دست وي ز توحيد به بام عالمش محکم بکوبيد بشر را سالک اندر راه دين کرد بدل بر عدل و داد آن جور و کين کرد

[صفحه 16]

شما قوم عرب بايد بدانيد که تير فتنه را زين پس نشانيد بلاي سختتان پيش است و نزديک بهمتان خواهد افشرد آن بلا نيک بپرهيزيد از مستي نعمت بود بر مست نعمت سخت نقمت کنون که موقع آسودگيها است پس از آن سختي و فرسودگيها است از اين آسايش اکنون توشه گيرد براي روز حاجت خوشه گيرد کجي و فتنه چون رو بر شما کرد به دلتان شورش و غوقا بپا کرد ز شبهه راه حق گرديد باريک شد از آن روزتان چون شام تاريک جنين فتنه از مادر بزائيد به دور فتنه و هم جور چرخيد بسان آسيا بر قطب قائم شد و بر مغزتان زد چرخ دائم ز پنهان و نهان آمد پديدار عيان گرديد از آن زشتي بسيار به افزوني چو نيروي جواني است که در رشد و نمو و کامراني است نشان و ضربتش چون سنگ سختست شکسته استخوان زان نيکبخت است شما آن روز بايد پافشاريد خم از مردي به ابروها نياريد به پاي صبر دستش را بتابيد جزاي صبر را از حق بيابيد ستمکاران ز هم آن فتنه ميراث برند و مي‏شود بس زشتي احداث شود هر دم از آنان عهد کين نو به اول آخري همراه و پيرو هم آخر مقتدي باشد به اول بدان اين اين بدان سازد محول به دنياي دني هر دو به رغبت ز هم بگرفته در اينکار سبقت تمامي بهر اين مردار بدبو ز هر سو کر

ده چون درنده‏سگ رو براي مال با هم بر سر کين ز هم رخ کرده با سر پنچه خونين ولي گردند چون وارد به محشر ببينند آن همه سختي و کيفر کند متبوع تابع را چو ديدار به يکديگر کنندي لعن بسيار ز پيرو پيشوا اندر تنفر بسب پيشوا پيرو لبش پر ز بکفر بعضکم بعضا و يلعن به قرآن گردد اين مطلب مبرهن چو شه پايان کار بت پرستان معين کرد پس فرمود اينسان پس از آن فتنه که شد گفته از پيش درونتان فتنه ديگر کند ريش يکي فتنه است سخت و تند و سرکش شود زان سينه تنگ و دل مشوش نه تنها پا ز ديدارش بلغزد که از سهمش دل محکم بلرزد همه گمره در آن مردان سالم در آن درمانده‏اند اشخاص عالم در آن موقع هواها گونه‏گون است ز دست رايها رشته برونست نيارد هيچکس از عقل و تدبير شود آن فتنه و شر را جلوگير به دفعش هر که در آن روي آورد تنش در زير پاي آن شود خرد چنان کوشنده را در خود بمالد که عمري از غم و رنجش بنالد خلايق اندر آن چون کله خر که يکديگر کنند آزار بيمر به زير سم و پاي و دست و دندان لگد بر هم بکوبندي فراوان برون از کف شده سر رشته کار و ز آن روي رهائي ناپديدار خردمندان ز غم در آن خموشند ستمکاران به نطق و حرف کوشند نه اندر شهرها آن فتنه برپا است که پر ا

ز آن دهستانها و صحراست چو آن راکب که زير سم مرکب بکوبند از پياده دست و منکب چنين دهقانيان را از فلاکت نمايد غرقه بحر هلاکت خلاصه هيچ جا باقي نماند که خويش آن فتنه در آنجا کشاند در آن دانشوران يکسر تباه‏اند دليران از نهيبش خاک راهند بود طعمش چنان طعم قضا تلخ شود بس غره‏هاي عمر از آن سلخ ز مردم خون خالص بس بدوشد بسان شير و چون آبش بنوشد بقصر دين شود آن رخنه انداز کند بند يقين را پاره و باز ز چنگ آن گريزان زيرکانند پليدان جانب آن خوش روانند ز رعد و برق آن دلها است مرعوب کند برپا بسي غوقا و آشوب زده اندر کمر دامانش از ساق سراسر تيره زان فتنه است آفاق ز هم پيوند خويشان پاره کرده خلايق را همه بيچاره کرده جدا گشته است از آن دين اسلام ز دين نبود بجا آندم بجز نام از آن گرديد هر کس دور و بيزار چو بيماران به رنج آيد گرفتار در آن هر کس به ناچاري بماند به گرداب بلا خود را کشاند

[صفحه 20]

بسي از مومنين در آن زمانه رود خونش پس از قتل از ميانه دگر عده به اشخاص ستمکار پناهنده شوند از بيم و آزار ز چنگ ظلم آنان بلکه برهند نشان ايمانشان بدهند و سوگند به گاه جور لبشان از قسم پر به دين از ترس‏شان اندر تظاهر مبادا فتنه را آن دم شماها نشان باشيد و بدعت را لواها به دينتان که نباشد دست ياري به تخريبش نباشد پافشاري بدان حبلي که دارد جمع و پيوند بدان بايد شما باشيد پابند به قصري که خدايش بوده باني ز دين بايست در آن زندگاني ز راه حق بدر هرگز نگرديد ره باطل به زير پي نورديد به گيتي نرد نيکوئي ببازيد چنان با مردم گيتي بسازيد که چون گرديد وارد بر خداوند نباشد جانتان از جور در بند همه باشيد مظلوم و ستمکش نه آن کز جور مستوجب به آتش گريزيد از سبيل و راه شيطان ز مرکزهاي عدوان سوي يزدان کنيد آن لقمه را زنگ از درون حک که مشکوک و حرام است ار چه اندک که يزدان چشم در راه شماها است ز عصيان و گنهتان دور او خواست سوي طاعاتتان او خود دليل است ز لطفش بر شما سهل اين سبيل است ببايد در ره دين پا نهادن ز جان در مرکز طاعت ستادن


صفحه 15، 16، 20.