خطبه 150-اشارت به حوادث بزرگ











خطبه 150-اشارت به حوادث بزرگ



[صفحه 4]

براه راست و ز چپ قوم گمراه گرائيدند از نيکوترين راه قدم از راه حق بيرون نهادند ز بد بختي پي باطل فتادند همه گردانده رخ از عدل و از داد و ز آنان ميشود توليد افساد زمانشان را شما خواهيد دريافت نبايد جانب تعجيل بشتافت يکي امري که ثابت هست و سائر شود آينده نزديک دائر نمي‏شايد شما ديرش شماريد ره دور و درازيش سپاريد به امري اي بسا کس را شتاب است چو نيکو بنگرد آبش سراب است به چيزي اي بسا کس آرزومند که از دريافتنش افتاده در بند سوي آينده بس که چشم ماليد چو ديدش گفت چشمم گر نميديد هزاران بار بهتر ز آنچه ديدم که رنج آرزو بر دل خريدم کنون آثار آن روز است پيدار نشانيها است از فردا هويدا زماني چند از دوران اسلام چو نگذشته مرا خونست در جام نموده ديگران حق مرا غصب شدند اشخاص ديگر جاي من نصب ستم کردند با من اول کار بود پايان کار اکنون پديدار شما آن عهد را خواهيد ديدن ستم بسيار از دوران کشيدن وليک اين نکته را باشيد آگاه که از ما آنکه بر ملک نهان شاه کند درک آن زمان پر فتن را شکافد موج درياري محن را چراغ علم (مهدي) راست در دست بنور حق ز ظلمت خواهد او رست در آن فتنه بسان نيک مردان نمايد سير آن سر خيل خوبان گش

ايد بند از پاي گرفتار رها سازد اسير نفس ز آزار کند کفار را تفريق و تقسيم نمايد مسلمين را رخنه ترميم ز باطل جمعيت پر کنده سازد ز حق پر کنده جمع و زنده سازد ولي با اين همه افعال شايان بود از ديده‏هاي خلق پنهان جهان خواهد ز وصلش غنچه چيند ولي جز خار هجرانش نبيند زمانش آنقدر گردد مطول که ماند خلق در امرش معطل نفس در سينه‏ها از جور محبوس قلوب از وي شود نوميد و مايوس وليکن زمره‏اي کز شيعيانند چو زر در بوته آن امتحانند چو آن تيغي که اندر کوره حداد دهد صيقل ز آهن يا ز پولاد بسراز دست گيتي همچو سندان خورندي پنک و سايدشان به سوهان ولي هر چندشان در نار و آذر گدازدشان فزايدشان بجوهر جلا گيرند چون برنده شمشير به پيش کوه غم استاده چون شير فتن را گرد گيرد هر چه بالا درونشان بيشتر گيرد تجلي ز قرآن ديدگان سازند روشن ز آياتش درونشان جمله گلشن طنين تفسير اندر گوشهاشان فکنده است و فزوده هوشهاشان ز جام حکمت اندر شب شده مست صبوحي را شده مستانه پابست ز خمخانه ولايت مي کشيده سوي (مهدي) همه بگشاده ديده زمينهاي محبت گشته مدهوش براه او تن و جان کرده مفروش خدايا چشم (انصاري) براه است به رازش اشک غمازش گواه است فلک هر قدر محکمتر به ک

ينش کمر بندد فزايد بر يقينش به فرقش نيل فتنه هر چه جوشد به آزارش جهان هر قدر کوشد کمين از هر طرف گردون گشايد ز کين بر وي ستم افزون نمايد فرو کوبد دو پاي استقامت به در تا ز امتحان آيد سلامت سبب اينها چو بر قرب وصالند زداينده ملالند ار ملالند ز پيشامد به ابرو خم نيارد مگر ماه نوش از در درآيد الا اي (مهدي) قائم که پنهان ز چشم دوستاني در بيابان به امر حق ز دوش اين جامه بفکن غلاف تيغ خون آشام بشکن به پشت رخش آهن‏سم مکان کن ز عدلت پر زمين را و زمان کن بگو آيد ز چرخ عيسي ابن مريم برافشاند بفرقت زلف پرچم مر اين دجالها در خون کشاند بجاي خويش باطل را نشاند شبانا گله‏ات اندر بيابان گرفتارند در چنگال گرگان بيا اين بره‏گان زار و مضطر رهان از چنگل گرگان منکر چنان موسي ز بطن دشت ايمن بمصر سبطيان ناگه قدم زن ز تيغ سرفشان کار عصا کن هر آن قبطي بکام اژدها کن شده مواج نيل جور و عدوان بکن فرعونيان را غرقه در آن يد بيضا ز جيب جان برآور جهان کن روشن از روي منور بفرق سامريها مشت ميزن و ز اين جادوگران انگشت بشکن تو سرهنگي صفوف حق بيارا بکن احکام قرآن آشکارا همه معروف دين گرديده منکر همه منکر شده معروف يکسر ز آئين غير اسمي در ميا

ن نيست ز شرع و حق بجز رسمي عيان نيست تو اي دهقان بستان و ديانت بکن گلهاي اين بستان صيانت ز عدل و داد آور داس و تيشه بکن از خارهاي جور ريشه شريعت را بکن ساحت مصفا چو صحن گلشن مينو مطرا مرا يارب بکن ز انصار و يارش دلم روشن ز انوار عذارش به ديدارش بود دل آرزومند ز ديدارش دلم را ساز خرسند چو دل خواهد که پيشش جان ببازم تو دور از بزم عشق وي مسازم

[صفحه 9]

به پيش از آنکه شمس دين درخشد ز تاريکي جهان را نور بخشد کشيده خلق سر از حکم يزدان نهاده پا به راه کفر و طغيان تمامي معتکف در کوي اصنام همه غرقاب در گرداب آثام نکو اندر ره کج پي فشردند که مستوجب به امر سخت گردند عذاب خويش تا سازند تکميل بسي شد دورشان داراي تطويل چو وقت آمد که دورانشان سرآيد جهان را مغز جان پر عنبر آيد شود آن کفر و آن عادات ننگين مبدل بر نکوئيها و بر دين رسول خويش را يزدان برانگيخت که نقشه دهر را طرحي ديگر ريخت به يک دستش کتاب و ديگري تيغ نمود اسلام را ترويج و تبليغ گروهي دست از زشتي کشيدند بدان آئين روشن بگرويدند براي آنکه نار کين فروزند خس کفار برق‏آسا بسوزند ز بند جان و سر چالاک رستند به مرفق آستين بالا شکستند به دشت کين شدندي تيغ يازان به ميدانها بسي دادند جولان به راه حق تمامي از تذلل به سختي داده تن کرده تحمل شمرده رنج بر خود فرض و سنت ز صبر خود به حق ننهاده منت قدم از جان سوي جانان نهادند اهميت به جان خود ندادند براي بسط دين اندر معارک زدندي غوطه در بحر مهالک ز نور علم دلشان پر ز دانش زدندي تيغ ليک از روي بينش به امر رهنماشان ره نوشتند بدور از خود به حق نزديک گشتند چني

ن تا از قضاهاي الهي سرآمد دور آن کفر و تباهي ز روي خاک آمد شرک و کين کم به زير چرخ شد ز اسلام پرچم هماي دين گرفت اندر فضا اوج ز بحر علم شد اندر هوا موج مصفا شد جهان چون صحن بستان که ناگه شد پيمبر سوي جانان ز باغستان چو دهقان چشم خود بست به چهر باغ گرد زنگ بنشست ز باد جور و عدوان سرو افسرد به يغما غنچه و گل ديگري برد مقام طوطي آمد جاي جغدان بغاب شير مرکز جست گرگان گروهي پا ز دين واپس کشيدند بسوي گمرهيها ره بريدند مروت را ز رخسار آب بردند به راي نارس خود تکيه کردند به زير پي سپرده حکم يزدان زده سر باز ز امر دين و قرآن نموده جمله با غير رحم وصل زده از شاخ دين هر ريشه و اصل به مزرع تخم بي‏شرمي فشاندند علي (ع) را گوشه خانه نشاندند به عشق آن کسان که بوده مامور از آنان دور گرديدند و مهجور سبب را بي‏سبب آزاد کردند در انظار آل‏احمد خوار کردند کساني که پيمبر لعل بگشود به حقشان تارک‏الثقلين فرمود مر آن قوم جفا کار و ستمگر نموده ترک آن دو ثقل اکبر نه تنها دل ز حبل‏الله بريدند که با حبلش سوي مسجد کشيدند طناب کين زدند او را به گردن شکار پشه شد سيمرغ از فن خلافت را اساس از ريشه کندند چنان محکم بنا از پي فکندند بنائي که

خدايش بوده واضع بنا کردندش اندر غير موضع خود آنان معدن کل گناهند براي گمرهان ابواب و راهند از آنان اشقيا گرديده بدبخت و ز ايشان برده سوي کفر و کين رخت بسان آل فرعون از تکبر درونشان گشته از عشق هوا پر گذر کردند در صحراي حيرت فرو رفتند در درياي سکرت شده از عشق گيتي مست و مدهوش خدا و دين و حق کرده فراموش


صفحه 4، 9.