خطبه 149-پيش از وفاتش











خطبه 149-پيش از وفاتش



[صفحه 250]

در آن موقع که ابن‏ملجم از کين بزد شمشير بر فرق شه دين دو تا شد فرق آن سالار مطلق قمر گفتي دوباره گشت منشق در آن هنگام سختي و بليت به مردم کرد شاه اينسان وصيت هر آن کس کو ز مرگ آمد گريزان گريزان نيست جز بر جانب آن ز مردن هر کسي ترسيد و بگريخت چو خوش بيني سوي آن رخش انگيخت به هر مدت که شخص اندر جهان است کميت جان در آن مدت جهان است اجلها چونکه دورانشان سر آمد ز پا اين مرکب جانها درآمد بهر جائي که مدت بگذراني چو مدت طي شود از مردگاني ز چنگ مرگ چون آهو رميدن بود چون شير دنبالش دويدن هر آنکس خواست از خود مرگ را دور به دست خود براي خود کند گور به دوري اجل گر چاره‏گر شد به مرگش هر زمان نزديکتر شد زمان مردن از مردم نهان است خود اين تقدير خلاق جهان است بسا تحقيق از اين امر نهاني نمودم من بدور زندگاني که دريابم مگر راهي به دين راز بديدم نيست ممکن جستنش باز قضاي ايزدي کرده نهانش نشايد بر شما کردن عيانش يکي علمي بود مخزون و مستور زمان و مدت آن از شما دور زمان مرگ من ليکن پيمبر نمود از پيش معلوم و مقرر بمن زين ضرب زهرآگين خبر داد ز ضارب هم نشان نام و اثر داد مرا فرمود که از ضربت کين شود ريشت بخون ج

بهه رنگين کنون گر صورت من پر ز خون شد به دريا کشتي عمرم نگون شد سفارش مينمايم من شما را دوم پيغمبر و اول خدا را خدا را کس مبادا شرک آرد برون از شرع احمد پا گذارد شود بيرون ز توحيد الهي ز دين گيرد ره جور و تباهي ز توحيد و نبوت دين چو برپا است ميانتان اين دو چون قامت بياراست نکو اين دو ستون داريد بر پاي ميان قلب بدهيد اين دو را جاي دو مشعل را به بزم جان فروزيد جز آن دو هر چه همچون خس بسوزيد شما مادام که اين دو گرامي بداريد آن چنان جانشان تمامي نسازيد اين ستون از دل فراموش نگردانيد آن مصباح خاموش نگرديد از حريم اين يکي دور نماند آن يکي متروک و مستور کسي را بر شما حق مذمت نباشد نيست توبيخ و ملامت خدا ديده است هر کس را توانا به قدر طاقت او بار دين را ز راه لطف بر دوشش نهاده ولي بر جاهلان تخفيف داده به قدر وسع و طاقت حي دادار بود از بندگان طاعت طلبکار شما را او يکي ربي رحيم است ستون دين او سخت و قويم است امام و پيشواتان نيز دانا است بحل و عقد دانشها توانا است منم آن کس که بودمتان به ديروز انيس و در مهالک شاد و پيروز به هر درياي جنگي غوطه خوردم گرو از هر نهنگي بود بردم به ميدان جهاد و يکه‏تازي به سرها مينمودم

گوي بازي دليران را ز بيمم ديده بي‏خواب شجاعان زهره‏شان از سطوتم آب کنون افتاده‏ام اينگونه رنجور نه در جسمم توان ني در تنم زور شما را هستم اکنون مورد پند اجل بر دست و (بر) پايم زده بند بفردا با شما ز امر خدائي مرا روز وداع است و جدائي بدل شد موسم وصلم به هجران که قرب است و نزديکي به يزدان بيامرزد خدا ما و شما را جزا بدهد بهشت باصفا را در اين مرکز که مي‏لغزد دمادم قدم، ثابت قدم من گر که ماندم چو بر بهبود من هستيد مايل شما را مقصد و ميل است حاصل وليکن گر در آن محکم نشد پي پيم لغزيد و دور عمر شد طي دو چشم از اين خراب‏آباد بستم به قصر خويش در مينو نشستم بدانيد آنکه ما بوديم آنان که زير سايه شاخ درختان به جاها که نسيمش در وزيدن نهالش ز آن نسيم اندر چميدن به زير سايه‏هاي ابر مجموع که در چرخ از تجمع گشت ممنوع تمامي از هوا گشتند مردود شدند اندر زمين نابود چون دود من و چون من بسا کس از چنين جاي زدند اندر سراي ديگري پاي شما را گر تن من روزکي چند مجاور بد به رختان شاد و خرسند شود زودا پس از آن جنبش و جوش ز جنبش ساکن از گفتار خاموش همان تن نزدتان افتاده حاضر ولي بر نطق و حرکت نيست قادر بدن يکبارگي از کار مانده دو چش

م از گردش و ديدار مانده نه در اعضا دگر تاب و توان است نه اندر دست و پا جان و روان است ببايد پند از اين حالت گرفتن گهر بر حال خويش از ديده سفتن مرا ديدن بدين حال و بدين روز براي مرد نيک عبرت‏اندوز بود انفع ز نطق پر بلاغت که سازد کس بيانش با طلاقت عزيزان روز و هنگام جدائي است گه بيگانگي از آشنائي است ز نور عشق جانم پر شعاع است مرا با دوستان گاه وداع است وداع آنچنان کس که احباء پي ديدار باشندش مهيا کسان که از شما دور و کنارند مرا گوئي همه چشم انتظارند چو من رفتم از اين دار مجازي به قصر قرب حق با سرفرازي بجاي من دگر کس جانشين شد ز جورش قلبتان اندوهگين شد بنو اميه آن نامردم پست به دين و مالتان يازاند خوش دست مقام من شود از جور مغصوب به تخت من شوند آن قوم منصوب ستم بينند از آن قوم ستمگر بسي اعقابتان بي‏حد و بي‏مر شما را ارزش و اندازه من شود آن روز معلوم و مبرهن شود اسرارم آن دم آشکارا که راهي سوي من نبود شما را مرا جوئيد بسيار از ميانه نجوئيدم ولي رسم و نشانه چو آن روز از زمانم ياد آريد ز حسرت سيل اشک از ديده باريد بهم سائيد دست از فرط اندوه به دلتان بار رنج و غم چنان کوه ز خرمنتان بگردون ميرود دود پشيماني ند

ارد آن زمان سود


صفحه 250.