خطبه 146-راهنمائي عمر











خطبه 146-راهنمائي عمر



[صفحه 227]

ز هجرت چونکه آمد طي ده و چار عرب را با عجم شد ميل پيکار شدند آن قوم دلها پر ز کينه بدشت قاسيه از مدينه بر آنان زاده وقاص سرهنگ بدي چون بود با تدبير و فرهنگ به همراهش ز گردان سي‏هزاران سمند رزم را دادند جولان درفش جنگ در سر حد ايران بکوبيدند شيران و دليران نخستين سعد نعمان ابن مقرن که دل گاه سخن بودش ز آهن فرستادش به عنوان رسالت بسوي يزدگرد از استمالت مگر باز آيد از آن شرک و مستي سوي اسلام و در ايزدپرستي وگر خواهد که بر تختش بپايد قبول جزيه بر ذمت نمايد وگر سر باز زد از اين دو مطلب ز تيغ سر فشانش نيست مهرب پيام خويش را چون کرد نعمان ادا بي‏بيم نزد شاه ايران کياست داد يزدگرد از دست تمسخر را بر او زد خنده چون مست که قومي که خوراکش ضفدع و مار لباسش موي بز خو نابهنجار مر او را داب دزدي و خلاف است ز فقرش تيغ بي جلد و غلاف است کند با شير اشتر زندگاني کنون دارد طمع تاج کياني سخن را چرب و شيرين در هم آميخت سفير دين ز لب اينسان گهر ريخت که ما بوديم قومي بي‏تمدن تمدن کسب کرديم از تدين ز الطاف خدائي بر سر ما چو شد قانون قرآن حکم فرما تمامي آن خشونتها و عادات مبدل شد به نيکي و سعادات شب تاريک ما ر

ا شمس اسلام منور کرد و آغازش به انجام برهنه تيغ من گر بندش از مو است غلاف آن تو را بر روي زانو است بود شمشير عريان بهر پيکار چکار آن را بود با جلد زر تار بفرق چون تواش بايد نهادن ورا پس در غلافت جاش دادن نيوشنده از اين پاسخ برآشفت در آن آشفتگي با وي چنين گفت نبودي عيب گر قتل رسولان بدادم جات زير پاي پيلان برو بيرون از اين درگاه کسري که نبود جاي در آن چون تو کس را نوشتم نامه نزديک رستم به سرحد هر عرب گشته فراهم به خندق جمله را نابود سازد بکشورشان پس آنگه رخش تازد تمامي را چو شاپور ذوالاکتاف کند سوراخ بازوها و اکتاف از آنان آن قدر برد سر و دست به خاک اين بي‏ادب مردم کند پست پس آنگه قدري از خاک بيابان نهاداستند اندر پشت نعمان ورا از بارگه با تازيانه به سوي سعد کردندش روانه چو سعد آن خاک را بر دوش وي ديد بفالش نيک بگرفت و بخنديد بدو گفتا عجم نسلش بر افتاد وز ايران خاک خواهد رفت بر باد پس آنگه در دفاع از ملک و کشور فراهم کرد يزدگرد لشگر صد و بيست از هزاران مرد جنگي همه چون شير با خوي پلنگي همه آهن بدن پولاد بازو تمامي سخت جان و آتشين‏خو بر آنان پور فرخ زاد رستم سپهسالار بد با تيغ و پرچم دو لشگر پيش هم پس صف

کشيدند همه هم را به چشم خشم ديدند چو شير و اژدها در هم فتادند بفرق يکديگر صارم نهادند هر آن نهر و هر آن جذول به هامون چو از سيل بهاري گشت پر خون جرنگ سنج و چاکاچاک شمشير دريدي قلب ببر و زهره شير همه سنگ بيابان لعلگون شد همه تا زانوي اسباب بخون شد به پشت تندر و اسبان تازي دليران عرب در نيزه بازي بهر جانب که کردندي ز کين روي سر گردانشان بودي چنان گوي به چنگ عمر و معدي تيغ صمصام بسي دريد صف چون رستم و سام ضرار و طلحه ابن خويلد به دشمن کرده راه حمله را سد وز اين جانب عجم خيلي ز پيلان به پيش صف رها کرده به ميدان به خرطوم هر يکي را تيغ بسته تمامي مست و هم از بند جسته گهي زانوي اسبان را بريدند گهي پهلوي مردان را دريدند دليران عرب پرخاش جويان دريده زهره دشمن بجولان به قصد جان بدست آندو لشکر چنان دندان اژدر تيغ و خنجر زمين معرکه شد پر ز کشته ز کشته دشت رشک تل و پشته سه روز اينسان تنور حرب بد گرم دليران را نيامد دل بهم نرم خدا پس دين خود را کرد ياري عجم در روز سوم شد فراري نسيم فتح آمد در وزيدن نهال باغ دين شد در چميدن شدند آتش پرستان زار و مغلوب بدشت جنگ اسير و خوار و منکوب جيوش کفر چون شد در هزيمت به چنگ اسلام

را آمد غنيمت غرض چون جنگ ايران بد بسي سخت عمر مي‏خواست خود آيد ز پاتخت مگر اين امر بدهد خويش فيصل ولي غافل که ماند کار مهمل ز مرکز گر دمي غافل بباشد اساس مملکت از هم بپاشد لذا کرد از شه دين استشارت شهش گفتا بدين شيرين عبارت که اين امريست که خذلان و نصرت نبود از آن به کثرت يا به قلت بود ديني که آن را کرد يزدان براي بندگان خود نمايان ز اديان جمله آن را برگزيده لواي نصرتش را بر کشيده بشر را تا کشد در راه ارشاد نمود او دين خود اعداد و امداد نمود اسلاميان را او صيانت ز دين خويش همواره اعانت که تا آنجا که مي‏بايد رساندش بدان مسند که ميشايد نشاندش بهر کشور بسان برق لامع چو خورشيد درخشان گشت طالع خدا ما را به ياري وعده داده وفاي عهد را محکم ستاده سپاه خويشتن را خويش يار است تو را با کثرت و قلت چکار است بود آنکس که در اين امر قيم مقام سروري را او ملازم به جمع مسلمين دارد رياست به دست او امورات سياست مثال او چنان آن ريسمان است که اندر سبحه و سلکش مکان است بود تا ريسمان در سلک محکم منظم سلک از آن هست و درهم اگر آن رشته از آن سلک بگسست يگيرد دانه‏اش با دانه پيوست تمامي مي‏شوند از هم مجزا پراکنده شود هر دانه ي

کجا عرب در ظاهر است امروز اگر کم به اسلام او عزيز است و مکرم ز هم دوراند و در دين ليک جمع‏اند بهم برخي چو پروانه به شمع‏اند تو در آنان چو قطب آسيائي که جز گردش نگردد سنگ جائي تو در مرکز چو ميلي آهنين باش به چرخ آر آسياي کين و پرخاش به پايتخت کشور خود مکان کن عرب را هر کجا بايد روان کن دلاور افسري بنماي سرهنگ پيش هنگي روان کن جانب جنگ که از خيل عجم او کين ستاند مداين چون شفق در خون نشاند به او کن نار جنگ و کينه را تيز به مرکز خود بمان بيرون مشو نيز که گر خيزي تو بهر کينه‏خواهي ز کشور و ز خودت هيبت بکاهي عرب ز اطراف بر کشور بتازد به خون و مال مردم دست يازد ز رخسار مروت پرده گيرد تمامي مسلمين را برده گيرد شود امري که داري در پس سر ز امر پيش در صد ره مهمتر به لشکرگاه اگر فردا عجم ديد تو را خواهد بسي خوشحال گرديد بهم گويند عرب را ريشه اين است به ما از ريشه هر شاخي بکين است اگر اين ريشه را از بن برآريد دگر از شاخها رنجي نداريد شود آنگه زيادت حرص آنان طمع بندند اندر کينت از جان دگر گفتي که ترسي بهر شبخون گذارد خصم پاي از مرز بيرون بگيرد در ميان اسلاميان را کشد در خاک و اندر خون سران را خدا کي جند خود را واگذار

د ز تو مکروه‏تر آن را شمارد بود او را ز تو چون بيش تدبير نخواهد هر چه بدهد زود تغيير وگر گفتي که بيش استند و بسيار عجمها از عربها گاه پيکار بدان که ما بدوران گذشته که گه کشتيم و گه گشتيم کشته ز بسياري نجستيم استعانت ز حق ما را بدي نصر و اعانت مدار کار دين بر بيش و کم نيست خدا چون يار ما باشد عجم کيست به ذات حق تعالي کن تولا ببر يورش به جندکم بر اعدا نسيم فتح او خواهد وزاندن سموم قهر بر دشمن فشاندن


صفحه 227.