خطبه 140-در نهي از غيبت مردم











خطبه 140-در نهي از غيبت مردم



[صفحه 199]

کساني را که شد يزدان قهار ز رافت از گناهانشان نگهدار ز عصيانشان ز احسان پاک فرمود به زنگ آئينه دلشان نيالود سزاوار است بر اهل معاصي که بر يزدان شدند از جهل عاصي ز جان و دل کنند اينان ترحم ز پيش ديده سازند عيبشان گم ز مهر از عيب آنان چشم پوشند به رفع عيب و نقص خويش کوشند بجا شکر خدا بايست آرند که چون آنان گناهاني ندارند چو يزدان از گناهانشان نگهداشت به عصيان پاي هر يک باز نگذاشت شود از باده اين موهبت مست کشد از غيبت ديگر کسان دست کند او شکر بي‏اندازه و حد سپاس آرد به پيش ذات سرمد نه اينکه گر خودش غرق گناه است بتر زو چهره قلبش سياه است عيوب خويش را ناديده بيند پس زانوي بدگوئي نشيند زبان را باز سازد بر نکوهش بعيب ديگران خود در پژوهش دهان بر غيبت مردم گشايد وليکن خويش در محفل ستايد بدوشش از گنه دارد بسي بار نمايد خلق را از طعن آزار عزيزان غيبت مردم روا نيست خدا از شخص غيبت کن رضا نيست ز خلق آن کس که گويد عيب و زشتي دماغش نشنود بوي بهشتي چو مغتاب عليه ز شخص مغتاب نشد رضي شتود در نار پرتاب چرا بار گناه خويش انسان که حق آن را از او فرموده پنهان بجاي غيبت از آن ياد نارد ز دوش خويش باري برندار

د نکوهش چون کند ديگر کسان را که شد خود مرتکب بدتر از آن را و حال آنکه گر خود از گنه پاک بدي ليکن نبد از غيبتش باک همين غيبت گناهي بس عظيم است به خشم از آن خداوند کريم است بحق سوگند گر که در کبائر نزد کام و بزد اندر صغائر عقاب غيبتش از هر گنه بيش بود در حشر از آن افتد به تشويش خدا فرمود در قرآن نبايد کس از ديگر کسي غيبت نمايد ز غيبت آنکه دارد حرف و گفتار بود چون آکلان لحم مردار بگيتي لحم مرده کس نخورده بجز مغتاب کو اين ره سپرده پيمبر گفت اينسان با ابوذر که غيبت از زنا خود هست بدتر براي آنکه چون فاسق زنا کرد پس از آن بازگشت بر خدا کرد خدا آن توبه از وي در پذيرد گناه آن زنا بر وي نگيرد وليکن گر کسي از شخص غايب به زشتي ياد کرد و گشت تائب نيامرزد خدا آن مرد مغتاب اگر سازد روان از ديده خوناب چو مغتاب عليه از گفته او کند صرف نظر از خلق نيکو خدا آنگه ورا آزاد سازد دلش از مهر و غفران شاد سازد به توضيحات حکمت از پيمبر نشد قانع بدين اندازه بوذر بگفت ار کس به نحوي زشت بد جفت به غيبت ديگري عيب ورا گفت قرين آن غيبت آمد با حقيقت شد آن عين حقيقت عين غيبت به پاسخ گفت گر با شخص صد عيب عيان بيني بدون شک وهم ريب به پيش ديگ

ران سازي بيانش کني آزار صاحب عيب و جانش بود غيبت سزاواري بنقمت بجز اين نيست غيبت هست تهمت که تهمت خود گرانتر ز آسمانها است و ز آن ويران ز ايمان آشيانها است هر آنکس ديد شخص عيب جو را ببزم و مجلس آن بي‏آبرو را ببالا بر زده دامان کين را نمايد فاش عيب مسلمين را بکوبد مشت خود را بر دهانش کند خاموش و سازد خسته جانش چو ياري کرد از مرد مسلمان بود آمرزشش واجب به يزدان و گر قادر شد و مانع نگرديد عيوب آن مسلمان پاک بشنيد شود مخذول و خوار اندر دو دنيا به روز حشر بي‏مقدار و رسوا شنيدم عيس مريم به يک راه روان با جمع بد چون اختر و ماه کنار ره سگي را مرده ديدند حواريين کناري خود کشيدند بهم گفتند عجب بدبو است مردار که از گندش بود جانها در آزار لبان لعل روح‏الله بگشاد به آنان پاسخي دندان‏شکن داد که هان بينيد دندانش نمايان ز کنج لب چنان در درخشان چرا هر ساعتي اي مرد حاسد نشيني چون مگس بر عضو فاسد بکش بر چشم خود دستي مگس وار ز روي عيب خود سرپوش بردار مگس‏آسا به قلب ديگران نيش مزن قدري بعيب خود بينديش مشو آئينه عيب ديگر کس پي رفع عيوب خود شو و بس سفيداي که کني دندان به مسواک ز غيبت کن دهان خويش را پاک ز غيبت تا تواني کن تو

پرهيز که از غيبت نمي‏باشد بتر چيز ز غيبت در جهان بر پا فساد است و ز آن بازار شرع و دين کساد است خوشا آنکس که از غيبت دهان بست ز خشم خالق گيتي به جان رست به عيب خويشتن گرديد مشغول به رفع عيب کرد او سعي مبذول دو ديده دوخت از هر عيب جوئي زبان بر بست از هر زشت گوئي به عيب ديگري اي دوست مشتاب مده تيغ زبانت را به زهر آب مشو ايمن ز کار حي يکتا که نبود چون تو کار شاه والا بسا باشد که عيبي که تو ديدي ز صاحب عيب آن پرده دريدي خدا آن عيب را بخشيده باشد گناه از لطفش آمرزيده باشد ولي عيبي که اندر تست پنهان نديدستي تو آن را ديد يزدان نيامرزد نبخشايد خدايت بدان کيفر دهد در آن سرايت چو همچون ديگران تو عيبناکي سراپا غرق زشتيها و آکي بجاي آنکه بيني عيب مردم بکن عيب از وجود خود کم و گم وگر از عيبها جانت مبراست گلت از خار زشتيها معراست به درگاه خدا روي سپاس آر بر او شکرانه بيحد و قياس آر که يزدان از عيوبت پاک پيراست بخوبي برفزودت از بدي کاست


صفحه 199.