خطبه 137-درباره طلحه و زبير











خطبه 137-درباره طلحه و زبير



[صفحه 185]

زبير و طلحه بعد از بيعت شاه چو پيچيدند سرگشتند گمراه همان خوني که از عثمان به رغبت هدر کردند بر شه داده نسبت پي ابطال آن گفتار ناحق سخن اينگونه راند آن شاه مطلق به حق سوگند نادانان خودسر به من دادند نسبت امر منکر که هرگز من در آن مطلب دخالت نکردم خود بدان امرند آلت ز روي عدل مابين من و خويش نکردندي عمل اين قوم بدکيش ز من هستند حقي را طلبکار که در بطلان آن خود کرده اصرار شده جمع و ز عثمان ريخته خون ز من خواهان آن خونند اکنون در اين خون گر که منشان بودم انباز که از خود نيز بايد جستنش باز ز جان و دل در اين کار ار که حاضر بدند و خويشتن آن را مباشر چرا آب حيا از روي شستند ز من کيفر از آن کردار جستند نخستين عدل آن باشد که تسليم شوند اندر مقام عدل و تحکيم بدادستان دين خود را رسانند بدست خود ز خود کيفر ستانند من آن مردم که از حسن سريرت دو چشمم هست پر نور بصيرت نپوشاندم لباس شبهه بر تن نپوشاندند آن را نيز بر من نه بتوانست کس کاندر رهم چاه کند ني من زدم از ديگري راه خود اينانند مرداني ستمگر که بر تابيده از حکم خدا سر همه تيره‏دلند و تيره‏مشرب درونشان از حسد پر زهر عقرب ز شبهه قلب آنان بس سياه ا

ست همه احوالشان يکسر تباه است همين خونخواهي بيجاي اينان بود واضح به نزد هوشمندان کنون باطل جدا آمد به تيشه زبانش قطع شد از بيخ و ريشه عيان شد که ز خونخواهي عثمان نبد مقصود جز پر کردن انبان بد آن پيراهن خونين سياست که تا در چنگشان افتد رياست بنزد من حقوق حق چو قرض است جلوگيري ز ناحق نيز فرض است به حق سوگند بر باطل يکي حوض نمايم حفر تا در آن کند خوض کنم در جنگ گردابي پديدار که در آن غرقشان سازم به يکبار نه از آن باز گردد شخص سيراب نه در دست افتدش جاي دگر آب در آن گرداب هر کس پا گذارد اگر آرد سر از دوزخ برآرد شود باطل در آن يکباره نابود پشيماني ندارد آن زمان سود

[صفحه 188]

سزاي فعل عثمان چونکه داديد پي بيعت سوي من رو نهاديد چو مادرها که آنان تازه زايند سوي اطفال خويش از مهر آيند چنين خرد و بزرگ از هر در و کوي به من با سرعت آورده همه روي ز هم داده همه تشکيل هيئت همه ورد زبانتان گشته بيعت نخستين تن به بيعتتان ندادم گره کردم کف و بر هم نهادم شما آن را بقوت باز کرديد نواي بيعتم را ساز کرديد ز من يک يک کشيده سوي خود دست بدستم عقد بيعت هر يکي بست بجد و جهد دستم را گشاديد به انگشتم به رغبت بوسه داديد زبير و طلحه اول عهد بستند نبسته رشته پيمان گسستند اگر چه اين دو با من قوم و خويشند ز بيگانه ولي در کينه پيشند خدايا زين دو تا قطع رحم شد به من ز آنان بسي جور و ستم شد چو اين دو بند پيمان پاره کردند مرا در کار خود بيچاره کردند جري از هر طرف گشتند مردم ره آئين شده از دستشان کم بر آوردند يک يک سر به شورش به من هر روز قومي برده يورش خدايا بسته آنان تو بگشاي همه تابيده‏شان محکم مفرماي بديها را به آن هر دو نشان ده به آن طوري که مي‏داني چنان ده بکن از آرزو کوتاهشان دست بکار زشتشان کن هر دو پابست به پيش از آنکه با آنان ستيزم به تيغ معدلت خونشان بريزم به پيش خويش آن هر دو

کشاندم مواعظ را به گوش هر دو خواندم تقاضا کردم و خواهش که آن بند که بگسستند خود بدهند پيوند وليک آن پند نشنيده گرفتند به راه کفر و کين خويش رفتند شمرده نعمت طاعت ز من خوار بخواري جايشان شد دوزخ و نار


صفحه 185، 188.