خطبه 130-سخني با ابوذر











خطبه 130-سخني با ابوذر



[صفحه 157]

ابوذر جندب ابن جناده است که حق بر وي در ايمان گشوده است از اين رو کنيه‏اش باشد ابوذر که او را بد جواني نام او ذر مر او را برد مشتي گوسفندان بر آنان خود شباني کردي از جان به گله‏اش شير گرگي حمله آورد يکي روز و ابوذر دفع وي کرد ز ديگر سوي گرگ تيزدندان بزد بر گله همچون ببر غرثان بلي آن گرگ آهوي ختا بود که آزردنش (آهو و) خطا بود بد آن درنده پيک نيکبختي نمي‏رفت از بر جندب به سختي غزالي نافه ايمان ببرداشت کجا بوذر ز مشک آن خبر داشت ملک بود و ز نزد رب ذوالمنن شده سوي شبان دشت ايمن ببايد مقصد حق را رساند کسي آزار قاصد کي تواند دگر ره باز آن گرگ چو ضيغم بداد آن گله اغنام را رم شبان شد در غضب چون پور عمران بگفتا پس چنين با پيک ايمان نديدم گرگي از تو بي‏حياتر بگشتم هر چه کوه و دشت و هم در به امر حق زبان گرگ شد باز به جندب گفت کاي بي‏مثل و انباز خود اهل مکه از من بي‏حياتر که ايزدشان فرستاده پيمبر هدايتشان کند از شکر و مستي به هشياري و بر ايزدپرستي رهاندشان ز گرداب غوايت کشاندشان به شهراه هدايت ز بدخوئي و ناپاکي و زشتي رساندشان به اخلاق بهشتي منزه‏شان نمايد از رذائل فزايدشان به نيکي و فضائل مگر گر

دند اين قوم ستمکار نکوقول و نکوفعل و نکوکار کنندش از لجاجت جمله تکذيب بپا سنگش زنند از راه تعذيب ز بدبختي همي با وي ستيزند بفرقش خاک و هم خاشاک ريزند ز گرگ اين قصه جندب در شنيدن دلش چون مرغ بسمل در طپيدن مشامش زين حديث آمد معطر درونش شد مصفا و منور سنا برقي ز طور مکه تابيد شبان آن برق را در قلب خود ديد چو موسي گله را اندر بيابان نهاد و رفت سوي نور تابان به طورش ديد چون شاه دل آگاه به گفتش لا يخف اني انا الله ترا دل از شنيدن گشت خرم ابوذر با محمد گشت همدم (محمد ديدن و موسي شنيدن) (شنيدن که بود مانند ديدن) ز احمد اين ندا چوپان چو بشنفت دلش چون غنچه اميد بشکفت ثنا آورد هديه مصطفي را ببوسيد از شعف آن خاک پا را به پيش مصطفي از چاکران شد شد آنجا بنده و شاه جهان شد به جانش تافت انوار شريعت برون آمد ز ظلمات طبيعت دلش چون ماه تابان گشت روشن به دريا در ايمان کرد مسکن نخستين شرط ايمان راستگوئيست که صدق لهجه ز آثار نکوئي است چو آئينه دل آمد پاک از زنگ نمايد مرد سوي صدق آهنگ زبان راستگو آثار دين است نشان مرد با ايمان همين است هر آنکس پاکباز و راستگو بود ز نيکوئيش هر جا گفتگو بود در آن روزي که هنگام شمار است يقين دان

مرد صادق رستگار است برو برخوان تو قرآن مبين را شنو از حق صفات متقين را بهشت آمد جزاي راستگويان بود فردوس جاي راستگويان ابوذر راستگويان را امير است به چرخ صدق او ماهي منير است از اين ره بد که در صدق را سفت نبي درباره بوذر چنين گفت نيفکنده است سايه چرخ اخضر به فرق راستگوتر از ابي‏ذر ابوذر محرم سر نهان است بر او هر رازي از ايمان عيان است ابوذر عاشق نور خدائي است که از معشوق او را ني جدائيست ابوذر هست اول مرد اسلام که با سلمان شيرازي است همگام ابوذر را نبي فرموه از ما است چنان نور و شعاعش بي کم و کاست ابوذر مرهم زخم رسول است ابوذر محرم بزم بتول است ابوذر بي رسول الله نخورد آب اگر چه تشنگي بردش ز تن تاب ابوذر يار مير مومنان است بقول احمد از اهل جنان است ابوذر را مقام و رتبه عالي است ولايت را ابوذر تلو و تالي است ابوذر زهد عيس راست وارث احاديث محمد را محدث ابوذر بين اين امت امين است که عاشق بر رخش روح‏الامين است ابوذر هست اندر چرخ معروف به بزم قدسيان بر قدس موصوف ز بس بگريست چون عشاق مهجور به شبها شد دو چشمش خالي از نور مقام بوذر است از حصر بيرون در اين دفتر نيارد گفتن اکنون خلاصه چونکه عثمان از مدينه بربذه ر

اند بوذر را ز کينه براي بدرقه شاه فلک فر برون شد همره عبدالله جعفر دگر عمار ياسر با دو فرزند به دنبالش چو دو سرو برومند پس از توديعش از دل زنگ غم رفت به دلداري به بوذر شه چنين گفت کز ايمان از براي داور پاک شدي بر نعثل و قومش غضبناک براي حق چو رفتي بر سر خشم از او مي‏دار مهر و لطف را چشم بدنياشان مرا اين قوم کج‏آئين ز تو ترسان و تو ترسنده بر دين به مشتي کرکسان زشت خونخوار جهان بگذار چون گنديده مردار بدين دنياپرستان درمياويز تو دين را از ميان بردار و بگريز از آنچه منعشان کردي چه بسيار که محتاجند اين قوم زيانکار و ز آنچه ما نعت گشتند زان چيز غني و بي‏نياز استي تو هم نيز بدنياشان بدل مي‏خواستي دين نپذرفتند و ننمودند تمکين الا زودا که چون خورشيد روشن شود فردات معلوم و مبرهن کز اين تبديل در چنگ که سود است ز خسرانش به چشمانش که دود است اگر چرخ و زمين کردند همدست که بر روي کسي خواهند در بست وليک آن شخص با پرهيز و تقوي است دلش پر خوف و بيم از حق تعالي است فرج را در خدا بر وي گشايد ز دست هر دوشان خارج نمايد نبايد مونست جز حق بود کس بوحشت از تو باطل باشد و بس بهر حال ار خدا باشد انيست چه غم گر نيست ديگر کس جليست پذيرفتي تو گر مالي از ايشان فزودندت به لطف و شوکت و شان به دنياشان اگر گشتي تو مقروض بر آنان احترامت بود مفروض نمي‏ديدي از اين قوم ستمکار بدين اندازه جور و زجر و آزار زدندي سکه عزت به نامت فزودندي به جاه و احترامت


صفحه 157.