خطبه 129-درباره پيمانه ها











خطبه 129-درباره پيمانه‏ها



[صفحه 152]

الا اي بندگان اين را بدانيد شما در دار دنيا ميهمانيد به گيتي هر چه زان هستيد خرسند به هر چيز جهانيد آرزومند در اين بازار هر جنسي فروشيد ز نعمت هر چه پوشيد و بنوشيد بود آن چيزتان ديني بگردن اداء آن دين را بايست کردن سر موعد بود و اين طلبکار ز دامنتان نباشد دست بردار بکف دارد براتي از گذشته که مدت کاملا در آن نوشته ز هر چه در جهان گشتي تو محظوظ بصورت يک قلم جمع است و محفوظ محاسب ذات پاک حق تعالي است ز تو خواهان بهاي جنس و کالا است بسا کاسب که آن دم ورشکسته است ز کف سرمايه داده دست بسته است بسا تاجر که جنسش گشته فاسد متاع کار او پوچ است و کاسد نصيبش از تجارت جز زيان نيست زر اعمال پاکش در دکان نيست ندارد سود چون آه و ندامت به زندان بايدش رفت از غرامت شما در روزگاري صبح کرديد که خير از آن بساطش در نورديد وليکن شر گليمش را بگسترد شما را با غم و غصه قرين کرد ره يزدان ز شيطان آمده گم طمع افکنده اندر دين مردم به گيتي کار او قوت گرفته حيل با مکر او شدت گرفته بدان روبه چو گرگ تيزدندان شده راه شکار و صيد آسان کني تا اين سخت با قلب تصديق به مردم کن نظر با چشم تحقيق صنوف خلق را بنگر چهار است جهان ر

ا کار از اين چارزار است يکي دسته از اين مردم فقير است که اندر چنگ فقر خود اسير است ز بدبختي نسازد فقر خود را به داروي شکييبائي مداوا دوم آن مرد بيرحم توانگر بدل بر کفر کرده شکر داور سوم آن سفله سخت بخيل است که بدتر از فقيران و ذليل است کند بخل از اداي حق يزدان شود تا ثروت و مالش فراوان چهارم دسته‏اي هست آن مرد سرکش که سنگين و کر است از پند گوشش تمرد کرده از حکم خدائي ندارد بر مواعظ اعتنائي کجا شايستگان رفتند و نيکان کردم‏داران و هم آزاده‏مردان کجايند اهل تقوي در مکاسب کجا پاکيزگان اندر مذاهب چرا رخسار خويش از ما نهفتند بترک همرهان بهر چه گفتند مگر باشد جز اين کز دهر فاني شدند اندر سراي جاوداني اجل بر نامشان کوبيد نوبت برون راندند از اين دنيا جنيبت شما بر جاي آنان جانشينيد گروهي پست و بي‏آئين و دينيد ز بس نالايقيد و بي‏کفايت ز بس رذليد و بي‏عقل و درايت زبان دارد ز ذکر نامتان عار نداند بر نکوهشتان سزاوار به مردن چون بشر را سرنوشت است بسوي حق رجوع و بازگشت است ميان ما نمايد حکم يزدان ز روي عدل بدهد امر و فرمان فساد و فتنه در گيتي عيان شد ز ديده ناهي منکر نهان شد کسي نبود ز کار زشت مانع به راه حق نباشد کس م

دافع شده امر خدا بر خلق مشکوک کنون امر بعروف است متروک بدين رفتارتان کاين‏گونه زشت است شما را چشم ديدار بهشت است ز دل اينسان به دنيا گشته پابند طمع داريد رحمت از خداوند خود اين سوداي خام از حرص و آز است چقدر اين آرزو دور و دراز است خدا از بندگانش گول خور نيست هر آنکس ذات حق را گول زد کيست بجز کردن به سوي طاعت آهنگ نمي‏آيد رضاي او فرا چنگ کساني که کنند امر به معروف به ترک آن ولي خويشند موصوف ز منکر مردمان را گشته ناهي به آن منکر خود عامل از تباهي ز حق بادا بر اينان لعن بسيار که بر سوزنده ناراندي سزاوار


صفحه 152.