خطبه 128-فتنه هاي بصره











خطبه 128-فتنه‏هاي بصره



[صفحه 145]

در اين خطبه دري از علم بگشود علي با احنف ابن قيس فرمود که بينم گوئيا من صاحب زنج کز او بينند اهل بصره بس رنج به همراهش غلامانند زنگي که چون درنده گرگند از پلنگي چو خيلي بي‏سلاح کارزارند نه تيغ و ني سپر ني اسب دارند نه گردي خيزد از دنبال آنان نه قعقاع سلاح و صوت اسباب زمينها را به زير پي لگدکوب کنند و اهل بصره خوار و منکوب قدمشان چون شترمرغ و نعام است ز بس پي پهن و کوته از تمام است چنين گفتند ارباب عبارت که شه کرده بدين مطلب اشارت که از طهران علي ابن محمد که سد فتنه بود از وي مسدد نقاب کينه را افکنده بر روي به شهر بصره آمد در تکاپوي غلامان سيه را ساخت آگاه تمامي را بخود بنمود همراه به آنان گفت در شامي مقرر بريد از خواجگان خود همه سر ستاند از بعد آن مکر و خديعت ز زنگيها براي خويش بيعت از آن پس بر بني‏عباسيان تاخت به شهر بصره بهر خود مکان ساخت به خونريزي و فتنه دست بگشاد بسي خونهاي ناحق داد بر باد جدا کرد او بسي دست از بدنها ببريد او بسي سرها ز تنها شد از وي سيل خون هر سو روانه و ز او شد آتش کين در زبانه چنين آنگاه شه فرمود اخبار که اهل بصره را سازد خبردار دريغ از خانه‏ها و قصر آباد که ا

ز کين‏شان ز پي خواهد برافتاد بسا بامي که همچون کرکس و وال ز کنگرها بر آورده پر و بال چنان خرطوم پيلش ناودانست گه باران چو سيل آبش روانست شود از فتنه آن قوم پر شر همه با گرد و خاک ره برابر تمامي کاخها سازند ويران شود آن خانه‏ها يکسر خيابان همه بصره به زير پي سپارند کوي و برزنش را در هم فشارند چو اندر جنگ آنان کشته گردند و يا پنهان به تل و پشته گردند کسي بر کشته آنان نمويد يکي گم گشته آنان نجويد غلامان سيه را قوم و خويشان نباشد تا عزا گيرد بر ايشان بر آنان قومي و خويش و تباري نمي‏باشد که بنمايند زاري جهان را من فکندم نيک بر رو گرفتم قدر وهم اندازه او مرا باشد به حقش آشنائي مرامش هست عذر و بي‏وفائي بکين اهل خود دائم بکار است زني مکاره و بي‏اعتبار است

[صفحه 148]

در اين خطبه شه دين کرده اخبار ز وصف حال آن ترکان تاتار بيان فرموده شرح کين چنگيز که بينم گوئيا آن قوم خونريز تمامي چهره هان همچو اسپر ز سختي گرد و پهن است و مدور لباس جمسشان ابريشمين است ز پيشان اسبها با برگ و زين است بهر جا رو کنند آن قوم بدبخت در آن واقع شود خونريزئي سخت بقدري کشته‏ها گرددد فراوان که پر گردد همه کوي و خيابان چنان زخمين ز سوز درد نالد که زير پا تن مقتول مالد ز چنگ فتنه آن قوم مردود بود راه گريز خلق مسدود به مردم کار بس سخت و عسير است فراري کمتر از شخص اسير است چو شه در وصف ترکان اين گهر سفت بپرسش يک تن از ياران به شه گفت که علم غيب خود يزدان والا مگر که با تو فرموده است اعطا کز آينده به ما فرمودي اخبار و ز اسرار نهانيمان خبردار به روي مرد کلبي شاه خندان شد و گفت اين نباشد علم پنهان به علم غيب مطلب نيست مربوط ز پيغمبر به نزدم هست مضبوط دل از نور نبي افروختم من و ز او اين علم را آموختم من بود علم نهان نزد خداوند که در قرآن ستودش بي چه و چند ز دلها زنگ شبهتها سترده است علوم غيب را اينسان شمرده است که علم ساعت و وقت و قيامت که بر پا خلق خيزندي تمامت ز هر باران که نازل ز

آسمانها است ز هر چه ساکن اندر بچه‏دانها است زهر صورت که بر وي شد مقدر مونث بايدش شد يا مذکر قبيح و زشت يا نيک و جميل است سخي و راد يا سفله بخيل است ز هر کس کز شقاوت کار سخت است و زان کو کز سعادت نيکبخت است به دوزخ هر که سوزش را سزاوار چو هيزم هست آتش گيره نار به جنت هر کسي با عز و تمکين رفيق و يار باشد با نبيين خود اينها علم غيب است و مبرهن به نزد حق چنان خورشيد روشن کس اين اسرار و علم غيب و پنهان نمي‏داند به غير از ذات يزدان جز از اين علم شد علمي که داور نمود از لطف تعليم پيمبر به حکم حق مرا چون ديد تسليم پيمبر هم به من فرمود تعليم دعا فرموده تا همچون خزينه نگهدارم گهرهايش به سينه سخنهائي که هر يک همچو شهدر دو پهلوي مرا سازد از آن پر


صفحه 145، 148.