خطبه 127-در خطاب به خوارج











خطبه 127-در خطاب به خوارج



[صفحه 140]

نظر فرمود شاه ذوالمعارج چو در کردار و رفتار خوارج بديد آن قوم بي‏آرزم و بي‏دين کنند افراط اندر خصمي و کين و را با ياروان دانند کافر دهند اصحاب او را زجز بيمر بهر شهر و مکاني روي آرند بناي قتل و غارت مي‏گذارند پي ابطال کيش زشت ايشان چنين فرمودشان آن شاه ذي‏شان الا اي مردم بي‏شور و پر شر که از فرمان من برتافته سر من از هستم به مذهبتان خطاکار فکنديد از چه مردم را در آزار من ار دارم گناه و جرم و تقصير به اصحاب از چه رهتان طعن و تکفير همه در راه کج از دين فتاده به روي شانه تيغ کين نهاده فرود آورده آن شمشير خون‏ريز بجاي سقم و صحت نيک و بد نيز بهم پيچيده چون شخص دروگر ز مزرع سبز و زرد و خشک و هم تر بکيش زشتتان آنکو گنهکار بود با بي‏گنه هر دو گرفتار مسيئي و محسن اندر خون کشيديد تمامي را به چشم خشم ديديد و حال آنکه مي‏دانيد احمد رسول منتخب سلطان سرمد چو آن زاني محصن سنگباران نمود و پس نمازي خواند بر آن پس از دفنش هر آنچه از مال و ميراث که بد بر جا به اهلش داد و وراث قصاص از راه حق مي‏کرد قاتل به ميراثش شدي اولاد نائل بريدي کف و دست از دزد رهزن نمودي جلد آن زاني بي‏زن سپس بر آن دو تن مي‏داد قسم

ت بسان مسلمين از هر غنيمت کند تا دين حق را نيک ترويج زني از مسلمينشان کرد تزويج چنين بهر گناهانش پيمبر گرفت و کرد جاري حد داور نگشت از سهمشان مانع در اسلام نه خارج شد ز بين اهلشان نام بنابراين شما مشتي ز اشرار که گشته در کف شيطان گرفتار چو نير گمرهي گرديد پرتاب هدف گشتيد بر آن تير پرتاب نپوئيد از چه راه رستگاري ز دين بهر چه ننمائيد ياري الا زودا که در حقم دو دسته شوند از دين و آئين پاک رسته يکي آن دوست کو خارج شد از حد بحدي که ره حق شد بر او سد دوم آن دشمني کز بغض و از کين برون چون تير شد از ترکش دين يکي قائل به حقم بر خدائي است يکي ميل دلش از من جدائي است يک از پيغمبرم دانسته افضل يکي اندر مسلماني معطل (تصيري) خواندم خلاق و اهب (خوارج) کافرم دانند و (راغب) برون از اين دو قومي پاک احساس مرا خود (شيعه‏اند) و بهتر ناس بحق من نه مفرط ني مفرط همه با راه اوسط گشته رابط زده تير محبت بر نشانه وسط را ره گزيده از ميانه مرا تنها نه آنان شيعيانند گرامي بلکه نزد من چو جانند بهر ره من روم آنان مشايع قدم هر جا زنم آنان متابع سواد اعظم استند و ملازم ببايدشان شدن با عزم جازم بود دست خدا دنبال ايشان نبايد شد جدا از جمعي

تشان بپرهيزيد ياران از جدائي ز تنهائي نديده کس رهائي اگر بيرون ز گله گوسفند است چسان از گرگ بر جانش گزند است بدينسان هر که شد زان جمع بيرون زند شيطان رهش چون گرگ هامون گروه مومنين باشيد همراه خوارج جمله مردودند و گمراه کس ار خواهد شما را سوي آنان کشاندتان ببايد کشتن آن ز تن بايد سرش را برگرفتن گر آن کس في‏المثل نبود بجز من حکومت ما بدست اين دو تن مرد از آن داديم بعد از ختم ناورد که هر چيزي که قرآن زنده کرده و ز احکامش هر آن حکمي که مرده لواي دين حق پاينده سازند مر اين ميرانده آن را زنده سازند شود زنده از آن احکام قرآن که جمعيت کنند اجماع بر آن بکار افتد از آن هر حکم و دستور عمل باشد بلي ز اجماع منظور بود ميراندنش آن کز مناهي جدا کردند جمعيت کماهي عمل بر نهي قرآن گر نياورد کسي آن نهي خواهد خود بخود مرد پس اين قرآن اگر که سوي ايشان کشاندمان مطيعيم از دل و جان کشاند جانب ما ور که آنها اطاعتشان ببايد کردن از ما الا اي بي‏پدرها شر بسيار نياوردم شما را من پديدار نيفکندم شما را من به چاهي نکردمتان دچار اشتباهي نگشته کار اگر بر وفق دلخواه از آن شد که شما اشخاص گمراه حکومت را چو من پايان نديديد دو تن نامرد بي‏دي

ن برگزيديد مرا در امرشان مجبور کرديد ز مقصود و مرامم دور کرديد به ناچاري من و جمعي ز ياران گرفتيم اين چنين پيمان از آنان که از احکام قرآن سر نتابند ز قرآن شاهد مقصود يابند وليکن آن دو از حق دست شستند دل من خسته بند دين گسستند بحق بودند گر چه هر دو بينا هواي نفسشان بنمود اغوا رها کردند دامان عدالت بناحق حکم دادند از رذالت وليک اين نکته را گفتم من از پيش به بوموسي و عمروعاص بدکيش که با عدل و درستي اين حکومت دهند انجام بر اصلاح امت ز سوء راي تخم کين فشاندند ز روي ظلم و ناحق حکم راندند


صفحه 140.