خطبه 121-خطاب به خوارج











خطبه 121-خطاب به خوارج



[صفحه 115]

به صفين بر حکومت ختم شد کار خوارج آن حکومت کرد انکار بر اين انکار محکم ايستادند به جنگ و ريزش خون دل نهادند ز مرکز قطب دين گرديد خارج مکان بگزيد در خط خوارج بدان عارف نماها خيل عامي بگفت آيا شما مردم تمامي به نزد من به صفين بوده حاضر همه آن جنگ و کين را بوده ناظر چنين گفتند بعضي بوده ديديم خبر از ديگران بعضي شنيديم بدان قوم ز راه راست رسته شه دين گفت گردندي دو دسته يکي دسته که بد شاهد به صفين يکي کان داستان بشنيده از اين که تا بر اقتضاي طبع هر يک ز دلشان بريقين سازد و بدل شک ندائي زد بر آنان تا که خاموش شويد و بشنويد اين گفته با هوش بگوش جان سوي من روي آريد گهرهايم به گنج دل سپاريد ز هر مردي که من خواهم گواهي گواهي بايدش دادن کماهي پس آنکه با نواي خطبه شد جفت مطول مطلبي از جمله اين گفت که هنگامي که با دستور آن ديو ز روي خدعه‏ها و مکر و هم ريو مصاحف شاميان بر نيزه بستند ز چنگ کوفيان با حيله رستند نگفتيدم که ما باها برادر هم اينانند و در مذهب برابر اگر تا حال مي‏بودند گمراه کنون گرديده با قرآن امان‏خواه صلاح آن شد امانشان درپذيريم ز هر چه رفته آن ناديده گيريم ز دلتان گرد شک آن دم نرفتم

مگر من اندر آن موقع نگفتم که در ظاهر اگر اين امر ايمان وليکن باطنش کفر است و عدوان بظاهر اولش مهر است و رحمت بباطن آخرش قهر است و زحمت به عزم خويشتن باشيد جازم همان راه نخستين را ملازم به عزم جنگ اهل جور و طغيان بيفشاريد دندان روي دندان ظفر را راه مي‏بايد گشادن صداها را نبايد گوش دادن اگر پاسخ دهيد اندر ضلالت قدم بگذاشته گرديده آلت نگردد ور که اين دعوت اجابت بيفزائيد بر شان و مهابت معاويه شود يکبارگي خوار ز مکر و غدر و حيلت دست بردار شما بر گفته من دل نداديد بناي آن حکومت خود نهاديد قبولش را تمامي پا فشاري نمودستيد و شد اين امر جاري قسم بر حق ابا گر داشتم من نماندم واجب و فرضش بگردن خدا بر من گناهش را نه بنوشت مراد امان ز لوثش پاک مي‏گشت به دستور خدا مي‏گشت رفتار و ز آن بودم ز روي علم بيزار وگر بر آن حکومت کردم اقدام به امر من گرفت آن کار انجام چو امرم طبق احکام خدا بود از آن پس پيروي کردن به جا بود بود اعمال من بر طبق قرآن نگرديدم جدا در عمر از آن خلاصه بر شما حجت تمام است در اين ميدانتان بيخود مقام است بهر طرفي که من بنمايم اقبال شما بايد که آئيدم ز دنبال بحق سوگند همراه پيمبر بجنگيديم با کفار بيمر چو

گشتي آسياي جنگ گردان نه ز آب و باد بل از خون گردان براي پيشرفت دين اسلام به سختيها به آسان کرده اقدام پسرها را بخواري سر بريديم دل باب و برادرها دريديم نکنده دل دمي از جنگ و هيجا متاعب را به جان گشته شکيبا شدي زخم درون ناسور هر دم ز ايمان مي‏زديم آن زخم مرهم نمي‏رفتيم جز اندر ره حق به امر حق همه تسليم مطلق چو آب و باد اندر آتش و خاک شديم از جان دل از نور خدا پاک وليک امروز از اين سينه تنگيم که بايد با مسلمانان بجنگيم بدين اخوان ديني در ستيزيم بسان کافران خونشان بريزيم براي آنچه وارد گشته در دين کجي و شبهه و تاويل و تلقين طمع داريم از درگاه يزدان کند اين جنگ را اصلاح آسان سبب سازد فتد يک رشته در دست که اين پر کنده‏گي با آن توان بست به يکديگر شويم از جان و دل دوست چنان روح و بدن چون مغز در پوست ز ميل قلب آن را در پذيريم سر آن رشته را محکم بگيريم کنيم امساک و دست از جنگ داريم برادروار رو سوي هم آريم زدائيم از درونها شبهه و شک شويم از صدق و الفت جملگي يک


صفحه 115.