خطبه 120-درحكميت











خطبه 120-درحکميت



[صفحه 109]

شنيدستم که بعد از جنگ صفين که مکتوب حکومت گشت تدوين ابوموسي ز کيد سامري گول چنان گوساله خورد و گشت مخذول چنان فرعون مصري پور سفيان به تخت شام برزد تکيه شادان به شهر کوفه شد شاه حجازي دلش پر خون از آن روباه‏بازي چو اسرائيليان شخص جهولي به شه کرد اعتراض از بوالفضولي کز اول نهي کردي از حکومت به آخر امر فرمودي به امت نخستت امر بد بر نهي و انکار بدان امرت ثاني امر و اصرار نشد بر ما عيان کز اين دو تا ليک کدامين بر هدايت بود نزديک چو اين بشنيد شه زان مردک پست ز خشم و از غضب زد دست بر دست به رفع شبهه لعل پاک بگشود به سلک اندر کشيد اين در منضود جزاي آن کسي اين ذل و خواريست که مغرش ز احتياط و فکر عاريست ز حکم پيشوايش سر کشيده بغير از خفت و خذلان نديده شويد آگه به يزدان است سوگند در آن ساعت که دادم امر از پند شما را زان فريب و مکر و تذوير شدم با کوشش و با جد جلوگير گر آن دستور مي‏بستيد در کار نمي‏کرديد مجبورم به اصرار بجنگي که شما را زان کراهت بدي ليکن در آن بس خير و راحت بسوي آن شما را مي‏کشاندم از اين خواري و حيرت مي‏رهاندم به امرم بودتان گر استقامت هدايتتان نمودم تا قيامت کجيهاتان تمامي راست

کردم هر آن کاري که حق مي‏خواست کردم ابا گر داشتيد از روي اجبار نمودمتان بکاري نيک وادار چه سازم چونکه در اين ره کمک نيست رفيق راه از بيش و کمک نيست تن تنها بدون يار و ناصر چسان سازم امور خير دائر شکست جنگ را در بند جبران منم ليکن شما خود باعث آن مرا چشم آنکه دردم را زدائيد شما خود بر دلم درديد و دائيد بود حال من محنت کشيده چو آن کو خار در پايش خليده همي خواهد که با نيش دگر خار برون از پا کشد خار دل‏آزار به حال خار حال آنکه دانا است که ميل اين خار را با خار در پا است توقع از شمايم دفع دشمن شما خود خصم جانم دشمن تن خدايا سخت و بي‏درمان بود درد پرشکان را ز درمان ناتوان کرد کسانکه با طناب از چاهها آب ببايدشان کشيدن جمله بي‏تاب اميد رستگاري و هدايت نمي‏باشد در اين قوم از غوايت کجايند آن کسانکه سوي اسلام شدندي دعوت و با رغبت تام پذيرفتند و قرآن را قرائت نکو کردند و بر حکمش اطاعت چو سوي جنگ گرديدند تهييج که بنمايند دين ياري و ترويج چنان گشتند سوي آن شتابان چو اشترها سوي اولاد پويان بکف بگرفته شمشير سرافشان کشيده صف به گرداگرد ميدان ميان بگرفته دشمن دسته دسته به مردم لشگري درهم شکسته به ميدان برخي آنان کشته گشت

ند وطن را راه برخي در نوشتند بخاک و خون بدن برخي کشاندند کساني هم از آنان زنده ماندند نه کس بر زندگانشان تهنيت گفت نه کس بر مردگانشان تعزيت گفت زفرط گريه‏هاشان ديده اسپيد شکم از روزه‏شان بر پشت چسبيد ز بس خوانده خدا را جوف شبها بهم چون چوبشان خشکيده لبها ز بيداري تمامي رنگشان زرد ز خاک عشقشان روها پر از گرد دريغا کان برادرهاي جاني سر از من تافتندي ناگهاني مرا زيبد که اندر هجر آنان شوم تشنه گزم دستان به دندان ره خود بهرتان ابليس روشن نموده است و به کنجي کرده مسکن همي خواهد شما را گردد انباز گرههاي ديانتتان کند باز جماعتتان بدل سازد به فرقت و زان فرقت کند توليد فتنت بگردانيد رو از آن وساوس نگهداريد خويش از آن دسائس گهرهاي گران‏سنگ ارمغاني دهم از پندتان من رايگاني چنين ارزان چنان درهاي شهوار ز جان بايد شدش الحق خريدار ز گوش دل هر آن کاين در درآويخت ز کاخ عيش خود محکم پئي ريخت


صفحه 109.