خطبه 115-در اندرز به ياران











خطبه 115-در اندرز به ياران



[صفحه 90]

رسولي را که بد داعي سوي حق فرستادش خداي حي مطلق ز نيک و زشت تا که در مشاهد گواهي باشد او بر خلق و شاهد پيمبر در کفش آن نيک يرليغ رسالات خدا را کرد تبليغ به امر حق نکرد او قصر و سستي رسانيد آنچه بايد با درستي به دشمنهاي دين مردانه جنگيد چه سختيها که در اين راه او ديد بدون عذر و ضعف و ناتواني به امر استاد محکم بي تواني به گيتي نخل تقوي را نشانيد به راه دين خلايق را کشانيد پيمبر پس امام متقين است ضياء و نور چشم مهتدين است

[صفحه 93]

بسوي فتنه حجاج يوسف خداوند سخن دارد تعطف در اين خطبه شد از لعل گهربار ز شر آن ستمگر پرده بردار که اشيائي که نزد من عيان است وليکن بر شما غيب و نهان است گر آن دانستنيها را بدانيد ز چشمه چشم سيل اشک رانيد نهيد آشفته دل سر در بيابان شويد از سوز سينه زار و گريان ز فعل زشت خود خود را ملامت کنيد و اشک ريزيد از ندامت تمامي چون زن فرزند مرده که صبرش داغ دل از دست برده به صورتها زنيد از درد سيلي رخ چون گل کنيد از لطمه نيلي رها بي‏سرپرست اموال خود را نمائيد و نه کس حافظ بر آنها شود هر کس به نفس خويش مشغول به غيرش التفاتي نيست مبذول تذکر را شما چون حلقه در گوش نکرده ليک گرديدش فراموش ز محذورات گرديديد ايمن به تيه بغي بگزيديد مسکن نهاد آرائتان رو در تباهي به پيچيده سر از حکم الهي ز کفتان گشت گم سر رشته کار نهال آرزوتان پر شد از خار چه بر فرمان من طاعت نبرديد نظام امرتان پر کنده گرديد ز دستور خدا رفتيد بيرون مرا کرديد دل غمگين و پر خون کنون خواهم که الطاف خدائي بيندازد ميان ما جدائي شماها را ز دور من کند دور بياس0يد مگر اين قلب رنجور کند ملحق به قومي که سزاوار به من باشند در هر امر و هر کار بسان حمزه

و مانند جعفر بد آن عم يار و ياور آن برادر درونشان از وفا و صدق مشحون همه داراي عقل و راي ميمون به بحر آب و در درياي آتش گه حاجت شدند از ميل و خواهش تمامي صاحبان حلم و رجحان بقول حق نمي‏کردند کتمان همه بغي و هوي را ترک کرده به راه رستگاري پي سپرده بسوي دين و ايمان و طريقت گرو بگرفته از اقران به سبقت شده سالک براهي صاف و روشن شگفته قلبشان چون گل به گلشن شده در وادي امن و سلامت زده جام از مي حب و کرامت بحق سوگند مي‏بينم که غالب شما را گشته شخصي پرمثالب غلامي زشتخو ز آل ثقيف است شما را پيکر از ظلمش نحيف است بود حجاج و هم فرزند يوسف ز جورش هست دلها پر تاسف اگر چه در نسب باشد بسي پست ز جام نخوت و کبر است سرمست بهر جانب که بينيدش روانست ز فخر او بر زمين دامن‏کشان است تمامي سبزهاتان را بچرد بزرگانتان همه اشکم بدرد ز غصه پيه پيکرتان کند آب ز محنت مي‏برد از ديده‏تان خواب سمند جور بر تنتان بتازد به زير پي بدنتان نرم سازد (اباوذحه) بياور آنچه داري بکن اين قوم قرن ذل و خواري بيا اي آنکه همچون خنفائي جعل در طبع و دشمن بر خدائي بيا اين قوم کيفر ده به کردار بهم درپيچشان مانند طومار چنين گويند ارباب تفاسير کز آن شد بر جع

ل حجاج تعبير که روزي در مصلايش نشسته در آمد شدن بر روي بسته خنفسائي بسويش روي بنهاد بطردش هر چه حجاج امر مي‏داد ز ديگر سوي او مي‏گشت پيدا نمي‏کردي از او رو در گر جا شد اندر خشم حجاج و سرانگشت بدو برزد مگر مي‏خواستش کشت خنفسا برد در دستش فرو نيش گزيدش سخت و شد حجاج بي‏خويش ورم کرده و چنانش درد افشرد که از آن درد حجاج عاقبت مرد ز نيش پشه گر نمرود جبار تهي شد قالبش شد ساکن نار ز دندان جعل حجاج از دست شد و خلقي ز دست جوروي رست وجوه ديگري هم ذکر گشته ابي‏حامد چنين شرحش نوشته که حجاج آن لعين زشت خونخوار بدرد ابنه مي‏بودي گرفتار ز معده چون زدي پائين بخارش شدي از حکه‏اش معده به خارش به رفع حکه مقعد مي‏گشادي به جوف او جعل را مي‏نهادي خنفساء چون در مقعد بچسبيد گزيدي خارشش آرام گرديد بلي شد خصم اولاد پيمبر دچار اين چنين امراض منکر دل هر کس که با آنان بکين است جعل در مقعدش مسندنشين است ابوجهل آن رئيس خيل اعداء چنين اين درد را کردي مداوا دگر ز اهل تعصب از نواصب خنفسا را به مقعد بوده جاذب ز اهل‏البيت هر کس کرد اعراض بدو نبود شگفت اينگونه امراض لذا روزي که گنج علم بگشاد علي حجاج اباوذحه لقب داد


صفحه 90، 93.