خطبه 114-در طلب باران











خطبه 114-در طلب باران



[صفحه 86]

خدايا کوهها از هم فرو ريخت زمينها بر سر خود گرد غم بيخت تمامي چارپايانند عطشان به مربض جمله سرگردان و حيران تمام از سوز دل در ناله و داد چو آن فرزند مرده زن به فرياد ز بس سوي چراگه صبحگاهان شدندي گرسنه آن گوسفندان نه از صحرا سر خاري چريدند نه از چشمه نم آبي چشيدند ز دشت و چشمه‏ها دلگير گشتند ز عمر خويش يکسر سير گشتند بر آنان کن ترحم اي خداوند که بر سبزه است دلشان آرزومند خداوندا اشترها را جگر سوخت بدلهامان اينشان آتش افروخت بگرد ما نحيف و دل شکسته تمامي حلقه اميد بسته ز ما خواهان آب‏اند و نداريم ز خجلتشان نشايد سر برآريم خدايا بوستان و باغ خشک است دل و ناف عزال تشنه مشک است چو آن ماهي که در تابه بتاب است درون چشمه مرغابي کباب است عقاب تيزبين هر جا زند پر نگردد کامش از يم با نمي تر رياحين رويشان از غصه زرد است بساتين ميوه‏هاشان دود و گرد است ز سوز دل گلابي و امرود بديدم چون دلي در آتشي بود عيان در برگ زردي گر انار است ز بي‏آبي درونش پر شرار است لبان لعل غنچه بسته تبخال ز بلبل شد چو خاکستر پر و بال به کاسه خشک چشم نرگس مست به روي ناز گرد زنگ بنشست رخ پر نور و سرخ ارغواني شده پژمرده گشته زع

فراني به صحرا گر وزان گاهي نسيم است نسيمش گرم چون نار جحيم است اگر شد آسمان با ما مخالف تو باشي اي خدا با ما موالف به درگاه تو تا اميد ما هست فلک کبود يکي افتاده پست ترا خوانيم ايندم که ز مردم در باران ز ابر فيض شد کم همه با نااميدي گشته مانوس ز اميد و امل گرديده مايوس به لانه در خزيده هر پرنده به غار اندر طپيده هر چرنده عملهاي بد و زشتي کردار نموده بي‏گناهان را گرفتار خداوندا بيامرز آن گناهان بما از رحمتت باران بباران يکي باران که باشد تند و بسيار کز آن شاداب گردد قلب کهنسار زمين مرده‏دل سرزنده گردد نبات زرد رخ رخشنده گردد کز آن گيرند زرع و کشته جاني بخيل اندر تنش آيد رواني خدايا منتي بر بندگان نه به آنان رحمتي پرمنفعت ده جگر تشنه از آن سيراب گردد زمين ريگش در خوشاب گردد مريع و هم زکي بر عام باشد مبارک طيب و هم تام باشد زدايد از درونها زنگ اسقام ز دلها پاک سازد گرد آلام درختان گردد از آن سبز و خرم گياهان را کند شاداب و پر نم نمو از آن کند هر شاخ گلشن نمايد چشمهاي چشمه روشن دهد آن شهرها را شست و شوئي زمينها را نمايد رفت و روئي همه گودالها گردد از آن پر بکوه و دشت سنگ و ريگها در روان سيلش شود از هر حواشي

از آن نوشنده مرغان و مواشي تمامي باغ و بستان ميوه آرد گل و ريحان بدشتستان بکارد از آن خوشحال گردد مرد دهقان شود روزي ما از آن فراوان فقيران را کند باران توانگر ببخشد نفع و برگيرد ز ما ضر الها ز آسمان آن ومع هاطل به ما لب تشنگان فرماي نازل بکن ز آن ابر و باران بهاري به کوه و دشت و دره سيل جاري به هم هر پاره ابري ساز تلفيق به چسبان محکمش در هم به تنميق بفرق کشور ما همچو افسر بزن آن ابر رحمت کان گوهر که گل بر شاخ از آن کله بندد لب چون پسته غنچه بخندد نسيمي ز آن بجنبان بس ملايم که زرع و ميوه را نبود مزاحم دهان برق بنما پر تبسم غدير و بحر بنما پر تلاطم زمين و کوه و مرتع را دل و ناف ز صوت روح‏بخش رعد بشکاف دل اين مردم قحطي کشيده که از حاصل بجز زحمت نديده همه بر رحمتت اميدوارند ز چون تو چشم نوميدي ندارند برآر اميد اين اميدواران چنان باران بر اين مردم بباران ز لطفت قلبها را شاد ميکن ز رحمت شهرها آباد مي‏کن که بر مخلوق خود تو مهرباني پناه و پشت و يار بي‏کساني بده فرمان باران آسمان را بکن خوشحال اين بيچارگان را تو مولائي و سلطان شريفي ولييي هم حميدي و لطيفي


صفحه 86.