خطبه 112-در نكوهش دنيا











خطبه 112-در نکوهش دنيا



[صفحه 68]

ز دنياتان دهم من بيم و تحذير که باشد منزلي بس پست و دلگير دوامي نيست در اين خشت و اين گل ببايد کندن از اين آب و گل دل به اشيائي که اسباب غرور است که در باطن غم و ظاهر سرور است بدان اسباب آرايش نموده ز دست عاشقانش دل ربوده يکي خانه است در نزد خدا پست در عزت خدا بر روي آن بست حلالش با حرام و شبهه مخلوط بشر هر خير و نيکش هست مضبوط به موت و مرگ مقرون شد حياتش به زهر تلخ معجون شد نباتش مصفا بهر يارانش خداوند نکرده تا نيفتد اندرين بند بر اعداء بخل اندر آن نورزيد به آنان داد وسعت مال بخشيد اگر خواهي که بشناسي جهان را ببين يزدان به کي داده است آن را بسي اندک بود خير و نکوئيش ولي بسيار شر و زشت خوئيش منال و مال آن بي‏اعتبار است جلال و دولتش ناپايدار است در آبادي و عمرانش خرابيست دل اندر اين بنا بستن روا نيست سرائي را که پايه سخت سست است پي و ديوار و طاقش نادرست است چه خيري اندر آن خانه توان يافت به تندي رخ از آن با پست برتافت چو زاد و توشه‏اي کز آن شود کم چنين فاني شود عمرش دمادم رساند راهرو چون ره به پايان شود ز آن منقطع مدت بدانسان ز هر چه ذات واجب فرد داور نموده واجب و قرض و مقرر همانا بهر خوي

ش از وي بخواهيد ز خواهشاني نفساني بکاهيد اداي حق خود کرده تمنا از او خواهيد اداي حق او را به طاعتها از او ياري بجوئيد به توفيقش بسوي او بپوئيد بسوي مرگ پيش از آنکه خوانند شما را و ز جهان بيرون کشانند به گوش دل نوايش بشنوانيد فرس چابک به سوي حق جهانيد

[صفحه 69]

دل زهاد در دنيا است گريان چو پسته گرچه لبشان هست خندان جگرشان غنچه‏سان خونست و محزون به خوشحالي اگر چه گشته مقرون تمامي دشمنان نفس خويش‏اند ز تقصير عبادت دل پريش‏اند ز حال نيک اگر مورد به رشک‏اند دو چشمانشان ز خوف حق پر اشک‏اند شما را چون ز دلها ياد آجال نهان شد گشت پيدا کذب و آمال به دلتان عشق دنيا چيره‏تر شد ز سرتان شورش عقبي بدر شد جهانتان بهر چه زي خود کشانيد ز ياد مرگتان از چه رهانيد شما را بسته دين عقد اخوت جداتان از چه کرده کسر و نخوت ز هم دوريد از خبث سرائر بهم خصميد از سوء ضمائر ز دوش يکديگر باري نگيريد ز پيش پاي هم خاري نگيريد بهم ندهيد هيچ اندرز و پندي ز هم نشنيده وعظ سودمندي ز هم دلهايتان باشد به رنجش گرفته باز از هم دست بخشش نهال دوستي کنده ز خاطر بکين و خصمي هم گشته حاضر شماها را چه شد اي مردم مست که اينسان بر جهان گرديده پابست به چيزي کم ز گيتي گشته خوشنود ز کف از آخرت داده بسي سود قمار دين به راه آن زده پاک براي دين نگرديديد غمناک متاع دين ز کفتان گر که بيرون شود دل مضطرب گردد جگر خون شود آثار حزن و غم به يکبار ز کم صبري به روهاتان پديدار تو گوئي دهرتان دار مقام است بساط عيش ز

اسبابش تمام است خدا داند که مطلب اين چنين نيست نباشد دار دنيا قابل زيست نخواهد دفع سازد عيب منکر که بيند اين برادر ز آن برادر که گر آن عيب بر وي گوشزد کرد زدودن خواهد از آئينه‏اش گرد به جز آنکه ز عيبش در مقابل کشد آن ديگري سرپوش و حائل به مثل اين بر آن يک کند کار کند بر تهمتش بلکه گرفتار براي حق خلاصه رازپوشي ز يکديگر نداريد و خموشي اگر باشد ز ترس و خوف و بيم است ز بيم يکديگر دلتان دو نيم است ز ترس آنکه عيبش را کند فاش به عيب اين کرده آن مرد پرخاش شده بهر جهان با يکديگر دوست بهم نزديک همچون مغز در پوست به کار آخرت از هم جدائيد چرا در اين به گرد هم نيائيد به ليسيدن چو آن چيزي که زائل شود، دينتان چنين پوچ است و باطل ديانت با زبان داريد اقرار ولي در قلب آن را کرده انکار همه رفتارتان ماند بدان کس که مولايش از او راضي شد و بس همه تکليف خود را داده انجام ز کارش فارغ است و نيک فرجام


صفحه 68، 69.