خطبه 110-در نكوهش دنيا











خطبه 110-در نکوهش دنيا



[صفحه 54]

پس از حمد خدا يزدان داور درود و نعمت بيمر بر پيمبر بياد آرم شماها را خدا را ز دنيا برحذر دارم شما را جهان در نزد اهلش هست شيرين نهالي خرم و سبز و پر آزين ز شهوتها بر او پيچان گياه است به باطن خشک و حالش تباه است برد دلها به زرق و برق از دست ولي نگرفته‏اش بيني ز کف جست به زيورهاي کم بنمايدت شاد چو در دامت کشد نارد ز تو ياد حلي و زيورش مکر و غرور است سرشتش از وفا و مهر دور است وفا زين زال شوهرکش نشايد ز درد محنتش ايمن نبايد غرور و هم فريبش هست بسيار به بازارش زيانها بس پديدار بصحتهاش بيماريست حائل خوشي از دل کند با غصه زايل بناي قصر آن سست است و فاني است ز نابودي و ويراني نشاني است يکي گرگي شکم‏خواره است و اکال يکي غولي فريبنده است و غوال نمي‏گردد ز مردم‏خوارگي سير بشر را ميکشد در بند و زنجير کساني که به دنيا کرده رغبت به مال آن درونشان پر محبت پس از رنج و تغبهاي فراوان که طرفي في‏المثل بندند از آن نه تنها کامشان ز آن برنيايد که بر هر عيششان صد غم فزايد سرابي را گمان کردند دريا است که بر دفع عطش آبش گواراست کنون که جانب آن ره بريده به جز لب تشنگي آبي نديده به‏بينندش چه قول حق تعالي که وصفش

گفته در قرآن والا که دنيا هست چون باران و وابل که گردد در بها از چرخ نازل نبات ارض چون با وي در آميخت گياهي خشک گشت از هم فرو ريخت به گل آلوده شد افتاد بر خاک حسابش پيش باد تند شد پاک بلي يزدان بهر کاري است قادر ز يک امرش همه اشياء است ظاهر ز گيتي هيچ مردي صبح دلخوش نبد که شب نبودش دل پر آتش نبد يک سينه شب ز آن پر مسرت که در روزش نباريد اشک عبرت ز عيشش هيچکس بهره نبرده که جام زهر و اندوهش نخورده به خوشبختي و وسع و کامراني نکرده اندر آن کس زندگاني جز آن کز تنگ چشمي دهر غدار اساسش را به يک دم کرد طومار نخورد از مطبخش کس نان به دلخواه که از جانش نزد سر شعله آه براي ميهمان گسترد اگر خوان به خواري سرشکستش با نمکدان به انسان بامدادان بوده ياور به جانش شام خصمي سخت منکر از آن طرفيش گر عذب است و شيرين دگر طرفيش تلخ و زهرآگين به عيش و نوشي از آن مرد نائل نشد جز آنکه شد با درد زائل نه کس کوبيد پائي در طربهاش که نشکستش پي و زانو تعبهاش به امنيت در آن کس بال نگشود که بند خوف جانش را نفرسود خودش غرار و در آن هر چه باشد ز هم جانها به مغروري خراشد جهاني فاني و فاني هر چه در اوست به جز تقوا دگر چيزش نه نيکو است از آن هر

کس که کم ثروت کند گرد به محشر جان قرين ايمني کرد ور از مالش فراهم کرد بسيار بسي در پاي ميزان بيند آزار به مال دهر هر کس هست مايل از او گردد بداند زود زايل بسا شخصي که دل در بند وي بست ک با بند ستم خونين دلش خست بسا کس کاندران با رتبه و جاه که کردش خوار همچون خاک در راه بسا سر که ز فخرش بر سر افسر بسا پيکر که در آن جامه از رز که از آن جامه آن پيکر شد عريان چو کوبي افسر آن سر گشت غلطان رياستهاي آن زود انتقال است دو شب دلخوش در آن بودن محال است گوارا آب وي باشد گلوگير به تلخي گشته شيرينيش تخمير غذاهايش تمامي سم ناقع سببها هيچ و پوچ و غير واقع ز مردن زنده‏اش را بيم جان است صحيحش سوي بيماري روانست ز شاهان ملک آن مسلوب گردد عزيزش خوار و هم مغلوب گردد ز مالش هر که برده حظ وافر برون از مغزش آن حظ آرد آخر به غم هر عيش بنمايد تلافي که طبعش با خوشي باشد منافي کند اموال از همسايه غارت به همسايه زند زين ره خسارت

[صفحه 60]

شما کاکنون به دنيا کرده مسکن ز مکرش غافل و از کيدش ايمن گرفته جاي در خانه کساني که آنها پيشتر در دهر فاني در اين مرکز همه منزل گرفتند بخويش آسان هر آن مشکل گرفتند همه بيش از شماها عمر کردند ز حظ و عيش گيتي بهره بردند همه پاينده‏تر از حيث آثار تمامي دورتر ز آمال و انظار همه داراي قوم و عده و خويش جنود و جيششان هم از شما بيش جهان را نيک ترک کرده پرستش و ز او بگرفته داد دل به خواهش ز هر سو گرد کرده مال بسيار نمودندش بسي ز اسراف ايثار از اينجا پس به حسرت رخت بستند چو تيري زين کمان بي‏توشه جستند بدون اسب راهي و پر خم و پيچ بپيمودند و زاد و راحله هيچ شما را گفت آيا کس که دنيا سخاوت کرد با فديت بر آنها دم مردن بدانان کرد اعانت ز چنگ مرگشان حفظ و صيانت تلطف کردشان هنگام سختي کمکشان داد گاه تيره‏بختي نه گيتي را نکوئي داب و ديدن نباشد بل به اهلش هست دشمن چنان در هاون غمشان بسائيد که تنشان نرم شد پيکر نپائيد بدنشان با نوائب توتيا کرد تمامي گردشان باد هوا کرد دهان و چهره‏شان بر خاک ماليد ز دل بر حالشان اصلا نناليد به زير سم رخش کين و طغيان بهمشان دست و سر بشکست و ستخوان اعانت کردشان با لشگر غم به سر

شان تاخت با جور دمادم ز دلشان دود حسرتها برانگيخت شرنگ کين به جام نوششان ريخت شما انکار گيتي را بديديد به نزديکانش دوريش شنيديد مگر آن کس که طرح آشنائي بوي افکند غير از بيوفائي چه طرف ديگري بربست از وي مگر نبود بهارش را دي از پي به اهلش نان به جز گرسنگي داد به جز تنگي ز وسعت جا به کي داد بود نورش به جز تاريکي گور بود شيرينيش جز تلخي و شور به عشقش هر که محکم پايه برداشت مگر غير از ندامت حاصلي داشت به دنيائي چنين آيا که خرسند ز جان و دل شما هستيد و دلبند براي اين چنين جا سعي و کوشش چرا بايست و بيجا جهد و جوشش براي هر که از وي بدگمان نيست و ز آن ترسان به چشم هوش و جان نيست سرائي سخت منکر هست و زشت است به واقع هست دوزخ گر بهشت است الا اي دوستان اين را بدانيد اگر چه جملگي دانندگانيد شما ترک جهان خواهيد گفتن به راه کوچ از آن خواهيد رفتن شما گيريد از پيشينيان پند که گفتند اين سخن با وجد و لبخند که از ماها قويتر در جهان کيست کنايت زانکه غير از ما کسي نيست به ضعف و خواري بسيار مردند به سوي گورشان با تخته بردند نگويد هيچکس آنان سواراند که طاقت بر سواريها ندارند نمي‏زيبد بر آنان نام مهمان که آماده نباشد بهرشان خوان

به قبر و بر لحد گشتند نازل همه بار عمل را گشته حامل ميان قبرشان عريان بدنها است ز خاک و سنگشان بر تن کفنها است تمامي را درون از درد خسته است انيس و جارشان ستخوان شکسته است گر آن همسايگان را بهر ياري بخوانند از براي غمگساري دعاهاشان نمي‏گردد اجابت کنند ار چند زاري و انابت نمي‏گردندشان از ظلم مانع به خاک قبر و مار و مور قانع به قلب هر يکي باريست چون کوه نباشد باکشان از غم و ز اندوه اگر بارانشان بر خاک باريد ز شادي قلبشان خرم نگرديد وگر آورد فقر و تنگدستي بر آنان رو نشان ندهند سستي به صورت جمع و در باطن فريدند به هم نزديک ليک از هم بعيدند همه همسايه و ز ديدار محروم همه مقرون ز وحشت خوار و مغموم همه بي‏کينه و نرم و حليم‏اند همه نادان و بي‏رشک و سليم‏اند اجل نار حسدشان کرده خاموش ز دلشان دشمني گشته فراموش ندارد کس ز سوز ناله‏شان باک ز اشگ چشمشان خاک است نمناک ندارد کس از آنان ياري اميد مکانشان زير خاک از روي گرديد نموده قصر را بر قبر تبديل ز وسعتها به تنگي کرده تحويل گزيده غربت از اهلش شده دور گرفته ظلمت و دور است از نور بسوي خاک رو آورده عريان بدانسان که جدا گشتند از آن ولي بر دوششان باري ز اعمال به سوي دار

باقي کرده اقبال همانطوري که يزدان تبارک چنين گفته به قرآن مبارک که از آغاز خلق آنسان که ايجاد نمودم من به دار کون و افساد بسان اول آخرشان کنم ختم بود اين وعده ما محکم و حتم و هم البت کار خويش انجام در آن خواهم نمودن سخت اقدام


صفحه 54، 60.