خطبه 108-توانايي خداوند











خطبه 108-توانايي خداوند



[صفحه 27]

خدائي که همه اشياء فروتن به پيشش کشته‏اند و نرم‏گردن به ذات او است کل شيئي قائم همه هستي بدو وابسته دائم فقيران جمله با وي بي‏نيازند ز عز وي ذليلان سرفرازند پناه و قوت او بر هر ضعيف است هم او مفرغ بملهوف نحيف است توانا شد از او هر ناتواني بدو دل خوش هر آن آزرده جاني از او مخلوق را پاي ثبات است تفيل ذات پاکش ممکنات است به هر نطقي بدون گوش شنوا است به اسرار درون نگفته دانا است کند هر کس به گيتي زندگاني دهد رزقش بد انساني که داني به سوي او معاد مردگان است روان سويش همه جنبدگان است خدايا ره نيايد در تو انظار کنند از کنه ذاتت تا که اخبار تو پيش از خلق خيل و اصفاني محيط بر تمامي انس و جاني نکردي خلق مخلوقت ز وحشت نه از ترس کس و نه ز بيم و دهشت براي نفعي آنان را تو ايجاد نکردي بلکه کردي بهر ارشاد ز تو مطلوب تو سبقت نگيرد گرفته تو رهائي کي پذيرد تو را نتوان نمايد کس تخلف ز قبضه قدرت و حيطه تصرف دليل نقص ملک تو معاصي نباشد بر تو گردد گر کس عاصي کند ور بنده از تو عبادت نگردد ملکت از وي بر زيادت کس ار امر و قضايت داشت دشمن نهد حکم تو را ناچار گردن نشد کس بي‏نياز و هم توانگر ز حکم طاعتت پيچد اگر سر

همه اسرار نزد تو هويدا است تمامي غيب و پنهان بر تو پيداست تو را باقيست ذات از بعد هر چيز بسويت منتهي اشيا همه نيز ز درگاه تو کس نتوان گريزد و گر بگريخت هم سوي تو خيزد بدستت جبهه جنبندگان است به رويت چشم هر ذي روح و جانست اگر کس از در تو پا کشيده است هزاران سال ديگر ره بريده است چه خوش بيني سوي تو باز گشته است ز تو هم با تو او انباز گشته است خداوندا تو را تنزيه و تسبيح همي گويم نه پنهان بل به تصريح ز خلقت آنچه مي‏بينم عظيم است ز ديدنشان خرد را دل دونيم است بجنب قدرتت آن خلق اعظم وليکن اصغر است از قطره در يم ز ملکت آنچه پيدا هولناک است جگر ز آن خون و زهره چاک چاک است به نسبت ليک با اشياء پنهان ز ما باشد چنان ريگ بيابان بدنيا نعمتت بر ما تمام است ز بسياريش کار ما بکام است ولي در جنب نعمتهاي دنيا مثالش همچو خورشيد است و حربا

[صفحه 30]

ملايک را بگدرون جاي دادي مقام از ارضشان برتر نهادي به تو از خلق آنانند اعلم ز تو ترسانتر و نزديکتر هم نگشته ساکن اندر دهر ايام در اصلاب و نه پنهان اندر ارحام نباشد خلقشان از نطفه پست نباشد مرگ را در جمعشان دوست و حال آنکه دادي مرتبت شان به خود نزديک کردي منزلتشان همه اهواء آنان در تو جمع است چون آن پروانه کو عاشق بشمع است بطاعت کردنت بسيار مايل ز امر تو نمي‏گردند غافل بدين اوصاف کنه آنچه پنهان ز تو باشد به پيش چشم آنان به چشم دل گر آنها را ببيند ره شرمندگي بر خود گزينند همه اعمال خود کوچک شمارند بزرگيهاي نفس از کف گذارند ترا دانند آنطوري که بايد عبادت کردن از آنان نيايد ترا حق اطاعت حد آنان نباشد بل چو آنان صد هزاران بر آرند از درونها ز دل پاک بصد خواري نداي ما عرفناک

[صفحه 37]

تو را تسبيح گويم ز تقدس که هستي خالق آفاق و انفس ز حسن امتحان اي شاه مسجود يکي خانه نمودي خلق و موجود بهشت جاودان را آفريدي در آن اسباب مهماني توحيدي بساط عيش را کردي مهيا ز هر چيزي گوارا و مهنا ز ملبوس و ز مطعوم و ز مشروب ز ازدواج و ز غلمان نيک و مرغوب ز حور و از قصور اشجار و انهار ز زرع و نخل و از بسيار اثمار به قرآن گوهر ناسفته سفتي تو حورانش چنان ياقوت گفتي نه انسيشان نموده مس و ني جان دهانشان حقه از لعل و مرجان دو پستانشان چنان نارنج و نار است دو چشمانشان چنان نرگس خمار است بدنشان چون بلور و سيم و چون عاج به فرق از لمعهاي نورشان تاج سر زلفشان دامن‏کشان است نسيم از مويشان عنبرفشان است همه مست از نشاط نوجواني همه مخصوص عيش و کامراني به در کز لب و دندان ببخشند دلي بگرفته و صد جان ببخشند تمامي ديدگانشان معدن شرم ز مژگانشان همي مي‏ريزد آرزم همه اندر قصور خويش مقصور همه چشم بدان از رويشان دور همه سنگش در و ريگ است گوهر گياهش مشک و خاشاک است عنبر رسولت را سوس خلق زمانه فرستادي پس آنکه از ميانه که خواند خلق را بر ميهماني سوي آن عيش و نوش و کامرائي به باغ جنت و کوثر شتابند ز حور و قصر و رضوا

ن بهره يابند کسي خواننده را ننمود اجابت بدان مرغوب جا ننمود رغبت نشد جفت هوس ز اميال خود طاق به تشويقت نگرديدند مشتاق نبودندي بدان دعوت چو لايق نکردندت قبول از جان چو عاشق بمردار جهان کردند اقبال فرو برده در آن منقار و چنگال به رسوايي از اين جيفه پر از گند بمخلب طعمه هر يک بهر خود کند به صلح و با صفا در گرد مردار شدند و با هم از آن بهره بردار براه حب و عشق طعمه پست دل و جان را تمامي داده از دست بلي هر کس که شد عاشق بچيزي نماند بهر او عقل و تميزي تنش از عشق آن چيز است رنجور دلش گردد مريض و ديده‏اش کور در او چشمي است لکن غير بينا در او گوشي است لکن غير شنوا هوا و شهوت عقلش بردريده جهان بر قلب او پرده کشيده دلش مرده است ولکن نفس زنده بدنياي دني گرديده بنده بدست هر که بيند زر و سيم است از اين قامت بنزد آن دونيم است به هر جايي که دنيا مي‏نهد پاي بدنبالش نهد پا را بدان جاي به هر طرفي که گيتي روي آورد بخاک درگهش و رخ گذارد ز زجر و منع حق ني پند گيرد نه کوشش و عظ يزدان مي‏پذيرد و حال آنکه آنان که گرفتار شده در چنگ اين دنياي غدار همي بيند که آنان را اقالت نمي‏باشد رجوع و ني احالت همي بيند که مرگ و موت هايل چگونه

گشته بر آن قول نازل چسان گشته دچار هجر و حرمان ز جاي امن خود دل کنده آسان بسوي آخرت چون رو نمودند بموعد ديده‏ها را چون گشودند در اين صورت از آنان پند نگرفت مواعظ ديد آنها را نپذيرفت

[صفحه 39]

به چنگ مرگ آنان که فتادند ز دنيا سوي عقبي رو نهادند بلاها که بر آنان رخ نمايد بحد وصف گفتن درنيايد بر ايشان رو نموده سکرت موت ز سرشان هوش برده حسرت فوت گرفته دست و پاشان جمله سستي ز هم بگسسته از تن هر درستي سپرده رنگشان راه تغير ز چشمانشان روان اشک تحسر شده در جوف آنان مرگ داخل ميان منطق و دل گشته حايل يکي ز آنان بود با ديده ناظر دو گوشش بشنود هر طرف حاضر ز روي صحت عقل از تدبر فناي عمر بنمايد تفکر که چون بگذشت دور و روزگارش نهالش زرد آمد برگ و بارش ز اموالي که نزدش گرد گرديد زحل و حرمت آن ديده پوشيده ز مرکزهاي شبهت کرد تحصيل گرفت او از رباها سود و تنزيل کنون وزر و وبالش را بگردن به ناچارش ببايد حمل کردن دلش از جمع آن پر رنج و تيمار ز هجر زر و سيمش ديده خونبار و ز آن اشخاص ديگر در تنعم تمتع برده لبشان پر تبسم براي وارثان عيشش مهنا است به پشتش بار و زر آن مهيا است به بستر اوفتاده اندر آن حال گروگان دين و ايمانش بر آن مال ز بس برده در اين سودا غرامت بدان در عمر مي‏بود و مراقب برد غبطه خورد و اندوه بسيار که بودي کاش آن حاسد گرفتار بدين اموال جانم بود راحت نبودي قلبم از آن پر جراحت ولي مرگش در آن

موقع بشدت زده چنگال با صد باس و حدت شود حائل ميان ديده و گوش کند اولاد و اموالش فراموش زبانش بين اهلش بند آيد بکوشش صوت فرزندش نيايد بگوشه چشم در آنان نظاره کند بسته به رويش راه چاره زبانشان در دهان بيند ببخش دل از نشنيدن حرفش پر آتش گلويش را دوباره مرگ چنگال زند خردش کند درهم پر و بال نمايد قبض چون گوشش دو چشمان کشد بيرون به خواري از تنش جان فتد در بين اهلش همچو مردار ز بويش قوم و خويشانش در آزار شوند از دور و اطرافش فراري به حال خود همه سرگرم زاري به گريه اين نگردد کس مساعد به حالش هيچ نفعي نيست عايد بسي خواند که ندهد کس جوابش بلي شد غرق و بگذشت از سر آبش کنندش حمل پس تا نزد گودال شود در خاک مدفون اندر آن حال بچنگال عملهايش سپارند ديگر خويشان از او يادي نيارند ولي چون عمر دنيا شد به آخر رسد امرش بمقدار مقدر

[صفحه 41]

ز اول تا به آخر خلق ملحق بهم گردند ز امر محکم حق رسد امر خدا را گاه اجرا حساب خلق گردد بر سر پا شوند اين آسمانها جمله منشق بلرزد ارض چون سيماب و زيبق شوند اين ميخهاي کوه کنده چو کاه و ذره در بالا رونده زند اين کوه بر آن که ز هيبت نمايد نرمشان او از مهابت کند حلاج چون با پنبه و پشم کند کهسار آنسان از سر خشم پس از پوسيدن و آن کهنگيها نمايد جمع هر بگسستگيها ز زير خاکشان بيرون کشاند خلايق را سوي محشر بخواند شود پس بينشان تمييز قائل ز هر دسته جدا پرسد مسائل کند اعمال مردم کنجکاوي تمامي از محاسن و ز مساوي شود افعال پنهان جمله پيدا هر آنچه محو از خاطر هويدا خلايق مي‏شوند آنکه دو دسته يکي خوشحال و ديگر دل شکسته براي دسته‏اي نور است و نعمت براي فرقه‏اي ناز است و نقمت دهد مزدي نکو بر اهل طاعت رهد جانش ز هر ذل و شناعت خداوند جهان را جمله جاراند مخلد در جنان و وسع داراند نه از آن دارشان بيم زوال است نه تغيير و تبدلشان بحال است تمامي از فزع هستند ايمن بري ز اسقام در آن نيک گلشن ز آلام و عوارض جمله دوراند همه سرمست از جام سروراند نه بر دامانشان زنگ خطرها است نه اندر قلبشان گرد سفرها است چنان شاهان به تخت س

رفرازي به زلف حوريان سرگرم بازي دوم دسته که باشند اهل عصيان شود وارد به بدتر جاي نيران ز خجلت جمله سر افکنده در زير بگردن دستشان بسته به زنجير همه گيسويشان بسته به اقدام جگرشان پر ز خون و دل پرآلام ز قطران و ز مسهاي گدازان بتن‏شان جامه‏ها و ز نار سوزان يکي آتش که هر ساعت بحدت بيفزايد بسوزاند بشدت در دوزخ بر اهلش بسته باشد درونها از لهيبش خسته باشد بسي نارش به سوزاندن حريص است بر اهل آن نه ملجاني محيص است شرارش سرکش و رخشنده باشد صدايش تند و ترساننده باشد برون از آن نمي‏گردد مقيمش دل از رنج و محن باشد دو نيمش اسيرش را نمي‏باشد خلاصي ندارد فديه در آنجا خواصي نمي‏گردد شکسته قيد و بندش به پايان نايد آن درد و گزندش نه هرگز و مدت و وقتش سرآيد نه مرگ و ني اجل از در درآيد از آن محبس رهائي مقتضي نيست زمانش را زماني منقضي نيست خداوندا به انوار جمالت به حق ذات پاک بي‏مثالت به حق احمد آن پاکيزه گوهر ز تو پيغمبر و بر ما است رهبر به حق آل اطهار و گزينش به قرآن مجيد و پاک دينش به دنداني که چون در شد شکسته به چشمان ز خون جبهه بسته به آن فرقي که شد از تيغ منشق بدان طفلي که آمد سقط ناحق به آن پهلو که خورد از ضربت در بدان

صورت که از سيلي مکدر بدان طشت ز خون دل پر از موج بدان سر کز بدن يک ني گرفت اوج بدان جسم لطيف پاره‏پاره به حق حلق چاک شيرخواره به بيمار و تن از قيد خسته به پاهاي به زير ناقه بسته به زنهاي اسير و مو پريشان به اطفال ز کعب نيزه نالان به جغدان به ويران در خزيده ز سرما و ز گرما رنج ديده به مظلومي که اندر کنج مبحس انيسش کند و زنجير آمد و بس به شاهي کز زن و فرزند خود دور سپرده جان ز ضرب زهر انگور به عشاق و به مشتاقان درگاه که عرشت را بسوزند از تف آه به اشک ديده عشاق دل نرم که سوز عشتقشان کرد اشگها گرم به آهي کز سر سوزي برآيد اگر در شب و گر روزي برآيد به هر فعلي که نزديکت صواب است به هر دعوت که پيشت مستجاب است به بهتر آيتت يعني که قرآن به مهدي کز نظرها هست پنهان کز آن آتش تو ما را شو نگهدار بدنهاي نحيف ما ميازار (به انصاري) بکن از مهر ياري کشان او را به راه رستگاري نشان در قصر لطف و عشق و نورش چشانش جام از ماء طهورش رهان جان ورا از رنج و رشتي مکانش ده به بستان بهشتي

[صفحه 45]

بخردي جهان احمد يقين داشت که او را خرد و کوچک خوار پنداشت حقيرش ديد و رو گرداند از آن به خود دشواريش بگرفت آسان خدا از بندگان او را چو بگزيد جهان را بهر غير او پسنديد به چشم دل ز دنيا روي گرداند ز خاطر نقش ياد دهر ميراند درون پر ز نورش بود خواهان که دارد زينتش از ديده پنهان که تا ز آن جامه ديبا نخواهد در آن از آرزوي دل بکاهد نيندازد در آن رحل اقامت برافروزد پي تبليغ قامت دهد بر امتان پند و نصيحت نگهشان دارد از شر و فضيحت مگر از نار سوزانشان رهاند دهد مژده به جنت شان کشاند

[صفحه 46]

الا ما عترت آن نيک بختيم تمامي شاخهاي آن درختيم به خانه ما رسالت بار بگشود ملايک جبهه بر درگاه ما سود دل ما معدن و درياي علمست ينابيع حکم کانون حلم است هر آن کس کو محب و ناصر ما است برايش رحمت يزدان مهيا است به ما هر کس که باشد خصم و دشمن رسد بر وي عذاب و خشم و ذوالمن


صفحه 27، 30، 37، 39، 41، 45، 46.