خطبه 105-وصف پيامبر و بيان دلاوري











خطبه 105-وصف پيامبر و بيان دلاوري



[صفحه 4]

کنم حمد و ثناي ذات يزدان که چون اسلام شرعي داده آسان يکي ديني حنيف و سهل و ساده فرستاده به ما منت نهاده از اين سرچشمه صاف هر که يک جام بنوشيد او رهيد از غم به فرجام نبي و و عترتش رکني رکين‏اند عزيزند و پناه و پشت دين‏اند از آنان خصم دين گرديد مغلوب ذليل و خوار و هم مخزول و منکوب بدين دين هر کسي گرديد مومن ز آفات دو گيتي گشات آمن شده او داخل امن و سلامت رهيده جانش از لوم و ملامت بود برهان به هنگام تکلم نکو شاهد بود گاه تخاصم به وقت استضائت کان نور است دل مومن از آن غرق سرور است براي شخص عاقل عقل و فهم است مدبر را ز لبش بهر و سهم است فراست هر آنکس هست خواهان نشان جويد ز روشن آيت آن همانا صاحب عزم و بصيرت از آن دارا شود حسن سريرت براي متعظ راه نجات است مصدق را بدان پاي ثبات است هر آنکو زد بدان چنگ توکل بذليل حق بزد دست توسل بدان هر کس که امرش کرد تفويض بياسود و برست از طعن و تعريض بوقتي که بلا شد روي آور بر اهل صبر باشد محکم اسپر بنزد صاحبان عقل و الباب بر اينها جمله اسلام است اسباب پس اين اسلام راهي است روشن دل رهرو در آن چو گلشن بدان اسرار يزداني است واضح وزان آثار ايقاني است لايح از او انوا

ر چون مهر است تابان شعاع او چنان ماه درخشان چراغش پر ضياء و نوربار است مصابيحش ز يزدان يادگار است وسيع از آن بود دشت اضافات کريم از او است ميدان رياضات تمامي اسبهايش يکه‏تازاند به ميدان عمل پران چون بازاند رفيع از آن بود غايات و مطلوب جميع از آن هنرها نيک و مرغوب سوار نفس اندر آن بجولان شود تا گيرد از آن اسب سوقان سباقش را گروگان بس شريفست بهشت و فارسش را جان لطيف است بود دشت قيامت جاي جولان جوائز حور و قصر و نور و رضوان خوش آن فارس در اين ميدان ز جان تا جنت ببزم قرب يزداني مکان ساخت

[صفحه 7]

خداوندا رسول تو محمد که از وي کاخ شرعت شد مشيد به قلب خيل عاشق نوري افروخت طريق عشق‏بازيشان بياموخت دل آنان که بود از جهل گلخن برآوردش ز جهل و کرد گلشن ز زندان ضلالت شان رهايند به بستان هدايتشان رسانيد تو را باشد پس او جاي امانت که مامون است و محفوظ از خيانت وجود او به مردم لطف و نعمت رسول بر حق است و کان رحمت خداوندا عطاش از فضل و احسان ز فضل و خير قسمت ده دو چندان مدار خير چون بر او است دائر بده او را نصيب و حظ فراوان بناي قصر جاهش هست عالي بکن عالي‏تر آن را از معالي به نزد خوييشتن نزلي مهنا نموديش از کرامتها مهيا ببزم قرب خود او را ضيافت نموداستي بيفزايش شرافت کشان او را به معراج وسيلت عطا او را بکن نور و فضيلت بده او را تو عز و ارجمندي ببخش او را مقام و سربلندي ز لطف خويش ما را دار منظور به زمره او تو ما را ساز محشور به حالي که ز خود شرمنده و خوار نباشيم و پشيمان هم ز کردار نباشد دل ز راه راست رسته نباشد عهد و پيمانها شکسته کسي نبود ز ما گمراه و مفتون ز يارانش نباشد کس به بيرون

[صفحه 9]

رسيديد از کرامتهاي يزدان به درجاتي رفيع و نيک شايان مکرم ز آن کرامت بندگانتان شدند و محترم همسايگانتان به بالا دستها فضل و بزرگي شما گرديد پيدا و سترکي دراز آمد به سرها از شما دست شدند آن سرکشان در دستتان پست درونها کز شما بي‏ترس و بي‏بيم بدي از يتيمان آمد به دو نيم اسيران را شما گشتيد اميران به کفتان شد اميرانتان اسيران کنون عهدي که با حق بود بسته همه آن عهد را مردم شکسته نگشتيد از براي حق غضبناک نشد دلتان پر از غم ديده نمناک و حال آنکه از هر عهد و ميثاق که شکسته پدرهاتان به آفاق شما را آمده سينه از آن تنگ پدرها را شمرده مايه ننگ ولي خود عهد را کرده فراموش گرفته باز ننگ و عار بر دوش امور دين و احکام خداوند بر احمد نازل از اين پيش يک چند شده او بر شماها مي‏رسايند به راه حق شما را مي‏کشايند همان حکم از شما مي‏گشت صادر به اشخاص ديگر بادي و حاضر امور دين بدون شک و ترديد پس از من از شما مي‏گشت تقليد شماها را چه شد ناگاه و يکبار شديد از رتبه خود دست بردار ز دل نقش بزرگيها سترديد ز نامش بر معاويه سپرديد که او با ياور و اعوان نادان تصرفها کند در دين يزدان عملشان باطل و بر طبق شبهات کنندي سير اند

دشت شهوات ز دين خود را به ديگر سو کشيده ره اميال نفساني گزيده بذات حق قسم سوگند که اينان شما را اگر کنند اخراج ز اوطان به رختان سد کنندي راه چاره نهان گرديد زير هر ستاره خداوند جهان از لطف خود باز شما را جمع خواهد کرد و انبار که تا روزي که بر کيفر گرفتار شوند اين قوم زشت نابهنجار سراي آنهمه ظلم و ستمها ببينند و بس آزار و المها شما باشيد در آن روز حاضر شود شادان شما را قلب و خاطر ز دلتان زنگ غم يزدان زدايد به دل غمتان به خوشحالي نمايد


صفحه 4، 7، 9.