خطبه 104-صفات پيامبر











خطبه 104-صفات پيامبر



[صفحه 274]

به سوي خلق احمد را برانگيخت خداوند عنصرش از نور خود ريخت به کار انبياء او خود شهيد است به حشر از بهر ما سدي سديد است ز نعمتهاي يزدان او بشير است ز نقمتها و سطوتها نذير است به طفلي بهترين طفل خلايق به کهلي بر کهول خلق فايق پدرهايش همه پاکيزه و پاک درخشان همچو خور بي‏عيب و بي‏آک مطهر او ز ارحام است و اصلاب بود او انجب و اطهر ز انجاب گه ايثار و لطف و مهر و ارفاق کفش بخشنده‏تر از خلق آفاق شماها را ز لذتهاي دنيا نيامد کامها شيرين چو حلوا نشد ممکن که از وي شير نوشيد رداي نفع آن بر تن بپوشيد مگر که از پس بعث پيمبر که رنج از بهرتان او برد بيمر شما را ز ارتکاب از مناهي هم او شد مانع و گرديد ناهي نمود او ساحت گيتي مصفا که عيشش گشت شيرين و مهنا وليکن از جهان احمد چو بگذشت ز راه خود خلافت منحرف گشت چو آن اشتر که او را ساربان نيست به جاي خويشتن او را مکان نيست شکم‏بند و مهار وي گسسته جهاز و تنگ او بازو نبسته به هر ساعت يکي او را تعاقب کند و ز بهر خويش آن را تصاحب به نفع خويشتن او را بدوشد ز شيرش جامها سرشار نوشد ز لوح قلب نقش دين زد و ديد خلافت را چو آن اشتر ربوديد به سوي خانه خويشش کشانديد به غير

مرتعش آن را چرانديد چنان نزد شماها قوم بي‏باک حرام دهر باشد طيب و پاک که مانند درخت سدر بي‏خار کز آن آسان ثمر چينند بسيار شما آنسان ز اشجار گناهان گرفته بر از آن ناخوش درختان حلال آن که بر مردم ضرور است بعيد و غير موجود است و دور است جهان بر فرقتان چون ظل ممدود کشيده تا براي وقت معدود به سرتان دائم اين سايه نپايد چو خورشيد آيد آن را در ربايد شود چون مهدي موعود ظاهر بدو گردد مدار شرع دائر شود دنيا محل استراحت به سايه امن آن مومن به راحت رخ خورشيد عدل و دين بتابد و ز انوارش دل و دين بهره يابد لب اسلاميان چون بسته خندد مگر بر امرشان گردون ببندد کند شمشير يزدان خودنمائي کند الماس وش آهن‏ربائي ز خصم دين بدرد زهره و گوش چو خاکستر کندشان نار خاموش خطابش پس به ابناء اميه است کز آنان جان مردم در بليه است زمين بر ظلمتان صافست هموار نباشد مانعيتان هيچ در کار شما را دست بر سرها دراز است بدرتان دستها باز از نياز است به روي ديگرانتان تيغ تيز است نه کس را با شما دست ستيز است شما بس تيغها بر فرق مبغوض زده و ز فرقتان بس تيغ مقبوض کنون جمعيد و بيرون از تشطط به اهل حقتان باشد تسلط ولي اين نکته را باشيد آگاه که بر هر خون ي

کي شخصي است خونخواه به هر حقي يکي صاحب حقي هست که خواهد بشکند ز اهل ستم دست بود خونخواه ما يزدان جبار طلبکار از شما بر ما دم و ثار بود احقاق حق ما حق حق کند احقاق حقها حق مطلق خداوندي که هرگز نيست عاجز نباشد رادعش در کار و حاجز به کل خلق قاهر هست و غالب به چنگ آرد هر آنکو راست طالب به ديگر سوي از وي هر که را رو است گريزان چون نکو بيني سوي او است به يزدان اي بني‏اميه سوگند که اين مطلب نباشد کذب و ترفند همي بينم که اندر مدتي کم ستانند از شماها تيع و پرچم بد آن شمشيرتان سرها ز پيکر برند از فرقتان گيرند افسر زمام ملکتان گر شر و گير خير فتد از دستتان اندر کف غير بني‏عباستان که خصم جانند به قهر از چنگتان کشور ستانند

[صفحه 279]

الا بيننده‏تر چشمي به دوران بود چشمي که بيند خير را آن شويد آگاه که شنواترين گوش بود گوشي که سازد حفظ از هوش هر آن وعظي که او بشنيد و هر پند کند کام دلي شيرين از آن قند الا اي مردمان گرديد مصحوب به روشن شعله از مصباح مطلوب هر آن واعظ که قلبش پر ز داغ است دلش از پندها روشن چراغ است ز نور او ببايد بهره‏ور شد ز دنبالش هماره ره‏سپر شد به دلو عقلها از چشمه صاف که پاکيزه است و چون خورشيد شفاف زلال علم اندر آن سبيل است به حق نوشنده خود را دليل است از آن چشمه ببايد نوش کردن و ز آن سيراب جان و هوش کردن الا اي بندگان حق به دوران نبايد روي آوردن به نادان به ناداني خود تکيه مسازيد ز بي علمي به علم خود منازيد پي اميال نفس و خواهش خويش رود هر کس دلش از غم شود ريش بدين منزل هر آنکس گشت نازل فتد در وادي نيران هايل شود او سرنگون اندر جهنم به زير بار خسران قامتش خم به دوش خود کشد بار هوا را کند حملش همي زينجا به آنجا رسد بر خاطر آن مرد مکار پياپي راي سوء نابهنجار که چيزي را که غير قابل چسب نمي‏باشد چسان سازد به خود نصب يکي شيئي که باشد دور و نزديک نباشد چون کند نزديکش او نيک سخنهايش ز روي عقل و منطق نب

اشد گويدش باشد مطابق مراد از اين سخن از شاه مردان معاويه است کو مانند دزدان به دوش خويش او بار رياست کشيد و نام دين داد او سياست دلش مي‏خواست تا از خود کند نقل خلافت را به پور مست و بي‏عقل ولي بر جسم آن ناحق مطلق لباس حق نمي‏گرديد ملصق جواني بود جلف و مست و مغرور ز دين و علم بد فرسنگها دور يکي خمار سرمست هوا بود بر او برد خلافت نارسا بود ديانت از وجودش داشتي ننگ معاويه از اين رو بود دلتنگ به زير بار سنگيني گرفتار شد و وارد شد اندر دره نار به جاي خويش پور پرجلافت نشاند او بر سر تخت خلافت ولي اين امر از آنان منتزع شد بني‏عباس از آن منتفع شد به دوش پور بوسفيان وبالش بماند افزود در عقبي ملالش گروه مردمان پرهيز ز الله ببايد کرد اندر گاه و بيگاه کسي کاندوه نتواند زدايد ز دلها شکوه در نزدش نشايد هر آن عقده که کرد اندر گلو گير نيارد حل آن مشکل ز تدبير ببايد از در وي پا کشيدن امام عادلي را بگرويدن که از او سوزش دلها است زايل هم او حلال مشکلها ز هر دل به دوش هر امام و پيشوائي بود اين پنج دستور خدائي مواعظ را ببايد او رساند بشر را او به سوي حق کشاند نصيحتها نمايد دون منت بکوشد در ره احياء سنت اقامه حد کند بر اهل ع

صيان رساند سهم حق بر ذي حق آن پس آن بهتر که دون سهل و سستي به علم آريد و دانش پيشدستي به پيش از آنکه شاخ علم و دين خشگ شود بايست بوئيدش چنان مشگ به نفس خويش پيش از آنکه مشغول شويد و دستتان تا نيست مغلول ز نخل علم شيرين ميوه چينيد به سايه شاخسار دين نشينيد امام عادلي تا در ميان است به دستور خدا حکمش روانست از او بايست نيکو بهره بردن شراب از چشمه شرينش خوردن ز منکر نهي مي‏بايد نمودن ز دلها زنگ عصيانها زدودن به نهي مردمان بعد از تناهي ببايد شد به فرمان الهي هر آنکس راه را بشناخت از چاه نشان بايد دهد هر چه به هر راه هر آن دل پرضياء و روشنائي شد از انوار توفيق خدائي درون آنکه چون خور مي‏درخشد ببايد نور بر اشخاص بخشد هر آن کس را که دل تاريک و تار است اثر از وعظ پندش برکنار است ز پند آن جان که چون آئينه صيقل ندارد پند او پوچ است و مهمل نگردد حرف وي را کس خريدار خزف جاي در آورده به بازار


صفحه 274، 279.