مفهوم عشق در تماشاگه راز
او با حالتي زار و نزار برفراز درخت، بيابان تاريک و وحشتناک را نظاره ميکرد گويا همهي وجود او در چشمهايش خلاصه شده بود، حتي ريزش برگي هم از نظر او مخفي نميماند، ناگهان از دور شبحي پيدا شد، نور سفيدي به چشم او خورد، خود را آمادهي مقابله کرد. شبح هر لحظه نزديک و نزديکتر ميشد، هر چه نزديکتر ميشد دقت [صفحه 66] و آمادگي حماد هم بيشتر ميگشت، چند لحظهيي نگذشت که وحشت و اضطراب او تبديل به آرامش و اميد شد، زيرا ديد جواني که سيماي صالحان و نورانيت اولياي خدا را دارد در حالي که لباسهاي سفيد پوشيده و بوي حياتبخش مشگ از او ميتراود بسوي آن درخت ميآيد. گويا اين قسمت از صحرا ميعادگاه اوست و هر شب با اين خلوتکدهي بزرگ بازي دارد. حماد ميخواست از فراز درخت به زير آيد و با آن جوان بهشتي هم صحبت شود و چارهي کار خود را از او بخواهد، ولي ترسيد که اگر فرود آيد او درنگ نکند و بجاي ديگر روي آورد و در تنهايي و غربت دردآور بگذاردش، بهتر آن ديد که در جاي خود بماند و از دور نظارهگر «حال و قال» او باشد. اينک حماد دوباره با همهي وجودش تماشا ميکند تا از راز اين سپيدپوش معطر که با وقار و جلالتي آسماني حرکت ميکند آگاه گردد. او سجادهاش را گسترد و به استقبال نماز رفت و با سوز و گدازي که گويا سنگريزههاي بيابان را زير پوشش گرفته به راز و نياز پرداخت و فريادي عاشقانه برآورد: «يا من حاز کل شيء ملکوتا و قهر کل شيء جبروتا، اولج قلبي فرح الاقبال عليک و الحقني بميدان المطيعين لک». [صفحه 67] اي آنکه به ملک خويش پاينده تويي، در ظلمت شب صبح نماينده تويي و بر هر چيز چيره و توانمندي قلبم را مالامال از شادي و نشاط عشقت کن و در حلقهي مطيعان و حلقه بگوشانت وارد ساز. مناجات پر شور اين جوان در دل شب و سکوت بيابان، حماد را از خود بيخود کرد به طوري که غم خويش فراموشش شد. اکنون هالهيي از عشق و سرور او را فراگرفته است، آري او به نماز ايستاد و ديگر به هيچ چيز جز معشوق نميانديشد و «نيست در لوح دلش جز الف قامت يار». حماد ديد فرصت مناسبي است که از درخت به زير آيد و از اين حال و هواي بهشتي بهره گيرد. آرام به زير آمد، چشمهي آبي ديد که ميجوشد گويا چشمهسار ولايتست که به امر ولي خدا ظاهر شده، هر چه بود از چشمهي عشق وضو ساخت و در آن فضاي آسماني به نماز و نياز پرداخت. او از نور و معنويت، محرابي ميديد که ديوارههاي آن از طنين زيباي آيات نوراني قرآن است و هر بار که لبهايش به آيات الهي مترنم ميشد با شيريني و جاذبهي خاصي نمائي از عرفان و معراج را مجسم ميکرد. ديگر شب به پايان نزديک ميشد و ميرفت که شمشير سحر دل سياه شب را بردرد، جوان از جاي برخاست و آخرين فرياد دل و پرهيجانترين سخن عشق را سر داد: «يا من قصده الضالون فاصابوه مرشدا و امه الخائفون فوجدوه معقلا و لجا اليه العابدون فوجدوه موئلا». [صفحه 68] اي آنکه گمگشتگان او را ميجويند پس بدو ميرسند در حالي که راه را بازيافتهاند، اي مقصد گرفتاران ترس و خوف که او را پناهگاهي متين مييابند و پرستشگران به آستان او رحل اقامت افکنند، پس خود را در حرم امن و آرامش ببينند. «متي راحه من نصب لغيرک بدنه و متي فرح من قصد سواک بنيته». آيا راحتي و آسايش براي آنکس که جسم خويش را در راه غير تو به رنج افکند، مفهومي دارد؟! و آيا براي شادي و نشاط، جز در پويش راه تو و جستجو در هواي تو معنايي است؟ «الهي قد تقشع الظلام و لم اقض من خدمتک و طرا و لا من حياض مناجاتک صدرا صل علي محمد و آل محمد (ص)» خدايا! تاريکي شب به سپيدهي سحر رسيد، اما من از آستان عشق تو نياز دلم برطرف نشد و از درياي مناجات تو سيراب نگشتم. ديگر درنگ جايز نبود و حماد ديد که ممکن است آن «ولي حق» غايب شود و ديگر دستش به دامان او هرگز نرسد، لذا برجست و دامنش بگرفت و او را سوگند داد به آنکه شيريني مناجات و نماز را در کامش ريخته و رنج و خستگي عبادت و دعا را از او برداشته است، گوشهي چشمي بدو کند و از او دستگيري نمايد، به آن آسماني مرد عرض کرد: جانا! گمگشتهام، راهنمائيم فرما و دستم بگير. او فرمود: اگر از در صدق و صفا بر خداي توکل کني، هرگز گم نخواهي شد، ولي با من بيا. [صفحه 69] آنگاه حماد را برکنار همان درخت آورد و دستش بگرفت و به مرکب زمين فرمان داد، گويا زمين از زير پايش درهم ميپيچيد و به سرعت ميگذشت، لحظاتي نگذشت ناگاه به هنگامهي صبح صادق، حماد خود را در کنار بيت الله ديد، آن فرشته زميني فرمود: بشارت که اينجا مکه است حماد عرض کرد تو را سوگند که کيستي، فرمود: علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب (ع).[1]. به نهجالبلاغه بازگرديم و زيباترين چهرهي پرستنده را به تماشا بنشينيم و عاشقانهترين گفتگوها را با گوش جان بنيوشيم: اللهم انک انس الانسين لاوليائک... قلوبهم اليک ملهوفه ان اوحشتهم الغربه انسهم ذکرک. ترجمه: خدايا! تو راز دل دوستدارانت هستي، محرم و انيس بيهمتاي آناني، دلهاي آنان به سوي تو پر ميکشد، اگر غربت و تنهايي، کابوس وحشت آنان گردد ياد شيرين تو روياي انس و آرامش آنهاست.[2].
«حماد بن کوفي» براي شرکت در مناسک حج همراه قافلهي حجاج راهي خانهي خدا شد. در بين راه تندبادي سخت وزيدن گرفت به طوري که کاروانيان را پراکنده ساخت. حماد نيز چون ديگر حاجيان، در آن طوفان وحشتزا سرگردان و بيپناه درماند، خود را با زحمت زياد به منطقهيي رساند، تاريکي شب همه جا را فراگرفته بود، ترس و وحشت او را واداشت تا بر بالاي درختي خود را مخفي کند و جان خود را از نظر خطر برهاند.
صفحه 66، 67، 68، 69.