مفهوم عشق در تماشاگه راز











مفهوم عشق در تماشاگه راز



«حماد بن کوفي» براي شرکت در مناسک حج همراه قافله‏ي حجاج راهي خانه‏ي خدا شد. در بين راه تندبادي سخت وزيدن گرفت به طوري که کاروانيان را پراکنده ساخت. حماد نيز چون ديگر حاجيان، در آن طوفان وحشتزا سرگردان و بي‏پناه درماند، خود را با زحمت زياد به منطقه‏يي رساند، تاريکي شب همه جا را فراگرفته بود، ترس و وحشت او را واداشت تا بر بالاي درختي خود را مخفي کند و جان خود را از نظر خطر برهاند.

او با حالتي زار و نزار برفراز درخت، بيابان تاريک و وحشتناک را نظاره مي‏کرد گويا همه‏ي وجود او در چشمهايش خلاصه شده بود، حتي ريزش برگي هم از نظر او مخفي نمي‏ماند، ناگهان از دور شبحي پيدا شد، نور سفيدي به چشم او خورد، خود را آماده‏ي مقابله کرد. شبح هر لحظه نزديک و نزديکتر مي‏شد، هر چه نزديکتر مي‏شد دقت

[صفحه 66]

و آمادگي حماد هم بيشتر مي‏گشت، چند لحظه‏يي نگذشت که وحشت و اضطراب او تبديل به آرامش و اميد شد، زيرا ديد جواني که سيماي صالحان و نورانيت اولياي خدا را دارد در حالي که لباسهاي سفيد پوشيده و بوي حياتبخش مشگ از او مي‏تراود بسوي آن درخت مي‏آيد.

گويا اين قسمت از صحرا ميعادگاه اوست و هر شب با اين خلوتکده‏ي بزرگ بازي دارد.

حماد مي‏خواست از فراز درخت به زير آيد و با آن جوان بهشتي هم صحبت شود و چاره‏ي کار خود را از او بخواهد، ولي ترسيد که اگر فرود آيد او درنگ نکند و بجاي ديگر روي آورد و در تنهايي و غربت دردآور بگذاردش، بهتر آن ديد که در جاي خود بماند و از دور نظاره‏گر «حال و قال» او باشد.

اينک حماد دوباره با همه‏ي وجودش تماشا مي‏کند تا از راز اين سپيدپوش معطر که با وقار و جلالتي آسماني حرکت مي‏کند آگاه گردد.

او سجاده‏اش را گسترد و به استقبال نماز رفت و با سوز و گدازي که گويا سنگريزه‏هاي بيابان را زير پوشش گرفته به راز و نياز پرداخت و فريادي عاشقانه برآورد:

«يا من حاز کل شي‏ء ملکوتا و قهر کل شي‏ء جبروتا، اولج قلبي فرح الاقبال عليک و الحقني بميدان المطيعين لک».

[صفحه 67]

اي آنکه به ملک خويش پاينده تويي، در ظلمت شب صبح نماينده تويي و بر هر چيز چيره و توانمندي قلبم را مالامال از شادي و نشاط عشقت کن و در حلقه‏ي مطيعان و حلقه بگوشانت وارد ساز.

مناجات پر شور اين جوان در دل شب و سکوت بيابان، حماد را از خود بيخود کرد به طوري که غم خويش فراموشش شد.

اکنون هاله‏يي از عشق و سرور او را فراگرفته است، آري او به نماز ايستاد و ديگر به هيچ چيز جز معشوق نمي‏انديشد و «نيست در لوح دلش جز الف قامت يار».

حماد ديد فرصت مناسبي است که از درخت به زير آيد و از اين حال و هواي بهشتي بهره گيرد.

آرام به زير آمد، چشمه‏ي آبي ديد که مي‏جوشد گويا چشمه‏سار ولايتست که به امر ولي خدا ظاهر شده، هر چه بود از چشمه‏ي عشق وضو ساخت و در آن فضاي آسماني به نماز و نياز پرداخت.

او از نور و معنويت، محرابي مي‏ديد که ديواره‏هاي آن از طنين زيباي آيات نوراني قرآن است و هر بار که لبهايش به آيات الهي مترنم مي‏شد با شيريني و جاذبه‏ي خاصي نمائي از عرفان و معراج را مجسم مي‏کرد.

ديگر شب به پايان نزديک مي‏شد و مي‏رفت که شمشير سحر دل سياه شب را بردرد، جوان از جاي برخاست و آخرين فرياد دل و پرهيجان‏ترين سخن عشق را سر داد:

«يا من قصده الضالون فاصابوه مرشدا و امه الخائفون فوجدوه معقلا و لجا اليه العابدون فوجدوه موئلا».

[صفحه 68]

اي آنکه گمگشتگان او را مي‏جويند پس بدو مي‏رسند در حالي که راه را بازيافته‏اند، اي مقصد گرفتاران ترس و خوف که او را پناهگاهي متين مي‏يابند و پرستشگران به آستان او رحل اقامت افکنند، پس خود را در حرم امن و آرامش ببينند.

«متي راحه من نصب لغيرک بدنه و متي فرح من قصد سواک بنيته».

آيا راحتي و آسايش براي آنکس که جسم خويش را در راه غير تو به رنج افکند، مفهومي دارد؟! و آيا براي شادي و نشاط، جز در پويش راه تو و جستجو در هواي تو معنايي است؟

«الهي قد تقشع الظلام و لم اقض من خدمتک و طرا و لا من حياض مناجاتک صدرا صل علي محمد و آل محمد (ص)»

خدايا! تاريکي شب به سپيده‏ي سحر رسيد، اما من از آستان عشق تو نياز دلم برطرف نشد و از درياي مناجات تو سيراب نگشتم.

ديگر درنگ جايز نبود و حماد ديد که ممکن است آن «ولي حق» غايب شود و ديگر دستش به دامان او هرگز نرسد، لذا برجست و دامنش بگرفت و او را سوگند داد به آنکه شيريني مناجات و نماز را در کامش ريخته و رنج و خستگي عبادت و دعا را از او برداشته است، گوشه‏ي چشمي بدو کند و از او دستگيري نمايد، به آن آسماني مرد عرض کرد: جانا! گمگشته‏ام، راهنمائيم فرما و دستم بگير. او فرمود: اگر از در صدق و صفا بر خداي توکل کني، هرگز گم نخواهي شد، ولي با من بيا.

[صفحه 69]

آنگاه حماد را برکنار همان درخت آورد و دستش بگرفت و به مرکب زمين فرمان داد، گويا زمين از زير پايش درهم مي‏پيچيد و به سرعت مي‏گذشت، لحظاتي نگذشت ناگاه به هنگامه‏ي صبح صادق، حماد خود را در کنار بيت الله ديد، آن فرشته زميني فرمود: بشارت که اينجا مکه است حماد عرض کرد تو را سوگند که کيستي، فرمود: علي بن الحسين بن علي بن ابي‏طالب (ع).[1].

به نهج‏البلاغه بازگرديم و زيباترين چهره‏ي پرستنده را به تماشا بنشينيم و عاشقانه‏ترين گفتگوها را با گوش جان بنيوشيم:

اللهم انک انس الانسين لاوليائک... قلوبهم اليک ملهوفه ان اوحشتهم الغربه انسهم ذکرک.

ترجمه: خدايا! تو راز دل دوستدارانت هستي، محرم و انيس بي‏همتاي آناني، دلهاي آنان به سوي تو پر مي‏کشد، اگر غربت و تنهايي، کابوس وحشت آنان گردد ياد شيرين تو روياي انس و آرامش آنهاست.[2].


صفحه 66، 67، 68، 69.








  1. بحارالانوار، جلد 46، ص 40.
  2. نهج‏البلاغه، خطبه 281، ص 720.