خطبه 212-تلاوت الهيکم التکاثر
[صفحه 66] خطبه التکاثر فرمود آن را پس از خواندنش الهيکم التکاثر حتي زرتم المقابر را شگفتا چه هدف بسيار دوري و چه زيارتکنندگان غافلي چه هلاکتآوري چقدر زشت است آن به حقيقت از آنها جدا شدهاند چه يادآوري وحشتي بازگردانيدند آنها را از جاي دور آيا به خوابگاههاي پدرانشان نازش ميکنند يا با شمارش تعداد و نابودشدگان خود را بسيار ميشمرند بازميگردانند (براي نفع بردن) از آنان جسدهائي را که به خاک افتادند و حرکتهائي را که ساکن گشتهاند و اگر مايه عبرت باشند سزاوارتر است از اينکه باشند سبب مباهات و اينکه فرودآورند آنان را در آستانه فروتني خردمندانهتر است از اينکه آنها را بر پا دارند در مقام افتخار به تحقيق نظر کردند به سوي آنان به ديدههاي تار و رفتند از ايشان در سختي ناداني و اگر بيان حال بخواهند از طرف آنان از فضاهاي اين خانههاي افتاده خراب و منزلهاي خالي هرآينه گويند رفتند در زمين گمراهان و رفتيد شما در پي آنان نادانان گام مينهيد در کاسه سر آنان و درنگ ميکنيد در روي جسدهاي خاک شده آنان و... در آنچه انداختند و ساکن ميشويد در آنچه خراب کردند و به راستي روزها ميان شما و ميان آنان گريانند و نالهکنانند بر شما آنان پيش رسيدگان به پايان شمايند (و آن مرگت) و پيشروان به آبشخوران شمايند آنان که بود براي آنان مقامهاي ارجمند و اسبان مباهات پادشاهان و رعيتها بودند فرورفتند در شکمهاي برزخ فرورفتني مسلط گرديد زمين بر آنان در آن و خورد از گوشتهاي آنان و آشاميد از خونهاي آنان تا بر کشتند در شکافهاي قبرهاشان جامدي نميرويند و غايبي يافت نميشوند نميترساند آنها را فرودآمدن خوفها و اندوهگين نميسازد آنان را عوض شدن حالها و باک ندارند از زمين لرزهها و گوش نميکنند به سخت وزيدن بادها غايبانند انتظار کشيده نميشوند و عاجزانند حاضر نميشوند و جز اين نيست بودند مجتمع پراکنده شدند و با هم الفت گرفته از هم جدا شوند و نه از درازي روزگار ايشان و نه از دوري محل آنها پوشيده شد خبرهاي آنها و خاموش شد خانههاي آنها ولکن آنان نوشيدند جامي بدل کرد آنان را از گويائي به گنگي و از شنوائي به کري و از جنبشها به آرامش گويا آنان در وصف حالشان به خاک افتاده خوابيدند [صفحه 67] همسايگانند با هم انس ندارند و دوستانند همديگر را زيارت نميکنند فراموش شد ميان آنها پويندهاي شناسائي و بريده شد از آنها سببهاي برادري همه آنها تنهايند و حال آنان گرد هم هستند و به طرف او آيند و حال آنکه آنان دوستانند نميشناسند براي شبي صبحي و نه براي روزي شبي هر کدام از شب و روز که کوچ کردند در آن سست بر ايشان هميشگي به چشم ديدند از امرهاي بزرگ خانه خودشان سختتر از آنچه ميترسيدند و ديدند از نشانههاي آنها بزرگتر از آنچه تصور کرده بودند پس در پايان زندگاني کشيده شد براي آنان تا جاي بازگشت و رسيد به نهايت درجه ترس و اميدواري اگر بودند گويا ميشدند به آن هرآينه عاجز ماندندي به وصف کردن آنچه مشاهده کرده و آنچه به چشم ديدند و اگر ناپديد شد نشانههاي آنها و بريده شد خبرهاي آنها تحقيقا بازگشت در آنها ديدههاي عبرتها و شنيد از آنها گوشهاي خردها و سخن گفتند از غير راههاي گفتار پس گفتند زشت گرديد صورتهاي شاداب و به خاک افتاد بدنهاي پروريده و نرم و پوشيديم لباسهاي کهنه و پاره را و بر مشقت انداخت ما را تنگي خوابگاه و به ارث برديم وحشت را و ويران شد بر ما منزلهاي خاموش تا محو شد نيکوئيهاي بدنهاي ما و تغيير يافت زيبائيهاي صورتهاي ما و دراز شد در منزلهاي پر خوف درنگ کردن ما و نيافتيم از اندوه گشايشي و نه از تنگي جاي فراخي پس اگر تصور نمائي آنها را به عقل خودت يا برداشته شود از آنها پوشيده شده پرده براي تو و مکيده شد رطوبت گوشهاي آنان به وسيله جانوران تا کر شدند و سرمه کشيده شد چشمهاي آنان با خاک تا فرورفتند و بريده شد زبانها در دهنهايشان بعد از تيزي آنها در سخن گفتن و مرد دلها در سينههاشان پس از بيداري آنها و تباهي پديدآورد در هر عضوي از آنها نو پوسيدگي تا زشت گردانيد آنها را و آسان نمود راههاي آفت را به سوي آنها رامشدگانند نه دستهائيست دور سازد و نه دلهائيست ناله کند هرآينه خواهي ديد اندوههاي دلهائي را و خاشاک چشمهائي را براي آنان در هر زشتي زياد وصف حالي است دور نميشود و سختي است برطرف نگردد [صفحه 68] و چه بسيار خورده است زمين از گرامي بدني و زيبا شگفتآور رنگي بود در دنيا پرورده نعمت و تربيت شده شرف مشغول ميساخت خود را به شادي در وقت اندوه خود و پناه ميبرد به سوي خوشيها اگر مصيبتي ميرسيد به او براي بخل ورزيدن و تلف نکردن خوشي خود و بخل ورزيدن به شغل لهو و بازي خود پس در آن حال که او ميخنديد به دنيا و ميخنديد دنيا به او در سايه خوشگذراني بيخبر ناگاه لگدکوب کرد روزگار او را بخار خود و شکست داد روزگار توانائيهاي او را و نگاه کرد به سوي او مرگها از نزديک پس آميخت بر او اندوهي سخت که نميشناخت آن را و اندوه همرازي که نمييافت آن را و پديدآمد در آن سستيهاي بيماريها مانوسترين آنچه بود به صحت مزاج خود پس هراسان پناه برد به آنچه عادت داده بودند او را طبيب ها از ساکن نمودن گرمي به سردي و تحريک نمودن سردي با گرمي و فروننشاند به سردئي مگر به هيجان آورد گرمي را و برنيانگيخت به گرمي مگر برانگيخت سردي را و معتدل نگشت به چيزهاي آميخته براي اين طبيعتها مگر اينکه ياري نمود هر يک از آنها به پديدآوردن هر دردي تا سست شد تسليدهندهاش و غافل شد پرستارش و خسته شدند خانواده او از بيان درد او و لال شدند از جوا ب پرسشکنندگان از او و اختلاف کردند نزد او در اندوهناک خبري که پنهان ميکردند آن را پس گوينده ميگفت او براي چيزيست باو است (از مقدرات) و يکي اميدوارکننده آنها بود به برگشتن سلامتي او و ديگري دلداري دهنده بود آنها را براي مرگ او به ياد آنها ميآورد پيرويهاي گذشتگان پيش از او را در اين هنگام که او بر بال جدائي از دنيا و ترک دوستان بود ناگاه رسيد براي او عارضهاي از غصههاي او پس سرگردان ماند درکهاي....انديشه او و خشک شد تري از زبان او پس چه بسيار از مهم از جواب او آن را شناخت و عاجز ماند از بازگردانيدن آن و چه بسيار خواندن دردآورنده دل او شنيد آن را و گنگ شد از جواب آن بود آن ندا از بزرگي که او بزرگ ميداشت او را.... يا از کوچکي مهرباني ميکرد او را و براي مرگ سختيهائي هست آنها دشوارترند از اينکه رسيده شود به همه آن به وصف کردن يار است آيد بر عقلهاي اهل دنيا.
صفحه 66، 67، 68.