سراي آخرت
من نعمتي مانند بهشت نديدهام که خواهان آن در خواب غفلت باشد. برآرند از خواب سر ناگهان بهار جواني، خزان ديده است تب و تاب رفت از تن ناتوان بينديش عمرت به سر ميرسد دگر جلوهي زندگي کم شده فريبندگيها رها شد ز کف برانگيخته جلوه آن سراي بدانيد اي بندگان خدا پس از روز و شب مه به سر ميرسد در اين گردش چرخ و دور زمان به دنياي ديگر کند پير روي چو امروز اندام موزون بود در انديشه بايد ز فردا شوي ببينيد اسبان به ميدان دو گشاييد از روح خود بال و پر گشاييد از پاي جانش کمند چو برداشتي رشته از پاي جان چو آزاد از بند گرديد جان بتازيد خوش، اسب جان در فضا [صفحه 251] بدان هديه کز عاشق پاکباز به توبه گراييد خود از صفا که در پيچ و تابست سيل زمان دگر توبه از کس پذيرفته نيست گذار است بر آرزو روزگار بدين جهد کم و اين بزرگ آرزو همان به که از آرزو کاسته کسي را که مقصود بد در بغل چو حسرت ندارد به دل زين جهان بدان مرد آزاده گويم درود نه از پيشتازي شود کند و سست در آن دم که دل هست انديشناک به اميد بر بند يک سر ميان ز رخساره چون دور شد رنگ بيم چو خواهم دل گرم و اميدوار بهشتي که نبود بجز کوي يار بهشتي که از سبزه دارد صفا نبيند چنين وصل آن ديدگان نگردد بدين وصل خود رهنمون نديديم از عاشق زار خواب بدانسان که از بيم دوزخ، نزار الا اي به يزدان پرستندگان چراغي نباشد اگر رهنما ز اخلاق، مشعل برافراشتم به دنبال من راه را با شتاب در اين ره بود بيم کز خودپرست چو ترسم که اندر شما حب ذات [صفحه 252] که طغيان شهوت، شرار غضب شناسيد دنيا، کلاس کمال ز آزادي و نعمت اين جهان [صفحه 253]
«لم ار کالجنه نام طالبها.»
گشايند بر زندگي چشم جان
همان روشني تيره گرديده است
خزان ديده، بيند بهار جوان
از اين خانه وقت سفر ميرسد
مکان صفا جاي ماتم شده
چو گرديد دور جواني تلف
که مرگست بر جلوهاش رهنماي
شب و روز شد بر شما رهنما
پس از ماه سالي ديگر ميرسد
جوان پير شد، طفل گردد جوان
که مرگست بر زندگي چارهجوي
به شريان و دل خون گلگون بود
به دوران پيري مهيا شوي
چگونه برند از حريفان گرو
که اين بسته بر عرش سازد گذر
که آزاد گردد زماني ز بند
بدنبال افرشته گردد روان
گزيند به عرش برين آشيان
جوايز ربائيد سنگين بها
بود، دست يابيد گردنفراز
به کانون عصمت گذاريد پا
چو بازايستد سيل خود ناگهان
بدين در دگر عذر ناگفته نيست
بجنبيد از جا به هنگام کار
نترسي که ناکام ماني از او
به کوشش شوي نيک آراسته
چه باکيست او را دگر از اجل!
ز ديده کجا اشک سازد روان
که با بيم و اميد در کار بود
چو در کار و کوشش بماند درست
به تصميم او را رها کن ز باک
مينديش از رنج کار گران
نشينيد بر جاي خود مستقيم
بود بيشتر از دل سوگوار
پسندد همي سينهي بيقرار
نباشد بجز وصل يزدان ما
که بر هم نهد پلک کوته زمان
هر آن دل که خسبد به غرقاب خون
که دلداده باشد به صد التهاب
گروهي نخوابيده شبهاي تار
حقيقت دهد سود و باطل، زيان
شود کاروان در بيابان رها
ز ياري به راه شما داشتم
به پايان رسانيد دل کامياب
چنين کاروان افتد اندر شکست
در اين ره شود موجب مشکلات
بود خود به بيراهه رفتن سبب
نبايد که مغرور گردد خيال
بجوييد خوشبختي جاودان
صفحه 251، 252، 253.