سراي آخرت











سراي آخرت



«لم ار کالجنه نام طالبها.»

من نعمتي مانند بهشت نديده‏ام که خواهان آن در خواب غفلت باشد.


برآرند از خواب سر ناگهان
گشايند بر زندگي چشم جان‏


بهار جواني، خزان ديده است
همان روشني تيره گرديده است‏


تب و تاب رفت از تن ناتوان
خزان ديده، بيند بهار جوان‏


بينديش عمرت به سر مي‏رسد
از اين خانه وقت سفر مي‏رسد


دگر جلوه‏ي زندگي کم شده
مکان صفا جاي ماتم شده‏


فريبندگيها رها شد ز کف
چو گرديد دور جواني تلف‏


برانگيخته جلوه آن سراي
که مرگست بر جلوه‏اش رهنماي‏


بدانيد اي بندگان خدا
شب و روز شد بر شما رهنما


پس از روز و شب مه به سر مي‏رسد
پس از ماه سالي ديگر مي‏رسد


در اين گردش چرخ و دور زمان
جوان پير شد، طفل گردد جوان‏


به دنياي ديگر کند پير روي
که مرگست بر زندگي چاره‏جوي‏


چو امروز اندام موزون بود
به شريان و دل خون گلگون بود


در انديشه بايد ز فردا شوي
به دوران پيري مهيا شوي‏


ببينيد اسبان به ميدان دو
چگونه برند از حريفان گرو


گشاييد از روح خود بال و پر
که اين بسته بر عرش سازد گذر


گشاييد از پاي جانش کمند
که آزاد گردد زماني ز بند


چو برداشتي رشته از پاي جان
بدنبال افرشته گردد روان‏


چو آزاد از بند گرديد جان
گزيند به عرش برين آشيان‏


بتازيد خوش، اسب جان در فضا
جوايز ربائيد سنگين بها

[صفحه 251]

بدان هديه کز عاشق پاکباز
بود، دست يابيد گردنفراز


به توبه گراييد خود از صفا
به کانون عصمت گذاريد پا


که در پيچ و تابست سيل زمان
چو بازايستد سيل خود ناگهان‏


دگر توبه از کس پذيرفته نيست
بدين در دگر عذر ناگفته نيست‏


گذار است بر آرزو روزگار
بجنبيد از جا به هنگام کار


بدين جهد کم و اين بزرگ آرزو
نترسي که ناکام ماني از او


همان به که از آرزو کاسته
به کوشش شوي نيک آراسته‏


کسي را که مقصود بد در بغل
چه باکيست او را دگر از اجل!


چو حسرت ندارد به دل زين جهان
ز ديده کجا اشک سازد روان‏


بدان مرد آزاده گويم درود
که با بيم و اميد در کار بود


نه از پيشتازي شود کند و سست
چو در کار و کوشش بماند درست‏


در آن دم که دل هست انديشناک
به تصميم او را رها کن ز باک‏


به اميد بر بند يک سر ميان
مينديش از رنج کار گران‏


ز رخساره چون دور شد رنگ بيم
نشينيد بر جاي خود مستقيم‏


چو خواهم دل گرم و اميدوار
بود بيشتر از دل سوگوار


بهشتي که نبود بجز کوي يار
پسندد همي سينه‏ي بي‏قرار


بهشتي که از سبزه دارد صفا
نباشد بجز وصل يزدان ما


نبيند چنين وصل آن ديدگان
که بر هم نهد پلک کوته زمان‏


نگردد بدين وصل خود رهنمون
هر آن دل که خسبد به غرقاب خون‏


نديديم از عاشق زار خواب
که دلداده باشد به صد التهاب‏


بدان‏سان که از بيم دوزخ، نزار
گروهي نخوابيده شبهاي تار


الا اي به يزدان پرستندگان
حقيقت دهد سود و باطل، زيان‏


چراغي نباشد اگر رهنما
شود کاروان در بيابان رها


ز اخلاق، مشعل برافراشتم
ز ياري به راه شما داشتم‏


به دنبال من راه را با شتاب
به پايان رسانيد دل کامياب‏


در اين ره بود بيم کز خودپرست
چنين کاروان افتد اندر شکست‏


چو ترسم که اندر شما حب ذات
در اين ره شود موجب مشکلات‏

[صفحه 252]

که طغيان شهوت، شرار غضب
بود خود به بيراهه رفتن سبب‏


شناسيد دنيا، کلاس کمال
نبايد که مغرور گردد خيال‏


ز آزادي و نعمت اين جهان
بجوييد خوشبختي جاودان‏

[صفحه 253]


صفحه 251، 252، 253.