در پناه بردن به خدا و برگشت به سوي او











در پناه بردن به خدا و برگشت به سوي او



«انا بالله عائذون و اليه راجعون»

به خداي پناه مي‏بريم و به سوي او بازمي‏گرديم.

اين خطابه را «عزا» مي‏نامند و از برجسته‏ترين خطابه‏هاي اميرالمومنين (ع) شمرده مي‏شود. قسمتي از اين لايحه مقدس در بخش اول از سخنان علي (ع) که به عنوان «انسان آغاز مي‏شود» ترجمه شده و اکنون به بازمانده‏اش مي‏پردازيم تا ترجمه اين خطبه‏ي شيوا تکميل گردد:



ز دور است نزديک و از دسترس
بود دور و او را نديده است کس‏


ستايش بود ويژه بر آن خدا
که اويست بخشنده و رهنما


بود آستانش هميشه پناه
به حسرت نصيبان گم کرده راه‏


حوادث از او گشت صورت‏پذير
به اجراي فرمان او ناگزير


شود نعمتش بخش بي‏انتها
بر آن بخشش شکر گوييم ما


به يکتايي‏اش هست ايمان ما
که او آفريده است اين جان ما


پگاه ازل گشته از او پديد
بد و نيک و کون و مکان آفريد


بدو راه جوييم از او راهبر
چو اويست سرچشمه علم و هنر


توانا و دانا عزيز و نکوست
که سرچشمه علم و عرفان از اوست‏


فرود آمد از آسمان بر زمين
محمد که بر او هزار آفرين‏


به پيروزي و روسپيدي همان
به سويش سفر کرد زي آسمان‏


به پرهيزکاري کنون بر شما
سفارشگرم با رضاي خدا


دگر نيز خود نعمت کردگار
شمارم وگر چند شد بي‏شمار

[صفحه 237]

گشود است خود ايزد رهنما
در از علم و حکمت به روي شما


به هر يک همي نوبتي ويژه داد
که پوشيد و نوشيد و باشيد شاد


نباشيد غافل ز روز جزا
که پرسند از يک به يک ماجرا


دگر هديه بخشيد و خلعت نکو
که دانيد خود قدر نعمت از او


گذاريد از نعمت حق سپاس
به دل پاک باشيد و يزدان‏شناس‏


بگويم دگر از فرستادگان
که مامور بودند از آسمان‏


به منظور تهذيب خلق شما
قرين گشته با بندگان خدا


به آموزش آرند جان را به راه
نماند يکي بنده‏ي حق، تباه‏


چه تلخي کشيدند بس ناگوار
جوانمرد بودند و هم بردبار


همه آنچه گفتم خدا کرد و خواست
که در لوح محفوظ يک يک بجاست‏


چنين کرد، عبرت‏فزا کائنات
شب تيره و روز روشن صفات‏


همي سوي تقديرشان پيش راند
به دنبال اين کاروان کس نماند


چو اينجا بود خانه‏ي امتحان
ز انديشه و کار پرسندتان‏


تو انسان دلبسته پر زرق و برق
پي لذت از غرب رفته به شرق‏


چه خوبست داني که اين آبگير
بود تيره دائم نه، صافي ضمير


نمائيست اين دهر بس دلربا
که خاطر برآشوبد از عشوه‏ها


ولي خود به هنگامه‏ي امتحان
ربايد همي زهره از اين و آن‏


فريبنده دهريست نيرنگ‏باز
در اين نور اندک بسي دلنواز


بود سايه کوتاه و ناپايدار
در اين سايه کس را نباشد قرار


مکن تکيه بر کهنه ديوار پست
چو خم گشته بالا، ز پايين شکست‏


بر آن کس بود واي کاين خانه ديد
پس آنگه در اين سايه خوش آرميد


چو خاموش شد روشنايي کم
شد آن سايه، گرديد خاطر دژم‏


چو اين پايه سست است وارون شود
پناهنده در خاک مدفون شود


حذر کن که صياد دنيا کمين
گشوده، کمان را کشيده به کين‏


چو اين تير پران شود از کمان
فرورفته تا پر رسد بر نشان‏


حذر کن همي از دم واپسين
که گور است در پيش و وحشت قرين‏


بينديش از راه دور و دراز
کمين کرده وحشت در آن راه باز

[صفحه 238]

پس آنگه ترازوي عدل است و داد
که بر نيک و بد اجر و کيفر دهاد


بدين نحو آيندگان با نياز
به دنبال بگذشته پويند باز


نگرديده دندان اين مرگ کند
بگيرد دگر جانتان تند و تند


دراندازد از پرتگاه عدم
همي دير يا زود خود دم به دم‏


زمان بگذرد ياوه گردد مکان
قيامت عيان گردد اندر ميان‏


ز بيغوله‏هاي قرون بي‏درنگ
برآرند ناگه سر از گور تنگ‏


برانگيزد از آب و خاک و هوا
همي خفته در گور از هر کجا


شود جمع ذرات انسان به جا
وگر جانور خورد و مرغ هوا


همي بازگردد چو روز نخست
به امر خدا گشته خود تندرست‏


در اين حال در بين بيم و اميد
همي گاه پرسيدن حق رسيد


همه ايستاده دل انديشناک
فروخفته گردن ره ديده چاک‏


جمال خدايي شود جلوه‏گر
همه بسته بر جلوه‏ي حق نظر


در آن هول صحرا و بلوا چنان
به حيرت درآيند بينندگان‏


به دست تهي غرق خجلت ز کار
به لطف خداوند اميدوار


در آن عرصه آنگه که نوبت شود
چه بسيار ذلت که عزت شود


چه بسيار بالا بلندي که هست
در آن عرصه گرديده ناچيز و پست‏


همه بسته درهاي نيرنگ و رنگ
نه تدبير شد چاره‏گر ني درنگ‏


نفس خفته از بيم در سينه‏ها
شود جمله آوازها نارسا


عرق از دو سوي جبين شد روان
به شکل لگام آمده تا دهان‏


به وحشت بود جان چو از چارسو
رود وحشت و ترس در دل فرو


به کردار تندر برآرد صدا
فرشته فروخوانده حکم خدا


به پاداش و کيفر نصيب شما
به نيکويي و بد فرستد خدا


چه حساس و خوب آن ترازو بود
دقيق آن ترازوي نيکو بود


نه حق کسي را نمايد تباه
چو يکسان بسنجد سپيد و سياه‏


نه وام کسي مانده بر گردنش
که حق است ميزان سنجيدنش‏


چه انسان ضعيف است و بس ناتوان
زند بيهده دم ز توش و توان‏


ببينيد بيچاره از تار و پود
که بي‏عزم خود آمد اندر وجود

[صفحه 239]

دگر ره چو دلبسته بر بود شد
علي‏رغم انديشه نابود شد


به گهواره در ابتدا آرميد
دگر ره اجل سوي خويشش کشيد


در آن روز چون از لحد سر کشد
ندارد اجازت که دم برکشد


برآرد سر از خاک، خاطر پريش
ندارد همي اختياري ز خويش‏


چنين است آن کس که بر بال وهم
همي بود مغرور ادراک و فهم‏


اگر فرصتي داده شد بر بشر
از آن داده شد تا گريزد ز شر


ندادند تا او شود خيره‏سر
ز حق دور گردد گرايد به شر


ندادند کو پنجه مستمند
بپيچد به درمانده آرد گزند


ندادند تا خويشتن را زياد
ببيند برد قوم و خويشان زياد


چنين مهلت او راست تا خويشتن
کند زنده با دانش و علم و فن‏


به اخلاق جان را دهد پرورش
نباشد همي فکر نان و خورش‏


عطا کرده مهلت خدا بر شما
که جان را ببخشيد نور و صفا


چه شيرين بود، وه چنين گفته‏ام
که درهاي معني بسي سفته‏ام‏


کجا هست صاحبدلي هوشمند
بگيرد از اين گفته اندرز و پند


بنوشد از اين گفت‏هايم زلال
بجويد ره روشني از ضلال‏


به دنبال او هر طرف تاختم
ولي حيف اين گونه کم يافتم‏


به پرهيزکاري چنان سر کنيد
که خود با حقيقت برابر کنيد


بدان‏سان که گويي همه ديده‏ها
به هر جا بود دوخته بر شما


و يا خود نيوشنده‏اي تيزهوش
گشود است خود بر شما چشم و گوش‏


چنين آرزو بسته‏ام بر شما
که پرهيز داريد خود از خطا


ز کردار ناخوش پشيمان شويد
به شايستگي اهل ايمان شويد


اطاعت نمائيد از صالحان
که پاکيزه داريد خود جسم و جان‏


چنين آرزو بسته‏ام بر شما
که هرگز نباشيد واپس‏گرا


بدين‏سان چو پروا کنيد از گناه
بيفتيد زين پند در شاهراه‏


به سوداي دنيا ز راه هوس
مده سود عقبي ز کف، يک نفس‏


که آينده در ابر ظلمت در است
کجا جاي آسايش خاطر است؟


ببينيد اين آفرينش ز کيست؟
همي خلقت آدمي بهر چيست؟

[صفحه 240]

بتعظيم و تقديس باري خدا
بکوشيد چون او بود رهنما


کتاب خدا را بخوانيد اگر
ز خشمش نمائيد هر دم حذر


همان کن که حق داده بر آن نويد
مکن آنکه دل را کند نا اميد


شنيدن بود در جهان کار گوش
تو آن کن که باشي حقيقت نيوش‏


نصيحت شنو باش و بر کار بند
شود خاطراتت چنين دلپسند


نهادند بر گنبد سبز سر
چراغ هدايت براي بشر


ببينيد و از ديده عبرت کنيد
مبادا کزان سرسري بگذريد


ببينيد با چشم سر راه و چاه
نيفتيد ناگاه در پرتگاه‏


ببين موي و روي سر و سينه‏ها
به هر يک سپردند کاري جدا


چو هر عضو بيهوده بر جا نبود
بديعند و لازم براي وجود


همي خواستند آدميزاده را
سر و سروري داده بر ما سوي‏


که از نعمت حق بگويد سپاس
شود بنده‏ي خاص و يزدان‏شناس‏


گشايد همي ديدگان خرد
به کوي سعادت چنين ره برد


تفکر کند بر گذشت قرون
چو تاريخ باشد بدو رهنمون‏


که آن رفتگان روزگاري نياز
نشستند و زان پس گذشتند باز


بسي آرزوهاي دور و دراز
که مي‏پروريدند در حرص و آز


چنين دم به دم مست‏تر مي‏شدند
به غرقاب شهوت چو درمي‏شدند


به ناگاه توفنده دست اجل
برافکند از بيخ کاخ، امل‏


جواني و زيبائيش در گذر
به پيري گرايد شود خشک، تر


همان گيسواني که بد مشگ تر
چو کافور گردد همي جلوه‏گر


همان چشم جذاب، کم نور و مات
تهي گردد از جلوه‏هاي حيات‏


دهاني بدين گونه شيرين و گرم
ز پيري شود همچنان خشک چرم‏


همان قامت راست در زير بار
به پيري خميده شود مرگبار


به هر گوشه از تن که گل بشکفيد
برآمد يکي خار و گل پر کشيد


شود سرد و خاموش دل مرگبار
چو دلسردي پير شد يادگار


دريغا که چون رفت خرم بهار
بماند بدين‏سان خزان يادگار


بهار جواني چو پرداخت جا
خزان در رسد سرد و زهره ريا

[صفحه 241]

جواني چو رويا و تعبير آن
نداند کسي تا سر آيد زمان‏


بگوييد با خسرو تاجدار
که بنشسته بر تخت زرين نگار


زده تکيه بر بالش پرنيان
سرافراز گرديده است از جهان‏


توانا بود هر چه دست شهان
ضعيف است با گردش آسمان‏


که نتواند آن دست مرد دلير
بگرداند از چرخ يک دم مسير


همي روز روشن، شبان سياه
بپويند بي‏وقفه خورشيد و ماه‏


به جريان قهريست دائم به راه
فروزنده خورشيد و تابنده ماه‏


نگردند هرگز به دل‏خواه کس
چه مغرور باشيد بر خويش بس‏


شما راست امروز بسيار يار
ولي نيست ياري چو برگشت کار


که در بينوايي شود بر تو يار
در آن تيره‏بختي بود غمگسار


مگس‏ها به دکان حلوافروش
زيادند هر لحظه بر گرد نوش‏


چشيدند حلوا به هر لحظه بس
چو طي گشت حلوا نماند مگس‏


چو اين ناتوانان بي‏بال و پر
نشايد کشيدن سوي اوج سر


بگيرند در سطح بالا قرار
به ناچار گردند خود ريزه‏خوار


نباشند همچون همايون هماي
که در قاف عزت گرفته است جاي‏


در آن گوشه سر کرده با استخوان
نيازارد از همت خويش جان‏


نه چون شاهبازند يا تيز پر
به هر لحظه در صيد پيروزگر


به همت بر اتلال بالا شوند
شکار بزرگي به چنگ آورند


چو برگشت اقبال از تاجدار
به خاک مذلت همي گشت خوار


دگر نيست از چاپلوسان خبر
که رفتند بر پاي بوس دگر


چو بيچاره سلطان درافتد به خاک
سر تاجور خفته اندر مغاک‏


گرو رفته در گور بر کار خويش
پريشان گفتار و کردار خويش‏


در آن تنگ و تاريک ناخوش مغاک
به هر سو نبيند بجز خاک و خاک‏


به توهين و تحقير منما نظر
بر آن خاک افسرده در گور در


که اين خاک بوده است خود سروري
به عزت در آغوش سيمين بري‏


خدايا چه نابخرد آن مردمند
که بر حق به شوخي همي بنگرند


چو جانها گرانبار و دل سنگ شد
حقيقت چنين خوار و بي‏رنگ شد

[صفحه 242]

عواطف به نيرنگ آلوده شد
چنين مغزها خشک و فرسوده شد


نه در سينه‏ها خود دلي گرم ماند
نه در قلبها عشق و آزرم ماند


بدانيد چون بازگردد دکان
شود عرضه کالاي هر دو جهان‏


متاعي بجز عشق و ايثار نيست
وگر هست بر او خريدار نيست‏


ترحم، جوانمردي و پس عفاف
همي دارد از عشق و عفت، لفاف‏


بدانيد در نزد صاحبدلان
اگر نيست دل شيفته بي‏گمان‏


در آن جمع ناچار رسوا شود
دل از بي‏غم عشق پيدا شود


گذرگاه تنگيست نامش صراط
که زاهد گذر مي‏کند با نشاط


چراغ وفا گر نبد تابناک
به لغزش درافتد از آنجا به خاک‏


به خاکي که ديگر جهنم شده است
سزاوار بدکاره آدم شده است‏


چو اينست پايان کار بشر
سزد گر نشيني به انديشه در


هم اکنون به روزي که باشد نياز
به تدبير گردد همي چاره‏ساز


به علم و عمل کوش و فضل و هنر
به تقوي و دين باش پرهيزگر


مبادا قيامت چو شد آشکار
در آن هول ميدان شوي شرمسار


بکوشيد در کار سازنده، روز
چو خورشيد باشيد گيتي‏فروز


بمانيد بيدار شب‏هاي تار
عبادت کنيد از خداوندگار


چو صاحبدلان باش انديشمند
چنين پاي ديو هوي را ببند


به اخلاص کوشي چو در بندگي
چو خورشيد گردي به تابندگي‏


بر اميال چون چيره شد جان پاک
نگردد به هر آرزو جامه چاک‏


کشيده است دامان ز چنگ هوي
چو دل بسته دارد همي بر خدا


نگردد به دنيا به لغزش دچار
که اميد بسته است بر کردگار


گذشته از اين دهر پاکيزه کار
در آغوش رحمت گرفته قرار


نکردند اندک زمان را تلف
شب و روز يابند دين و شرف‏


گرفتند از عمر و از مال، کام
چو بودند در دهر نيکو مرام‏


قفس را شکستند و سوي بهشت
کشيدند پر در پي سرنوشت‏


وصيت کنم باش پرهيزکار
به يکدم مشو غافل از کردگار


خداوند هر گفتني گفته است
فرستادگان را فرستاده است‏

[صفحه 243]

چو بر بنده کرده است حجت تمام
دگر بنده گرديده مسئول تام‏


چو فردا به ميزان شود خود به پا
دگر عذر و پوزش نباشد روا


در آن روز انسان نيکو روش
به جان جسته از خوان حق پرورش‏


به بال فرشته نشيند به ناز
به معشوق خود کرده راز و نياز


تو مپسند بر هيچ جنبنده آن
که گر بر تو کردند گردي غمان‏


تبهکار را اهريمن بي‏حيا
کند، زشت زيبا به چشم شما


بگويد شما را ستمگر شويد
به ايوان و کاخ ستم درشويد


گذاريد پا بر سر و سينه‏ها
که تا کاخ بيداد ماند به پا


ز فرياد درمانده لذت بريد
چو خود را به خون کسان پروريد


چنين گويد امروز آن بدگهر
به فردا بپيچد از اين گفته سر


به تلقين چو از ره به در برد ديو
چو از جان گمراه بر شد غريو


چو درمانده گرديد خود خيره‏سر
شود ديو از آن گفته انکارگر


ز چشم هوس برکشد پرده را
کند بينوا راه گم کرده را


درافتد به وحشت چو بدکاره ديو
ز حسرت برآورده از دل غريو

[صفحه 244]


صفحه 237، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244.