سختي روزگار گناهکاران پس از مرگ
چه زود که پرده برافتد. بسي دوست دارم چنان رفتگان که گر خاک در ديده انباشتند شما نيز اين پردهي رنگ رنگ نکرديد ديگر به لذت نگاه به گاهي که خود ديده بينا کنيد همي گشته غرق عرق شرمسار هم اکنون چو دستور باشد خرد بدانسان که ارواح باريک بين شماييد سرگشته از راه راست چو بستيد با شهوت و آز و کين ز پرواز افتاد آن نازنين شگفت آفريدست يزدان ترا عجيب است انسان و يزدان چنين وديعه نهاده به سينه درون به خدمت بگيري گر آن عزم را برانگيزي آن روح پاکيزه خوي تو نشنيدهها بشنوي آن زمان دگرگوني آيد ترا در نظر شود سير تاريخ عبرت فزاي [صفحه 232] بشر بايد از خويش آموختن که انسان تواند بدان جا رسيد پيمبر که داد از خدا رهنمود رود کاروان پيش در راه راست رود سوي ابهام، چرخ زمان سبکبار باشيد تا آن زمان که پيشينيانند در انتظار [صفحه 234]
«قريب ما يطرح الحجاب!»
که در گور خفتند بيهمزبان
ولي پرده از چشم برداشتند
چنين برگرفتيد از چشم تنگ
به دنيا نبرديد اينسان پناه
همي جلوهي حق تماشا کنيد
حقيقت چو شد بر شما آشکار
تواند بدان نيکويي ره برد
ببينند گردد شما را يقين
از اين رو ندانيد مقصد کجاست
پر روح خود را به هم بر چنين
که هستيد خود با مصيبت قرين
تو هستي شگفتآور اي پر بها!
عجيب آفريدش چنين دلنشين
همان عزم چونان که بيستون
فرامش کني لذت بزم را
نديده ببيني تو بيگفتگوي
نديده ببيني ز هر دو جهان
حقايق شود بيگمان جلوهگر
چنين شيوه گردد ترا رهنماي
به ژرفاي هستي نظر دوختن
که افرشته هرگز چنان جا نديد
بدان جاه و فر آدميزاده بود
که پايان اين راه سوي خداست
بدان سو شتابيم با کاروان
که بينيم ديدار پيشينيان
همه چشم بر راه و دل بيقرار
صفحه 232، 234.