پند به زبير براي پرهيز از جنگ با امام
چه پيش آمد که پيمان را شکست؟ وقتي که هنگامه جمل در نخستين سال خلافت امام (ع) برپا شد، «طلحه» و «زبير»، اهل بصره را به دنبال شتر عايشه بسيج کردند، پيش از آغاز حمله اميرالمومنين (ع) «عبدالله بن عباس» را به سوي «زبير» فرستاد تا او را به اطاعت حضرت برگرداند و به وي چنين فرمود: به ديدار با طلحه منماي رو بود پير و چون کودک خردسال چو گاوي که شاخش سوي گوشها گمان دارد آن حلقهي استخوان نداند چو با او شود حملهور به ناکام ناگاه افتد ز پا قريشي نژاد است و بر اسب مست ندانسته اين مرد خودکامه راه به بالندگي هست بر روي زين بدين کودک انديش، پيري چنين ولي با «زبير» آن سوار نبرد به خوبي من او را شناسم بجا چو عمري بدو بودهام هم عنان [صفحه 230] به پيکار بوديم همدوش هم قوي بازوان است و دل مهربان تو در کوفه انگشت ما را تمام به بصره بدان دست شمشير کين مرا ميشناسي همي در حجاز چه پيش آمد از اينکه پيمان شکست؟ چرا پاره سازي تو پيوند خويش؟ پسرداييات گفته است اين چنين [صفحه 231]
«فما عدا مما بدا»
که او شوخ چشمي بود بذلهگو
سبک بشمرد معضلات محال
به پيچيده، پندارد او را بجا
سلاح است، در حمله بر دشمنان
از آن حلقه دشمن نبيند ضرر
چو نشناخت نيروي خود ز ابتدا
نشيند ز بالا شود سوي پست
چنين اسب تازد سوي پرتگاه
شود بيگمان، زود نقش زمين
چه سود است با او مشو همنشين
ترا لازم آمد که ديدار کرد
که خود بودهايم از قديم آشنا
به فرمان پيغمبر مهربان
دلير است و آگاه از بيش و کم
بگو، گفته با تو شه مومنان
به بيعت فشردي به صد احترام
کشيدي به روي شه مومنين!
چرا در عراقي ز من بينياز![1].
چرا برد بايد به شمشير دست؟
چه شد دوستيها، چه آمد به پيش؟
بگو با «زبير» آنچه گفتم يقين
صفحه 230، 231.