پيمان شكني مروان بن حكم











پيمان شکني مروان بن حکم



«انها کف يهوديه»

دست دادن مروان براي بيعت مانند دست دادن يهودي است.

«مروان بن حکم» که در پيکار جمل يکي از فرماندهان نيروي بصره بود، پس از شکست «عايشه» بدست سربازان اسير شد، ولي اميرالمومنين (ع) دستور داد که آزادش کنند امام حسن (ع) و امام حسين (ع) از مروان در حضور پدر شفاعت کردند و نيز درخواست نمودند که بيعت مروان تجديد شود ولي اين درخواست پذيرفته نشد:


مگر اين همان نيست مروان پست
که با من به بيعت همي داد دست‏


به گاهي که کشتند عثمان به کين
فروريخت دربار او همچنين‏


به زانو درافتاد در پيش ما
که يابد ز چنگال ملت رها


بيفشرد خود پنجه‏هايم به دست
ولي زود عهد مقدس شکست‏


بدان دست مديون بيعت، دريغ
به رويم برآهيخت ناگاه تيغ‏


مرا نيست حاجت بر اين دست پست
که دست يهودان سوداگر است‏


که مشهور باشند در مکر و رنگ
نخواهيم بيعت از اين دست ننگ‏


هم اکنون اگر دست بر دست من
بسايد به سوگند در انجمن‏


چو آسايشي يافت خود آن کند
به ناچيز پيمان ما بشکند


بلي، دور نوبت بگردد چنان
که مروان خليفه شود ناگهان‏


به يک چشم بر هم زدن، سگ‏زبان
به بيني کشد بازگردد چنان‏


زمان خلافت به مروان چنان
سرآيد که سگ زد به بيني زبان‏


بخيزد ز دامان او چار پور[1].
که گردند چون قوچ جنگي به زور

[صفحه 227]

ترحم کند ايزد مهربان
بر امت از اين قوچها در جهان‏


که اين چار، يک تن پس از ديگري
بر امت نمايد خليفه‏گري‏


چو خونخواه عثمان شد اين مرد پست
بدين شيوه پيمان بيعت شکست‏


به حالي که پيشينه‏اي آشکار
ز تهمت علي را کند برکنار


شما خوب دانيد و اين ناکسان
که دارند خود از اميه نشان‏


نداند ز تفسير قرآن بجا
همه هست پيش علي برملا


که يزدان به نطق و بيان علي
رهايي دهد مردم از جاهلي‏


چو برخيزم از جا به روشنگري
بر اصحاب حيرت گشايم دري‏


خلافت به من بود ز اول سزا
پي حرمت دين نمودم رها


رها حق خود کرده بر ديگران
که اسلام از اين ره نبيند زيان‏


نريزد همي خوني از مسلمين
به عثمان سپردم خلافت چنين‏


چو ديدم، اگر حق بجويم به کين
درافتند بر يکدگر مسلمين‏


وگر خود به يک سو شوم دل دژم
بجز من دگر کس نبيند ستم‏


وگرنه پي شهوت خودپرست
زمام خلافت ندادم ز دست‏


پي حفظ آرامش شهرها
حق خويش را مفت کردم رها


گذشتم که خامش شود کينه‏ها
نگردد دگر جاهليت به پا


نبندند بر کين دگر ره کمر
نسوزند قرآن در اين رهگذر


که کوچکتر از آن بود حب جاه
به نزد علي (ع) تا بگردد ز راه‏


چو دادم رضايت در اين ماجرا
خلافت ز من گشت اين‏سان جدا


چو فردا قيامت شود آشکار
ز قرآن بجويند دستور کار


برانگيزد از سينه‏ها مهر و کين
حقيقت شود آشکارا چنين‏

[صفحه 228]


صفحه 227، 228.








  1. 2.