نيكي و تقوا در دنيا و آمادگي براي آخرت











نيکي و تقوا در دنيا و آمادگي براي آخرت



«کونوا قوما صيح بهم فانتبهوا»

چنان باشيد که به يک فرياد بيدار و آگاه شويد.


بپرهيز و تقوا چو بستي ميان
در اين عمر کوتاه خود بي‏گمان‏


ز پندار والا و کار گران
به کردار نيکان شوي جاودان‏


بينديش پاکيزه، نيکو ببين
بدان‏سان که يزدان بخواهد چنين‏


هوي را فدا کن به راه خرد
که اين جاودان است و آن بگذرد


بسيج سفر کن چنان کز درا
نيفتاده باشد به صحرا صدا


سبک سير و با کاروان همعنان
که واپس نيفتي تو از رهروان‏


چو مرگ است پايان هر جانور
همي باش اماده بر اين سفر


چو خفتي چنان باش از ابتدا
که برخيزي از جاي با يک ندا


به گرداب به شهوت مشو غوطه‏ور
که غرقه شود مرد زين رهگذر


کساني که آزاد و آزاده‏اند
از اين دهر دون مايه بيگانه‏اند


الا اي شما بندگان خدا
ببينيد خلقت بدين اعتلا


به بازيچه اين خلقت بي‏قرين
نه خود آفريده است جان‏آفرين‏


ميان بهشت و جحيم سياه
نباشد جز از يک نفس بيش راه‏


بهشت نکوکاري و با صفا
شما را به از دوزخ کينه‏ها


به دنبال هم روز و شب بي‏قرار
پديدار سازند ليل و نهار


چه بينيد از اين گردش روزگار
بگيريد، عبرت ز ليل و نهار


سپيد است از اين دور، موي سياه
سپيدي ز رخسار گردد تباه‏


چه تند است، اين گردش چرخ آه
مبادا به غفلت گذاريد راه‏


نهانست در پشت اين روز و شب
همي کينه و مهر ياللعجب!

[صفحه 218]

خوشا آنکه گردد به جان کامياب
گزيند ره نيکويي با صواب‏


ز دنيا تو برگير و آنجا گذار
به فردا ميفکن ز امروز کار


چو در لذت اکنون نشستي به سور
ز فردا مکن ديده‏ي عقل دور


ز جان راستگو باش و پرهيزکار
که از دوستي به شود روزگار


چو نادان مده خويشتن را فريب
که نادان ز نيکي ندارد نصيب‏


بود غافل آن مرد کوته‏نظر
که چون خويش غافل شناسد دگر


فداکار باشيد و ديو هوي
مبادا گذاريد يک دم رها


ز خاطر زداي آرزوهاي دور
که خود مي‏کند ديده‏ي عقل، کور


به بي‏راهه‏ات افکند اهرمن
به کوشش از او حفظ کن خويشتن‏


کند ديو، زيبا گنه جلوه‏گر
ببندد شما را ز زشتي نظر


نخواهد که پوزش بگيري به کار
به جويي تو آمرزش از کردگار


سخن گويد از عيش و نوش و صفا
که ناگه کند تيره، روز ترا


حقيقت به وحشت کند جلوه‏گر
فروافکند آدمي را به شر


سرازير سازد بسي اشکها
رود بر فلک نعره‏ها بي‏بها


در اينجاست کاين زندگي ناگهان
شود در نظر هم چو کوهي گران‏


که بر برگ کاهي بگيرد فشار
شود خرد انسان درمانده خوار


همي خواهم از ايزد مهربان
که باشد پناهم ز اهريمنان‏


نگرديم از غفلت خويش، مست
چو باشد همي دور قدرت به دست‏


نگرديم غافل ز پروردگار
وز آن تا ابد بر ندامت دچار

[صفحه 219]


صفحه 218، 219.