سرزنش دنيا و مفاسدش
وه که چه سبز و شيرين است. خدايا دلم از تو نوميد نيست طمع بسته داريم بر نعمتت چنان بخششت هست اندر نظر چناني تو بر خلق، روزيرسان بزرگست انعامت اندر نظر ز لطف تو باشم به جان، شادمان در اينجا نه اکنون نکو بنگريد فراوان بود آرزوهايمان نپايد بسي دير اين آرزو فرود آيد آهسته ز اوج هوا که اين آرزومند محکم حصار بزودي نمايد جلاي وطن به ناچار خود دور از آشنا چراگاه سبز است و شيرين نهال نيرزد بدين پايه سرزندگي خردمند شيريني ابتدا شتابان به هر کار، دنياپرست ولي فيلسوفان بدين حرص و آز شناسند بيعقل دنياپرست [صفحه 207] به خويش آمده بازداريد هوش ببينيد با عشق تقوا و دين تو دارائي خود ببر زين ديار مجوئيد جز روزي خويشتن پلي هست دنيا سوي آن جهان [صفحه 208]
«هي حلوه خضراء»
جز اين در، دري جاي اميد نيست
چو چشم خرد بنگرد رحمتت
که از دل کند ريشه ياس بر
که محروم از او نيست اندر جهان
نه از طاعتت عقل پيچيده سر
که هر دم نوازش نمايد بجان
به سر برده هر دم به بيم و اميد
چه دور و درازست اين آرمان
که سست است و ناچيز بنيان او
فرو رفته در لجههاي فنا
شود ايمن از گردش روزگار
کشد رخت از خانه خويشتن
کند جا به نزديک بيگانهها
چه زيبا شود جلوهگر در خيال
بدان خشکسالي و پژمردگي
نپذيرفته بر تلخي انتها
نه آرام دارد نه خواب و نشست
به دندان بگيرند انگشت باز
چو يابند دلخواهشان خوار و پست
گشاييد بر خويشتن چشم و گوش
چه کرديد پيدا در اين سرزمين
جهان را به دنياپرستان گذار
که افزون طلب شد به رنج و محن
اگر رستگاري تو اين را بدان
صفحه 207، 208.