سرزنش دنيا و مفاسدش











سرزنش دنيا و مفاسدش



«هي حلوه خضراء»

وه که چه سبز و شيرين است.


خدايا دلم از تو نوميد نيست
جز اين در، دري جاي اميد نيست‏


طمع بسته داريم بر نعمتت
چو چشم خرد بنگرد رحمتت‏


چنان بخششت هست اندر نظر
که از دل کند ريشه ياس بر


چناني تو بر خلق، روزي‏رسان
که محروم از او نيست اندر جهان‏


بزرگست انعامت اندر نظر
نه از طاعتت عقل پيچيده سر


ز لطف تو باشم به جان، شادمان
که هر دم نوازش نمايد بجان‏


در اينجا نه اکنون نکو بنگريد
به سر برده هر دم به بيم و اميد


فراوان بود آرزوهايمان
چه دور و درازست اين آرمان‏


نپايد بسي دير اين آرزو
که سست است و ناچيز بنيان او


فرود آيد آهسته ز اوج هوا
فرو رفته در لجه‏هاي فنا


که اين آرزومند محکم حصار
شود ايمن از گردش روزگار


بزودي نمايد جلاي وطن
کشد رخت از خانه خويشتن‏


به ناچار خود دور از آشنا
کند جا به نزديک بيگانه‏ها


چراگاه سبز است و شيرين نهال
چه زيبا شود جلوه‏گر در خيال‏


نيرزد بدين پايه سرزندگي
بدان خشکسالي و پژمردگي‏


خردمند شيريني ابتدا
نپذيرفته بر تلخي انتها


شتابان به هر کار، دنياپرست
نه آرام دارد نه خواب و نشست‏


ولي فيلسوفان بدين حرص و آز
به دندان بگيرند انگشت باز


شناسند بي‏عقل دنياپرست
چو يابند دلخواهشان خوار و پست‏

[صفحه 207]

به خويش آمده بازداريد هوش
گشاييد بر خويشتن چشم و گوش‏


ببينيد با عشق تقوا و دين
چه کرديد پيدا در اين سرزمين‏


تو دارائي خود ببر زين ديار
جهان را به دنياپرستان گذار


مجوئيد جز روزي خويشتن
که افزون طلب شد به رنج و محن‏


پلي هست دنيا سوي آن جهان
اگر رستگاري تو اين را بدان‏

[صفحه 208]


صفحه 207، 208.