شکايت امام از سه خليفه و اشاره به سرگذشت خود با آنان
شعلهاي بود که برافروخت و فرونشست. به يزدان، لباس خلافت چنان که پوشنده با قامت نارسا که فلک امامت بود خوش خرام همي نيک ميچرخد اين آسيا من آن کوهسار بلندم به دهر از آن نهرها هر طرف بيشمار نه پرنده مرغي بود در جهان که شهباز فکر بلند بشر بدين گونه انديشه از ماجرا بپيچيده دامن ز بيمايگان به اندوه و حيرت نمودم نگاه در انديشه رفتم بسي بارها به يک دست کاو را نباشد صدا به دل مصلحت صبر پنداشتم چنان تيره از رنگ شد روي دين در آن جهل فرسوده گرديد پير در اين تيرگي صبر بايد کنون در آن جهل وجدانکش پر شرار ولي صبر بد تلخ و بس ناگوار [صفحه 27] و يا در گلويم درشت استخوان چرا صبر بودي چنين ناگوار همي بود بازيچهي اين و آن به عصر نبي حرمتم داشتند دگر کس نميداشتم احترام ز اعشي يکي بيت دارم به ياد که بر پشت اشتر نشسته به درد که حيان به کاخي بود با شکوه به عصر نبي همچو حيان بدم ولي باز هم صبر کردم به دهر مکرر در ايام خود ميسرود شگفتا دو روزي ز عمرش نبود عروس خلافت در آغوش غير در آغوش مردي که بد خيرهسر همه زندگانيش پر اشتباه کساني که بودند او را کنار ز سرکش شتر داشتي او نشان هميشه به رنج و به حيرت دچار که گر ريسمان تنگ گيري به چنگ رها گر کني، لاجرم ريسمان همه طول ايام، اين خيرهمرد چو اين مرد گستاخ را روزگار بدينسان خلافت به شورا گذاشت پي کار شورا به يک سو شديم هماي خلافت همي گرد سر کساني که در دوره مصطفي (ص) ابر خواب شيرينشان بد حرام [صفحه 28] به هر حال تسليم شورا شدم در اين انجمن غير تقوي و دين هم از دوستيها و نيرنگها نشسته به کار خلافت سه روز بدانسان که در کشتزاري شتر بيانباشته سينه از کين من عموزادههايش در ايام او برآورده دست خطا ز آستين بدينسان به جايي رساندند کار چنان گشت فرجام آن ماجرا به خاک اندر آمد تن پر گناه مرا نيز تاب خلافت نبود به گردم چو پروانه بر گرد شمع ز انبوه مردم تنم در فشار بترسيدم از آنکه در زير پا رسد صدمه و لطمه از آن فشار نمودم لباس شباني به بر بر اين گله هستم کنون پاس و يار گذشته دو روزي بر اين انجمن ز پيمان خود روي برتافتند به پشت شتر، زوجه مصطفي به بصره چو جنگ جمل ساختند دگر باره جمعي تبهکار دون پي کين عثمان بهپا خاستند به جايي رساندند آن ناکسان بسي اهل قرآن ز ياران من ز دين رفته بيرون پي کارزار [صفحه 29] نفهميده بودند اينان مگر ستمکارهي دون دنياپرست چرا خوانده بودند اين ماجرا به يزدان گر اندوه امت نبود عنان چنين مرکبي خيرهسر خلافت هم اينک نهادم ز دست که دانند دهر آيدم در نظر [صفحه 30]
«تلک شقشقه هدرت ثم قرت»
بر اندام من گشته بود امتحان
يقين داشت کان جامه زيبد به ما
اگر من بدان فلک باشم امام
چو بر قامت من کند اتکا
که سيلاب دانش بريزم به نهر
پديدار گردد بسي مرغزار
که گيرد بر آن قلهام آشيان
نشايد کشيدن بر آن قله پر
به يک سو کشيدم دل رنجه را
ز ناراستان و فرومايگان
به وامانده ياران در نيمه راه
که تنهاي تنها بجنبم ز جا
پر آشوب سازم جهان جابجا
ز احياي حق دست برداشتم
که تاريک گرديد روي زمين
جوان از جفا پير شد ناگزير
که صبر است بر روشني رهنمون
نمودم به صد رنج، صبر اختيار
تو گفتي که در چشم من بود خار
فرو رفته بسته است حلق و دهان
که چون گوي ميراث من بيقرار
چگونه کنم صبر در آن ميان
حريمم، حريم حق انگاشتند
در آن عصر شد حرمت من تمام
بدان شعر اکنون کنم استناد
ز حيان و از کاخ او ياد کرد
به پشت شتر گشته اعشي ستوه
در اين عصر اعشاي حمدان شدم
که صبر است بر زهر غم، پادزهر
علي خود بدين امر شايسته بود
عليرغم قولي که خود گفته بود
به هرزه درافکند هنگام سير
بسي شد خوي و بسي کينهور
خطا بود و عذر خطا از گناه
به صد درد و صد رنج بودي دچار
که بر بينياش بسته شد ريسمان
چنين اشتري را چو باشي سوار
شود پاره بيني شتر بيدرنگ
به خيرهسري پرت گردي از آن
تحمل نمودم فروخورده درد
سرآمد به شورا درافتاد کار
نگويم کزين ره چه برجا گذاشت
من و پنج تن در ترازو شديم
بگرديد تا کيست پيروزگر
خيال همانندي مرتضي (ع)
به فرمان من جمله بودي مدام
به هر کار پيرو شدم دم به دم
مراعات هر چيز ميشد يقين
ز رسوايي و خويشي و ننگها
که شد قرعه بر سومين کينهتوز
کند از علف پهلوي خويش پر
مخالف به رفتار و آيين من
در اين فرصت از رتبه و نام او
غنيمت شمردند روزي چنين
که تاريک و آشفته شد روزگار
که آن پير پر کينه خونين قبا
به مويي سپيد و به رويي سياه
قوايم به شدت بفرسوده بود
شدندي چنان بال کفتار جمع
که شد هر دو پهلوي من بيقرار
به نوباوگان رسول خدا
ز احمد مرا آن دو بد يادگار
بر اين گله کز گرگ ديده خطر
شبان و پرستار هم غمگسار
که جمعي ز بيعتگذاران من
همه بيعتم خوار بگذاشتند
نشاندند آرايش فتنه را
در اين فتنه بسيار سر باختند
که عثمان شد از کيد آنان زبون
همي جنگ صفين بياراستند
که ناچار در ساحل «نهروان»
صميميترين دوستداران من
به دست برادر شدي خوار و زار
به قرآن که فرموده خود دادگر
به روز جزا از عقوبت نرست
ببندد هوي و هوس ديده را
که هر دم به جان رنج من ميفزود
به پشتش درانداختم زودتر
سپردم به مردان دنياپرست
ز مردار ناچيزتر پستتر
صفحه 27، 28، 29، 30.