شكايت امام از سه خليفه و اشاره به سرگذشت خود با آنان











شکايت امام از سه خليفه و اشاره به سرگذشت خود با آنان



«تلک شقشقه هدرت ثم قرت»

شعله‏اي بود که برافروخت و فرونشست.


به يزدان، لباس خلافت چنان
بر اندام من گشته بود امتحان‏


که پوشنده با قامت نارسا
يقين داشت کان جامه زيبد به ما


که فلک امامت بود خوش خرام
اگر من بدان فلک باشم امام‏


همي نيک مي‏چرخد اين آسيا
چو بر قامت من کند اتکا


من آن کوهسار بلندم به دهر
که سيلاب دانش بريزم به نهر


از آن نهرها هر طرف بي‏شمار
پديدار گردد بسي مرغزار


نه پرنده مرغي بود در جهان
که گيرد بر آن قله‏ام آشيان‏


که شهباز فکر بلند بشر
نشايد کشيدن بر آن قله پر


بدين گونه انديشه از ماجرا
به يک سو کشيدم دل رنجه را


بپيچيده دامن ز بي‏مايگان
ز ناراستان و فرومايگان‏


به اندوه و حيرت نمودم نگاه
به وامانده ياران در نيمه راه‏


در انديشه رفتم بسي بارها
که تنهاي تنها بجنبم ز جا


به يک دست کاو را نباشد صدا
پر آشوب سازم جهان جابجا


به دل مصلحت صبر پنداشتم
ز احياي حق دست برداشتم‏


چنان تيره از رنگ شد روي دين
که تاريک گرديد روي زمين‏


در آن جهل فرسوده گرديد پير
جوان از جفا پير شد ناگزير


در اين تيرگي صبر بايد کنون
که صبر است بر روشني رهنمون‏


در آن جهل وجدان‏کش پر شرار
نمودم به صد رنج، صبر اختيار


ولي صبر بد تلخ و بس ناگوار
تو گفتي که در چشم من بود خار

[صفحه 27]

و يا در گلويم درشت استخوان
فرو رفته بسته است حلق و دهان‏


چرا صبر بودي چنين ناگوار
که چون گوي ميراث من بي‏قرار


همي بود بازيچه‏ي اين و آن
چگونه کنم صبر در آن ميان‏


به عصر نبي حرمتم داشتند
حريمم، حريم حق انگاشتند


دگر کس نمي‏داشتم احترام
در آن عصر شد حرمت من تمام‏


ز اعشي يکي بيت دارم به ياد
بدان شعر اکنون کنم استناد


که بر پشت اشتر نشسته به درد
ز حيان و از کاخ او ياد کرد


که حيان به کاخي بود با شکوه
به پشت شتر گشته اعشي ستوه‏


به عصر نبي همچو حيان بدم
در اين عصر اعشاي حمدان شدم‏


ولي باز هم صبر کردم به دهر
که صبر است بر زهر غم، پادزهر


مکرر در ايام خود مي‏سرود
علي خود بدين امر شايسته بود


شگفتا دو روزي ز عمرش نبود
علي‏رغم قولي که خود گفته بود


عروس خلافت در آغوش غير
به هرزه درافکند هنگام سير


در آغوش مردي که بد خيره‏سر
بسي شد خوي و بسي کينه‏ور


همه زندگانيش پر اشتباه
خطا بود و عذر خطا از گناه‏


کساني که بودند او را کنار
به صد درد و صد رنج بودي دچار


ز سرکش شتر داشتي او نشان
که بر بيني‏اش بسته شد ريسمان‏


هميشه به رنج و به حيرت دچار
چنين اشتري را چو باشي سوار


که گر ريسمان تنگ گيري به چنگ
شود پاره بيني شتر بي‏درنگ‏


رها گر کني، لاجرم ريسمان
به خيره‏سري پرت گردي از آن‏


همه طول ايام، اين خيره‏مرد
تحمل نمودم فروخورده درد


چو اين مرد گستاخ را روزگار
سرآمد به شورا درافتاد کار


بدين‏سان خلافت به شورا گذاشت
نگويم کزين ره چه برجا گذاشت‏


پي کار شورا به يک سو شديم
من و پنج تن در ترازو شديم‏


هماي خلافت همي گرد سر
بگرديد تا کيست پيروزگر


کساني که در دوره مصطفي (ص)
خيال همانندي مرتضي (ع)


ابر خواب شيرينشان بد حرام
به فرمان من جمله بودي مدام‏

[صفحه 28]

به هر حال تسليم شورا شدم
به هر کار پيرو شدم دم به دم‏


در اين انجمن غير تقوي و دين
مراعات هر چيز مي‏شد يقين‏


هم از دوستي‏ها و نيرنگها
ز رسوايي و خويشي و ننگ‏ها


نشسته به کار خلافت سه روز
که شد قرعه بر سومين کينه‏توز


بدانسان که در کشتزاري شتر
کند از علف پهلوي خويش پر


بيانباشته سينه از کين من
مخالف به رفتار و آيين من‏


عموزاده‏هايش در ايام او
در اين فرصت از رتبه و نام او


برآورده دست خطا ز آستين
غنيمت شمردند روزي چنين‏


بدينسان به جايي رساندند کار
که تاريک و آشفته شد روزگار


چنان گشت فرجام آن ماجرا
که آن پير پر کينه خونين قبا


به خاک اندر آمد تن پر گناه
به مويي سپيد و به رويي سياه‏


مرا نيز تاب خلافت نبود
قوايم به شدت بفرسوده بود


به گردم چو پروانه بر گرد شمع
شدندي چنان بال کفتار جمع‏


ز انبوه مردم تنم در فشار
که شد هر دو پهلوي من بي‏قرار


بترسيدم از آنکه در زير پا
به نوباوگان رسول خدا


رسد صدمه و لطمه از آن فشار
ز احمد مرا آن دو بد يادگار


نمودم لباس شباني به بر
بر اين گله کز گرگ ديده خطر


بر اين گله هستم کنون پاس و يار
شبان و پرستار هم غمگسار


گذشته دو روزي بر اين انجمن
که جمعي ز بيعت‏گذاران من‏


ز پيمان خود روي برتافتند
همه بيعتم خوار بگذاشتند


به پشت شتر، زوجه مصطفي
نشاندند آرايش فتنه را


به بصره چو جنگ جمل ساختند
در اين فتنه بسيار سر باختند


دگر باره جمعي تبهکار دون
که عثمان شد از کيد آنان زبون‏


پي کين عثمان به‏پا خاستند
همي جنگ صفين بياراستند


به جايي رساندند آن ناکسان
که ناچار در ساحل «نهروان»


بسي اهل قرآن ز ياران من
صميمي‏ترين دوستداران من‏


ز دين رفته بيرون پي کارزار
به دست برادر شدي خوار و زار

[صفحه 29]

نفهميده بودند اينان مگر
به قرآن که فرموده خود دادگر


ستمکاره‏ي دون دنياپرست
به روز جزا از عقوبت نرست‏


چرا خوانده بودند اين ماجرا
ببندد هوي و هوس ديده را


به يزدان گر اندوه امت نبود
که هر دم به جان رنج من مي‏فزود


عنان چنين مرکبي خيره‏سر
به پشتش درانداختم زودتر


خلافت هم اينک نهادم ز دست
سپردم به مردان دنياپرست‏


که دانند دهر آيدم در نظر
ز مردار ناچيزتر پست‏تر

[صفحه 30]


صفحه 27، 28، 29، 30.