توحيد











توحيد



«المامول مع النقم و المرهوب مع النعم»

بندگان خداوند با وجود عقوبتها و خشمهاي خدا به او اميد دارند و با جود نعمتها و بخششهايش از او هراسانند.


هميشه به يک‏سان و هم اين چنين
چنان خود بماند جهان‏آفرين‏


ندارد اثر گردش روزگار
به ديهيم و تخت خداوندگار


نه راهش در آن عرصه سير زمان
که او بي‏نياز است و ماند چنان‏


که جايي که اويست نبود قياس
نه کاهش نه افزون پذيرد اساس‏


نه در حال او ره تحول کند
نه در کار گيتي تامل کند


عيانست آنجا که پنهان بود
نهان است و پيوسته تابان بود


وجود است و او را سرآغاز نيست
کتابي ز صبح ازل باز نيست‏


چو اين ژرف دريا ندارد کران
کجا ساحلش هست بر کس عيان‏


يگانه است و چون او يگانه نبود
عزيز است و دارد به عزت وجود


تواناست ذات خداوندگار
همه ناتوان، اوست پروردگار


توانگر به سوي تو دست نياز
برآورده‏اي ايزد چاره‏ساز!


وجودت همه نور دانايي است
از آن نور دانش تماشايي است‏


تو دارنده‏اي از تو باشد جهان
تو بي‏مثل و يکتايي و مهربان‏


تو بشنو که کس نشنود بي‏گمان
نواي سحرگاه درماندگان‏


ببين تو که بينندگان دگر
نظر کرده بر خويشتن بيشتر


چنان رنگهايي که در صخره‏ها
به امواج توفنده بخشد صفا


و يا نقش زيباي رنگين کمان
که ترسيم کردي تو بر آسمان‏


جز از دستت اي کارساز وجود
چنين نقش و اين رنگ کار که بود؟!


بدان طيف رنگين ز نور و هوا
که جز دست حق مي‏زند نقشها

[صفحه 182]

نهانهاست نزديک تو آشکار
هويداست از جلوه‏ات شرمسار


جهان آفريدي ترا سود، نه
ترا ياوري در ميان بود، نه‏


نه انديشه‏ات از کسي، ني هراس
که بر جنگ او ساز داري اساس‏


نداري رقيبي که خود از نياز
بدين آفرينش شوي چاره‏ساز


همه بندگانيم و سرهاي ما
به خاک درت گشته خوش آشنا


از آن دور شد از تمام جهان
که با خلق هرگز نشد توامان‏


به هر ذره نزديک و آن‏سان جداست
که خورشيد از نور تابان جداست‏


زمين گران سنگ را در فضا
معلق رها کرد و باشد به پا


برافروخت خود آسمان را چنان
که در حيرت افکنده بينندگان!


در اين خانه، معمار و سازنده اوست
که بر تخت قدرت برازنده اوست‏


نه در قدرتش ضعف راهست راه
دل‏آسوده از شک و از اشتباه‏


به دانش بود حکمتش استوار
چنين است جاويد پروردگار


بدويست اميد و از اوست بيم
جهاندار و بيدار حي قديم‏

[صفحه 183]


صفحه 182، 183.