وصيت به امام حسن (شيوه زندگاني)
به نام خداوند برنا و پير پدر پير و فرسوده از روزگار که امرزو و فردا ز جور خزان وصيت کند چند، فرزند را پدر پشت کرده به دنياي دون به فرزند کاو ميرسد زآنجهان جواني که تا اين زمان مهر و کين جواني که بعد از پدر، ننگ و نام که در راه او هست فتح و شکست [صفحه 167] بسي رنج از دهر خواهد کشيد که آماده گردد دلش بهر کار بدان اي گرامي پسر بيگمان در آن لحظه اندوه خود ميخورم به ايمان چون کوه، سنگين و سخت چنان گر ترا هست دردي بجان چنان گر کند مرگ سويت گذر بدانسان که باشد ترا نيمه جان از اين رو نويسم به نامت نخست تو بشنو حسن، پند من زينهار به هر لحظه در آشکار و نهان دل از ياد او سبز و آباد دار نخستين بپرداز بر کار دل بر او نقش کن مهر پروردگار برافروز دل را به نور خدا چو دل را کند زنده اندرز و پند ز توحيد بر او لباس يقين در آن دم که اهريمن آز و کين بر او داستانها ز پيشينيان بخاطر نشانند مردان مرد شب و روز و تاريک و روشن به هم در اين عرصهي سخت و بس هولناک نظر کن به کردار پيشينيان چو تاريخ پيشينيان اي حسن بر آن کاخ ويرانه از رفتگان به ويرانهي کاخها کن گذار از آنها شنو در کجا بودهاند [صفحه 168] به آنها بگو در کجا بودهاي بگو در کجا ميگذاري قدم به دنيا تو مفروش دين اي پسر نميداني از نکتهاي لب ببند چو گشتي به ترديد در ره دچار وظيفه چو دشوار باشد خطر نه از گفتهي زشت گويان، دژم حقيقت بود گوهري پر بها کسي کو طلبکار اين گوهر است چو ميجويد آن گوهر شاهوار تهور کند بيجهت خيرهسر به کار پسنديده کن رهبري که آزادگان روبروي ستم دگر نيز با سيرت نابکار تو هم ناگزيري که با منکرات به پيکار در حق، شمشير را شنا کن به درياي مرگ اي پسر چو رفتي در امواج و کردي خطر نترس اي حسن از بد روزگار شکيبايي از ويژگان خداست بکوش اي حسن در پي علم دين خدا بهترين حافظ جان بود پناهنده بر حق بود استوار چو بر حق برآري تو دست دعا که اويست بخشندهي دادگر بگويم ترا چون که بردي نياز بخواه آنچه بر توده مستحسن است [صفحه 169] دگر آنکه برتر بود دانشي که دانش نخوانم من او را چنان من اکنون که گويم وصيت ترا به من کرده بيداد جور زمان چنين دوست دارم که قبل از سفر بگويم به گوشت همه گفتني بترسم که همچون تنم ناتوان پس از شصت و سه سال ديو هوس تو اکنون جواني و قلب جوان به گاهي که من کشتکارم بر آن که بارش بود فضل و اخلاق و دين گياهان هرزه نرويد در آن هم آگاه سازم ترا زآنچه هست بدان اي پسر آنکه پيشينيان اگر چند بودند پيرانه سر چنان غور کردم در آن رفتگان هم اکنون که سالم بود شصت و اند تحول بسي ديدم از روزگار بدين شيوه با چشم عبرت نگر دلت هست مانند آيينه پاک از اين رو ترا درس قرآن و دين چو اسلام شد مکتبي بينظير در اين مدرسه از نفوذ بدان که چون ميروي زين جهان زير خاک تعاليم پيغمبر پاک جان چنين دوست دارم که بار گران نخواهم ترا من گذارم رها [صفحه 170] که باشند گاهي سيه گه سفيد که پيروز باشي به انجام کار مکرر کنم باش پرهيزکار ز رفتار پاکيزه پيشينيان مبادا غرور جواني ترا به تقليد آن ناز بينان پير به تاريخ آنان به دقت نگر اجازت ترا هست در انتقاد بگيري به جان آنچه شد دلپسند در اين ره بجوي از خدا رهبري برافروختي چون چراغ حيات نگردي اگر پاکدل اي پسر تو چون اشتر کور باشي به راه نباشد چو خود ديدهاش رهنمون پسرجان چگونه شناسي خدا؟ هم اويست جانبخش و هم جان ستان جهان آفريده است و راز جهان نداني گر اسرار آن ناگزير مبادا فراموش داري به جان تو نادان ز مادر بزادي به دهر ندانستههايت چو افزون بود به جد گرامت محمد (ص) نگر نديدست خود ديده روزگار چو بر اوست اخلاق و دانش تمام تو بيش از همه بودهاي مستحق تو اي پور زهرا (ع) ببيني جمال [صفحه 171] چو آثار او در جهان رنگ رنگ مپندار اين کثرت اندر وجود که اشباه همرنگ فکر و خيال بود مهربان ايزد دادور کجا هست آن دل که بر بيکران کجا هست روحي که پروازگر خدا را بدينسان چو بشناختي که او بينياز است و داري نياز مبادا که پيچي ز فرمان آن بدان امر يزدان شود منتهي وگر نهي او هر چه سنگين بود بيا اي حسن (ع) تا بگويم سخن که دنياست چون کارواني سرا شبي مرد دنيا در آن کرده سر گروهي چو آيند در اين سرا بگيرند خود دوستاني در آن ولي آخرت چون که گردد پديد ز هجران نگردند آسيمه سر به هجران ياران شود بردبار تو خود بين مشو هيچ گاه اي حسن پسند تو شد هر چه در اين جهان اگر دوست داري نبيني ستم نخواهي چو مظلوم ماني بجا چنان نيکويي کن بجاي کسان اگر زشت باشد به چشم تو خار بخواه آنچه زيباست بر همگنان سخن تا ندانسته باشي مگوي [صفحه 172] تکبر برد سالکان را ز راه به دنيا درون نيز بر خور ز مال مکن خويشتن را گرفتار آز چو آنان که عمري به خون جگر به خواري سپردند بر ديگران که اين تيرهبختان بد روزگار ز گور است تا آخرت، راه دور در اين راه خود زاد و توشه بسي گر امروز درمانده شد بهرهور که اينان تو را بهترين همرهند چو در فکر فردا شدي ناگهان تو اي پور زهراي اطهر بدان بود دوست انسان شوريده را همه چيز او خواهد از دادگر به درگاه حق نيست لازم، شفيع به هر لحظه داده است بر خلق، بار بود سخت بخشنده و مهربان نه بر ناستوده شود پردهدر پذيرد همي توبه بندگان ببين رحمت و جود پروردگار به خاک از ندامت چو رخسار هشت خدا، آن پشيمانياش را ثواب چه والاست بخشندهي مهربان ز اندوه درماندگان با خبر به رنجور درمانده بخشد شفا کند کارهايي که يک از هزار در آن دم که بردي به پيشش نياز [صفحه 173] نبايد که نوميد گردي به جان چنين مصلحت ميکند اقتضا بر آن باش تا هر چه خواهي از او که يزدان کريم است و از با سخا طلب کن عطاياي با افتخار بشر را چو يزدان ببخشيد جان چو آيد به سر، روزگار بشر مبادا که چون مرگ يابد ترا که چون نيست فرصت براي بشر چو دنياپرستان تماشا مکن که دونان چو سگهاي مردارخوار توانا کند ناتوان، زار و پست به يک کجا کند سيم و زر همچو کوه اگر چشم دارند هستند کور ندارند گوش حقيقت نيوش ز چشمش رود ابرها برکنار پسر جان دو اشتر شتابد به راه شب و روز باشند اين اشتران دمادم شتابند اين دو به راه زياد است آمال افزون طلب که کوتاه عمر است و ره بس دراز چه بسيار دارم سراغ، آرمان چه پيکارها آرزومند کرد چه بسيار آرام ديدم بجا بزرگ و برازنده باش اي پسر مبادا که دامن به لوث هوس هر آنچت شود جلوهگر در نظر [صفحه 174] مبادا که در راه دنيا و سيم بدان ارج آزادگي اي پسر ترا آفريده است پروردگار چه حاصل ز آسايش زندگاني تمتع نباشد در آن زندگي دگر آنکه باشد بشر را به راه طمعکار هر چند کوشد به جان ولي اندر اين کوشش از لامحال ببندد بسي عهد برنا بجا به مال کسان دل سپردن خطاست مبادا که چون ناکس بيحيا مبادا که اسرار خود اي حسن نباشد اگر سينهات رازدار نباشد بجا کوشش بيهدف چو مقصود خود را نجويد عيان دگر خود بياميز با نيکوان بپرهيز از لقمههاي حرام ستم هست از ناستوده بشر بلي، واي بر آن ستمکار پست مده راه احساس را اي پسر به کاري که تندي در او شد روا در آنجا که لازم مدارا بود که يکجا ضرور است درمان به درد چو باشد کسي بر تو اندرزگو نصيحت گذارت اگر نيست يار بترس اي حسنجان ز طول امل که عمري رود ز اشتياق سراب [صفحه 175] خردمند را تجربت گشت پند نخواهي شوي بر ندامت دچار چو رفته است از دست بسيار روز مشو خوشدل ار احمقت گشت يار چو کردي به دنيا مدارا شعار ستيز است رفتار نابخردان اگر از برادر ببيني جفا به ارحام خود شو چنان مهربان که اين رسم مردان بود در جهان بگويم که کوچکنوازي رواست بپرهيز از دشمن دوستان دگر باش در مشورتها امين فرو بر تو خشم خود اندر گلو دگر آنکه با مردم تندخو که سيلاب سرکش چو از کوهسار چو دشمن ببيند فضيلت به کار اگر دوستي ميکند دشمني که ممکن نگردد دگر آشتي حق دوستان هيچ ضايع مدار از آن همنشين نيز بنما حذر ستمکار اگر بر تو دارد ستم که ظالم خود از گردش روزگار اگر کردهاي بر کسي نيکويي چنانست آن کز نکويان جزا دو روزيست هر بندهاي را بجا مبادا به تعقيب آنسان کني اگر کامران نيز گشتي جفا [صفحه 176] گذشته است و آينده مانند هم چنانست در کار اين داوري خردمند اينسان ندارد مقال تفاوت همي بين حيوان و ما نصيحت شود بر بشر کارگر از آن پند بايد ببندي بکار دگر باش در رنج و غم، بردبار به هر راه و هر کار شو معتدل چو افراط و تفريط باشد ستم به گرد هوسران هرزه مگرد بود دوست آن کس که اندر غياب چه بسيار بيگانه از خويش به نه دور از وطن را بخواني غريب وسيع است بر تو ره زندگي اگر بر حق خويش باشي رضا بود بهترين ياورت کردگار تو دشمن مخوان آنکه با تير و تيغ بود دشمن آن کو ترا احترام گهي نااميدي بود افتخار چه بسيار بينا درافتد به چاه شتابست مذموم و بر آن قيام به کيفر اگر کردي اقدام زود ز نادان بريدي اگر در جهان چو بيناست در دشمني روزگار اگر روزگاري شدي پيشوا که چون اوفتد پادشه در فساد به راهي اگر ميشوي رهسپر [صفحه 177] اگر خانهاي ميکني انتخاب مگو داستان تا بخندد دگر مکن مشورت همچنان با زنان زنان را مکن منع گشت و گذار چنان کن که همخوابهات چون تو دوست دگر آنکه مگذار زن را رها ظريف است و نازک، زن و انتظار نباشد پسند آهوي کوهسار مبادا زني را دهي آن مقام به همخوابهي خويش بدبين مباش چو او را شکستي به گفتار زشت به خانه اگر چند خدمتگزار چو هر يک وظيفه شناسد جدا همه خانواده شمر محترم دگر آنکه باشند چون بازوان در اينجا به پايان رسانم سخن که سوقت دهد در ره پاک دين [صفحه 178]
امام «حسن (ع)» پسر بزرگ اميرالمومنين «علي (ع)» و «فاطمهي زهرا (س)» بوده که در سال دوم هجرت متولد گشت و رسول اکرم (ص)، او را «حسن» ناميد. امام «حسن (ع)» در ديدهي پيغمبر سخت عزيز بود و در دامان مهر او پرورش يافت. پس از وفات رسول اکرم، امام «حسن (ع)» در خدمت پدر به سر ميبرد. هنگام بازگشت از جنگ صفين، اميرالمومنين (ع) اين وصيت را در «حاضرين» (موضعي در نواحي صفين) براي امام حسن (ع) نوشت: اين وصيتنامه در برگيرنده عاليترين و کاملترين دستورات زندگاني است و در هر زمان ميتواند راهنماي سعادت و خوشبختي مردمان باشد.
خطاپوش دادار پوزش پذير
خزان کرده از عمر، خرم بهار
کشد رخت در گور چون خاکيان
بياموزد از مهر، دلبند را
به دنياي ديگر بود رهنمون
دهد پند و باشد پذيرد بجان
نديدست و او را بود در کمين
ببيند ز دنيا شود تلخکام
نديدست تا حال چونان که هست
کنون بايد اين گفتهها را شنيد
نپيچد ز سرسختي روزگار
دمي گر بياسايم از مردمان
ترا نيز در خويش ميبنگرم
ترا همچو خود ديده اي نيکبخت
بلرزاندم ريشهي استخوان
بگيرد، نخستين گلوي پدر
پدر ميرود زودتر زين جهان
همان پندهايي که دانم درست
به هر حال ميباش پرهيزکار
خدا را از آن لحظه آگاه دان
روان را فروزان و دل شاد دار
که کانون عشق است ديوار دل
که اين خانه از او بود يادگار
بدان نور شو با ملک آشنا
به زهد و عبادت شود پاي بند
بپوشان و با علم کن همنشين
ببندد به نيرنگ، چشم يقين
هم از مرگ مغرور بر او بخوان
که دنيا بود پهن دشت نبرد
درآميخته دل نبايد دژم
گريبان طاقت مکن هيچ چاک
چو بايد به ناچار رفت از جهان
بخواني در اين پهن دشت کهن
که پيدا و باقي بود در جهان
بسازندهي کاخ صحبت بدار
چه راهي در اين عرصه پيمودهاند
بيان کن از آن ره که پيمودهاي
به دنبال آن کاروان عدم
که شهوت کند مرد را دربدر
که گفتار بيهوده دارد گزند
از آن ره، قدم را تو واپس گذار
بود سهل بر مرد پيکارگر
شود مرد پيکار بر بيش و کم
که در لجه مرگ بگرفته جا
هميشه در اين هول دريا در است
نينديشد از لجهي مرگبار
ندانسته خويش افکند در خطر
به ياران به تاييد روشنگري
نگشتند خاموش و خاطر دژم
به دست و زبانند در کارزار
به رزم اندر آيي به راه نجات
ادا کن مينديش از ماجرا
فرو شو به گردابها کن سفر
به ساحل رسي همچنان زودتر
که مرد است اندر بلا بردبار
که اندر پي حفظ آئين بجاست
که اين علم همواره شد بهترين
به مردان راهش نگهبان بود
که او يافت در بهترين دژ، قرار
برافراز دست دعا بيريا
وز او باز و بسته است هر رهگذر
سعادت طلب کردي از چارهساز
که حق بر ستمکار دون دشمن است
که بر توده بخشيده آرامشي
که نفعي در او نيست بر مردمان
گذشته است عمري مرا پر بها
شد از بار پيري تنم ناتوان
ز اسرار سازم ترا با خبر
نويسم به نام تو بنوشتني
شود سست انديشهام آن چنان
کند پاره بند و ببندد نفس
بود کشتزاري ز مردم نهان
به کارم در اين دشت بذري گران
چه دلکش شود اين چنين سرزمين
شود سبز و آباد چون بوستان
که بيدار بودن ترا لازمست
ز من بيش بودند اندر جهان
نبودند عبرت نگر چون پدر
تو گويي چو آنان شدم بيگمان
تو گويي گذشته است چندين و چند
که تاريخ بوده است آموزگار
از آن جمله کردم ترا با خبر
پذيرد همه نقش، اين تابناک
بگويم ز پيغمبر نازنين
تو شاگرد او باش ز آن پند گير
سلامت بماني چنان بخردان
بماني چنان گوهري تابناک
بود سخت و جويند سخت استخوان
به دوشت نهم اي دلاور جوان
به افکار ناسالم و ناروا
به پاي تو بستم حسن جان اميد
بماند ز ما نيکويي يادگار
ز عفت برون پاي همت مدار
تو در پيروي باش پاکيزه جان
از آن قوم پاکيزه سازد جدا
به راهت چراغ هدايت بگير
ز پاکيزه افکار شو بهرهور
نظر کرده بر راه آنان به داد
پسندت نبود ار بدان دل مبند
که تاييد سازد به روشنگري
به انديشه آسان کني معضلات
ز دانش نشد روشنت رهگذر
که نشناسد از راه خود پرتگاه
شود در بن درهها سرنگون
هم اويست روزي ده رهنما
اميد است از اوي و نوميد از آن
کمي آشکار است و برخي نهان
به کار جهاندار خرده مگير
که کوچک بود فکرت بندگان
پس آنگه گرفتي ز دانش تو بهر
نوشته چو ننوشتهها چون بود؟
بدان خود که چون او نباشد دگر
چنويي نشد در جهان يادگار
رسانيد انسان به برتر مقام
کني پيروي از چنين مرد حق
ز يزدان به اسماء و چندين مقال
ببيني به هر جاي سازد درنگ
ز يزدان که ايزد همان بد که بود
ندارند تاثير در ذوالجلال
سرآغاز هستي و آغازگر
برد راه و گنجد چنان اندر آن
شود سوي بيسوئيش رهسپر
از او بر دگر کس نپرداختي
به هر کار بر ايزد چارهساز
که طاعت بود زيور بندگان
به تهذيب اخلاق و راه بهي
چو ديوار بر راه ننگين بود
براي تو از اين سراي کهن
شبي را در آن کاروان کرده جا
سحر بار بندد به راه دگر
ببينند خوش منظر و دلگشا
سحر رخت بستن بود بس گران
ز زندان ببينند دشت اميد
گشايند در گلستان بال و پر
چو گيرد در آن جاي نيکو، قرار
که خودبين بود جفت رنج و محن
همان را تو بپسند بر ديگران
مخواه از ستم، ديگري را دژم
نباشد ستم بر دگر کس روا
که گردي از آن نيکويي شادمان
تو در چشم همسايه مرئي مدار
که زيباپسند است بر اين و آن
مشو خويشتن خواه و مغرور خوي
خردمند را مينمايد تباه
بنوش و بنوشان ز رزق حلال
که حرص است بر خلق بيچاره ساز
به هم برنهادند خود سيم و زر
گذشتند با يک کفن زين جهان
مظالم گرفتند بر دوش بار
که تاريک و سخت است و صعبالعبور
ببايد که آسان به مقصد رسي
ز جود تو، فردا نبيني خطر
در اين ره ترا ياوري ميدهند
چو مرگت درآمد نگردي غمان
که حق دوستدار است بر بندگان
که بگشوده بر لطف حق ديده را
بدو بازگردد ز هر رهگذر
که بيحاجب است آن مقام رفيع
که درگاه حق هست بيپردهدار
گنهکار، رسوا نسازد به جان
نه محروم سازد ز جودش بشر
نخواهد سرافکنده شرمندگان
که گر بنده شد از گنه، شرمسار
پشيمان ز گفتار و کردار زشت
شمارد، ببخشد گنه بيحساب
که داند همه رازها را عيان
شود بر ستمديدگان چارهگر
توانگر کند از کرم، بينوا
نشايد کسي کرده در روزگار
نشد گر بر آن مدعا چارهساز
که ايزد شناسد صلاح جهان
که خود دير گردي تو حاجت روا
بود جاودان کمنظير و نکو
نخواهند خود حاجتي کمبها
که ماند همي تا بود روزگار
چنان کرد تا او شود جاودان
چه بسيار کرده است خود خير و شر
به دامان بود لکهي ناسزا
تضرع نباشد دگر چارهگر
همي مرگ ميبين و حاشا مکن
درافتند در يکديگر بيقرار
توانگر بچاپد همي زيردست
تهيدست هر جا گروها گروه
تهي مغز و بيمايه چونان ستور
به فرياد وجدان خود بسته گوش
چو مرگش بگيرد به بر خوار و زار
يکي شد سپيد و دگر شد سياه
ندارند آهستگي يک زمان
دمادم کنند اين دو ما را تباه
نينديشد از عمر ياللعجب
چه سود است در اين همه حرص و آز
که با سيل خون هم نشد کامران
نه بر آرزو راه جست از نبرد
که بيرنج گرديد حاجت روا
حقير است انسان کوتهنظر
کني زشت و آلوده در يک نفس
شرافت از آنست محبوبتر
کني خم قد خويش پيش لئيم
که در قلب، خون گرم دارد مقر
چو آزاد ز آزادگي قدر دار
بهايش اگر بود آزادگي
که بر رخ بود لکهي بندگي
هميشه ز آز و طمع پرتگاه
نه روزي اضافه شود بيگمان
چه بسيار حق ميکند پايمال
ندارد ز پيمان شکستن ابا
که اين کار اوباش دور از حياست
به دامان عفت، زني لکهها
کني فاش از سينهي خويشتن
تو از غير چشم امانت بدار
که نادان کند عمر اينسان تلف
به فرجام خود اوفتد در زيان
مشو با بدان هيچگه همعنان
که تلخ است اين لقمه ما را به کام
بدين خصلت انسان درافتد به شر
که تازد به مستضعف زيردست
خرد را به هر راه کن راهبر
مدارا در آن کار باشد جفا
تهور در آن جاي بيجا بود
چنان که خود درد را چاره کرد
بينديش در کار و ببين کيست او
بدان پند گوش شنيدن مدار
که باشد ز نابخردان اين عمل
به فرجام اين کار ناديده آب
کند آزمون عافيت از گزند
به هر لحظه فرصت، غنيمت شمار
که بر او نبد بازگشتي هنوز
که احمق کند دوست را خاکسار
بياسائي از گردش روزگار
بسي زود افتند اندر زيان
تو با مهر، اين جور جبران نما
که گويي تو باشي يک از بندگان
به کم عقل باشند بخشندگان
به اندازه افراط آن نابجاست
که هرگز نبيني نکويي از آن
خيانت روا نيست جايي چنين
که شهد است نوشيدهام من از او
مدارا بود حربهاي بس نکو
به دريا رسد زود گيرد قرار
شود خويش از دشمني شرمسار
مبادا تو الفت چنان بشکني
بنه جا، اگر روي برکاشتي
چنان کن که از تو بود انتظار
که سوي تو دارد به نفرت نظر
تو رنجيده خاطر مشو بيش و کم
ببيند جزاي ستم در کنار
وز او ديده باشي همي بدخويي
تلافي کني با بدي ناروا
که جويي يکي و آن بجويد ترا
که خود پشت آزادگي بشکني
مبادا که بر خلق داري روا
اگر ميخوري بر گذشته تو غم
که همچون درآيند حسرت بري
شناسد به از آن دو احوال حال
از اين نيست روشنتر و برملا
کند کار با درد شلاق خر
که در نسل آدم شدي نامدار
به تصميم ثابت چو کوه استوار
ز افراط و تفريط برکنده دل
مبادا که از اين دو گردي دژم
که با ديده کور است اين خيرهمرد
ز بدگويي دوست کرد اجتناب
ز بيگانه کم، خويش بيعاطفه
غريبست از دوستي بينصيب
اگر کرده باشي ز حق بندگي
هميشه بياسايي از ماجرا
بدين رشته پيوند دار استوار
به هيجا رجز کرده سر بيدريغ
بکاهد فروشد ترا بدمرام
که ماني ز ننگ و طمع برکنار
که کوران گذشتند از شاهراه
مکن، ويژه در موقع انتقام
پشيمان چو گشتي ترا نيست سود
يقينا به دانا شوي همعنان
مشو ايمن از دشمن هوشيار
ز کوچکترين لغو دوري نما
رعيت شود غوطهور در عنا
بينديش دربارهي همسفر
نخستين تو همسايه خوب ياب
بدين کار گردي سبک جلوهگر
که سست و لطيف است خود مغزشان
ولي در حرم محرمي برگمار
ندارد کسي زآن که تقواي اوست
که خود از وظيفه کشد بيش پا
ز گل نيست تيزي کند همچو خار
چو شيران شود حملهور بر شکار
که فرمان براند به جايت مدام
که افسردهاش سازي اندر معاش؟
گرفتار گردد به کردار زشت
ترا بود، هر يک به کاري گمار
سرانجام بهتر شود کارها
که بال تو باشند بر بيش و کم
که خود بازوانند توش و توان
چنين خواهم از ايزد ذوالمنن
پناهت بود ارحم الراحمين
صفحه 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178.