وصيت به امام حسن (شيوه زندگاني)











وصيت به امام حسن (شيوه زندگاني)



امام «حسن (ع)» پسر بزرگ اميرالمومنين «علي (ع)» و «فاطمه‏ي زهرا (س)» بوده که در سال دوم هجرت متولد گشت و رسول اکرم (ص)، او را «حسن» ناميد. امام «حسن (ع)» در ديده‏ي پيغمبر سخت عزيز بود و در دامان مهر او پرورش يافت. پس از وفات رسول اکرم، امام «حسن (ع)» در خدمت پدر به سر مي‏برد. هنگام بازگشت از جنگ صفين، اميرالمومنين (ع) اين وصيت را در «حاضرين» (موضعي در نواحي صفين) براي امام حسن (ع) نوشت: اين وصيت‏نامه در برگيرنده عاليترين و کاملترين دستورات زندگاني است و در هر زمان مي‏تواند راهنماي سعادت و خوشبختي مردمان باشد.


به نام خداوند برنا و پير
خطاپوش دادار پوزش پذير


پدر پير و فرسوده از روزگار
خزان کرده از عمر، خرم بهار


که امرزو و فردا ز جور خزان
کشد رخت در گور چون خاکيان‏


وصيت کند چند، فرزند را
بياموزد از مهر، دلبند را


پدر پشت کرده به دنياي دون
به دنياي ديگر بود رهنمون‏


به فرزند کاو مي‏رسد زآنجهان
دهد پند و باشد پذيرد بجان‏


جواني که تا اين زمان مهر و کين
نديدست و او را بود در کمين‏


جواني که بعد از پدر، ننگ و نام
ببيند ز دنيا شود تلخکام‏


که در راه او هست فتح و شکست
نديدست تا حال چونان که هست‏

[صفحه 167]

بسي رنج از دهر خواهد کشيد
کنون بايد اين گفته‏ها را شنيد


که آماده گردد دلش بهر کار
نپيچد ز سرسختي روزگار


بدان اي گرامي پسر بي‏گمان
دمي گر بياسايم از مردمان‏


در آن لحظه اندوه خود مي‏خورم
ترا نيز در خويش مي‏بنگرم‏


به ايمان چون کوه، سنگين و سخت
ترا همچو خود ديده اي نيکبخت‏


چنان گر ترا هست دردي بجان
بلرزاندم ريشه‏ي استخوان‏


چنان گر کند مرگ سويت گذر
بگيرد، نخستين گلوي پدر


بدان‏سان که باشد ترا نيمه جان
پدر مي‏رود زودتر زين جهان‏


از اين رو نويسم به نامت نخست
همان پندهايي که دانم درست‏


تو بشنو حسن، پند من زينهار
به هر حال مي‏باش پرهيزکار


به هر لحظه در آشکار و نهان
خدا را از آن لحظه آگاه دان‏


دل از ياد او سبز و آباد دار
روان را فروزان و دل شاد دار


نخستين بپرداز بر کار دل
که کانون عشق است ديوار دل‏


بر او نقش کن مهر پروردگار
که اين خانه از او بود يادگار


برافروز دل را به نور خدا
بدان نور شو با ملک آشنا


چو دل را کند زنده اندرز و پند
به زهد و عبادت شود پاي بند


ز توحيد بر او لباس يقين
بپوشان و با علم کن همنشين‏


در آن دم که اهريمن آز و کين
ببندد به نيرنگ، چشم يقين‏


بر او داستانها ز پيشينيان
هم از مرگ مغرور بر او بخوان‏


بخاطر نشانند مردان مرد
که دنيا بود پهن دشت نبرد


شب و روز و تاريک و روشن به هم
درآميخته دل نبايد دژم‏


در اين عرصه‏ي سخت و بس هولناک
گريبان طاقت مکن هيچ چاک‏


نظر کن به کردار پيشينيان
چو بايد به ناچار رفت از جهان‏


چو تاريخ پيشينيان اي حسن
بخواني در اين پهن دشت کهن‏


بر آن کاخ ويرانه از رفتگان
که پيدا و باقي بود در جهان‏


به ويرانه‏ي کاخها کن گذار
بسازنده‏ي کاخ صحبت بدار


از آنها شنو در کجا بوده‏اند
چه راهي در اين عرصه پيموده‏اند

[صفحه 168]

به آنها بگو در کجا بوده‏اي
بيان کن از آن ره که پيموده‏اي‏


بگو در کجا مي‏گذاري قدم
به دنبال آن کاروان عدم‏


به دنيا تو مفروش دين اي پسر
که شهوت کند مرد را دربدر


نمي‏داني از نکته‏اي لب ببند
که گفتار بيهوده دارد گزند


چو گشتي به ترديد در ره دچار
از آن ره، قدم را تو واپس گذار


وظيفه چو دشوار باشد خطر
بود سهل بر مرد پيکارگر


نه از گفته‏ي زشت گويان، دژم
شود مرد پيکار بر بيش و کم‏


حقيقت بود گوهري پر بها
که در لجه مرگ بگرفته جا


کسي کو طلبکار اين گوهر است
هميشه در اين هول دريا در است‏


چو مي‏جويد آن گوهر شاهوار
نينديشد از لجه‏ي مرگبار


تهور کند بي‏جهت خيره‏سر
ندانسته خويش افکند در خطر


به کار پسنديده کن رهبري
به ياران به تاييد روشنگري‏


که آزادگان روبروي ستم
نگشتند خاموش و خاطر دژم‏


دگر نيز با سيرت نابکار
به دست و زبانند در کارزار


تو هم ناگزيري که با منکرات
به رزم اندر آيي به راه نجات‏


به پيکار در حق، شمشير را
ادا کن مينديش از ماجرا


شنا کن به درياي مرگ اي پسر
فرو شو به گردابها کن سفر


چو رفتي در امواج و کردي خطر
به ساحل رسي همچنان زودتر


نترس اي حسن از بد روزگار
که مرد است اندر بلا بردبار


شکيبايي از ويژگان خداست
که اندر پي حفظ آئين بجاست‏


بکوش اي حسن در پي علم دين
که اين علم همواره شد بهترين‏


خدا بهترين حافظ جان بود
به مردان راهش نگهبان بود


پناهنده بر حق بود استوار
که او يافت در بهترين دژ، قرار


چو بر حق برآري تو دست دعا
برافراز دست دعا بي‏ريا


که اويست بخشنده‏ي دادگر
وز او باز و بسته است هر رهگذر


بگويم ترا چون که بردي نياز
سعادت طلب کردي از چاره‏ساز


بخواه آنچه بر توده مستحسن است
که حق بر ستمکار دون دشمن است‏

[صفحه 169]

دگر آنکه برتر بود دانشي
که بر توده بخشيده آرامشي‏


که دانش نخوانم من او را چنان
که نفعي در او نيست بر مردمان‏


من اکنون که گويم وصيت ترا
گذشته است عمري مرا پر بها


به من کرده بيداد جور زمان
شد از بار پيري تنم ناتوان‏


چنين دوست دارم که قبل از سفر
ز اسرار سازم ترا با خبر


بگويم به گوشت همه گفتني
نويسم به نام تو بنوشتني‏


بترسم که همچون تنم ناتوان
شود سست انديشه‏ام آن چنان‏


پس از شصت و سه سال ديو هوس
کند پاره بند و ببندد نفس‏


تو اکنون جواني و قلب جوان
بود کشتزاري ز مردم نهان‏


به گاهي که من کشتکارم بر آن
به کارم در اين دشت بذري گران‏


که بارش بود فضل و اخلاق و دين
چه دلکش شود اين چنين سرزمين‏


گياهان هرزه نرويد در آن
شود سبز و آباد چون بوستان‏


هم آگاه سازم ترا زآنچه هست
که بيدار بودن ترا لازمست‏


بدان اي پسر آنکه پيشينيان
ز من بيش بودند اندر جهان‏


اگر چند بودند پيرانه سر
نبودند عبرت نگر چون پدر


چنان غور کردم در آن رفتگان
تو گويي چو آنان شدم بي‏گمان‏


هم اکنون که سالم بود شصت و اند
تو گويي گذشته است چندين و چند


تحول بسي ديدم از روزگار
که تاريخ بوده است آموزگار


بدين شيوه با چشم عبرت نگر
از آن جمله کردم ترا با خبر


دلت هست مانند آيينه پاک
پذيرد همه نقش، اين تابناک‏


از اين رو ترا درس قرآن و دين
بگويم ز پيغمبر نازنين‏


چو اسلام شد مکتبي بي‏نظير
تو شاگرد او باش ز آن پند گير


در اين مدرسه از نفوذ بدان
سلامت بماني چنان بخردان‏


که چون مي‏روي زين جهان زير خاک
بماني چنان گوهري تابناک‏


تعاليم پيغمبر پاک جان
بود سخت و جويند سخت استخوان‏


چنين دوست دارم که بار گران
به دوشت نهم اي دلاور جوان‏


نخواهم ترا من گذارم رها
به افکار ناسالم و ناروا

[صفحه 170]

که باشند گاهي سيه گه سفيد
به پاي تو بستم حسن جان اميد


که پيروز باشي به انجام کار
بماند ز ما نيکويي يادگار


مکرر کنم باش پرهيزکار
ز عفت برون پاي همت مدار


ز رفتار پاکيزه پيشينيان
تو در پيروي باش پاکيزه جان‏


مبادا غرور جواني ترا
از آن قوم پاکيزه سازد جدا


به تقليد آن ناز بينان پير
به راهت چراغ هدايت بگير


به تاريخ آنان به دقت نگر
ز پاکيزه افکار شو بهره‏ور


اجازت ترا هست در انتقاد
نظر کرده بر راه آنان به داد


بگيري به جان آنچه شد دلپسند
پسندت نبود ار بدان دل مبند


در اين ره بجوي از خدا رهبري
که تاييد سازد به روشن‏گري‏


برافروختي چون چراغ حيات
به انديشه آسان کني معضلات‏


نگردي اگر پاکدل اي پسر
ز دانش نشد روشنت رهگذر


تو چون اشتر کور باشي به راه
که نشناسد از راه خود پرتگاه‏


نباشد چو خود ديده‏اش رهنمون
شود در بن دره‏ها سرنگون‏


پسرجان چگونه شناسي خدا؟
هم اويست روزي ده رهنما


هم اويست جانبخش و هم جان ستان
اميد است از اوي و نوميد از آن‏


جهان آفريده است و راز جهان
کمي آشکار است و برخي نهان‏


نداني گر اسرار آن ناگزير
به کار جهاندار خرده مگير


مبادا فراموش داري به جان
که کوچک بود فکرت بندگان‏


تو نادان ز مادر بزادي به دهر
پس آنگه گرفتي ز دانش تو بهر


ندانسته‏هايت چو افزون بود
نوشته چو ننوشته‏ها چون بود؟


به جد گرامت محمد (ص) نگر
بدان خود که چون او نباشد دگر


نديدست خود ديده روزگار
چنويي نشد در جهان يادگار


چو بر اوست اخلاق و دانش تمام
رسانيد انسان به برتر مقام‏


تو بيش از همه بوده‏اي مستحق
کني پيروي از چنين مرد حق‏


تو اي پور زهرا (ع) ببيني جمال
ز يزدان به اسماء و چندين مقال‏

[صفحه 171]

چو آثار او در جهان رنگ رنگ
ببيني به هر جاي سازد درنگ‏


مپندار اين کثرت اندر وجود
ز يزدان که ايزد همان بد که بود


که اشباه همرنگ فکر و خيال
ندارند تاثير در ذوالجلال‏


بود مهربان ايزد دادور
سرآغاز هستي و آغازگر


کجا هست آن دل که بر بيکران
برد راه و گنجد چنان اندر آن‏


کجا هست روحي که پروازگر
شود سوي بي‏سوئيش رهسپر


خدا را بدينسان چو بشناختي
از او بر دگر کس نپرداختي‏


که او بي‏نياز است و داري نياز
به هر کار بر ايزد چاره‏ساز


مبادا که پيچي ز فرمان آن
که طاعت بود زيور بندگان‏


بدان امر يزدان شود منتهي
به تهذيب اخلاق و راه بهي‏


وگر نهي او هر چه سنگين بود
چو ديوار بر راه ننگين بود


بيا اي حسن (ع) تا بگويم سخن
براي تو از اين سراي کهن‏


که دنياست چون کارواني سرا
شبي را در آن کاروان کرده جا


شبي مرد دنيا در آن کرده سر
سحر بار بندد به راه دگر


گروهي چو آيند در اين سرا
ببينند خوش منظر و دلگشا


بگيرند خود دوستاني در آن
سحر رخت بستن بود بس گران‏


ولي آخرت چون که گردد پديد
ز زندان ببينند دشت اميد


ز هجران نگردند آسيمه سر
گشايند در گلستان بال و پر


به هجران ياران شود بردبار
چو گيرد در آن جاي نيکو، قرار


تو خود بين مشو هيچ گاه اي حسن
که خودبين بود جفت رنج و محن‏


پسند تو شد هر چه در اين جهان
همان را تو بپسند بر ديگران‏


اگر دوست داري نبيني ستم
مخواه از ستم، ديگري را دژم‏


نخواهي چو مظلوم ماني بجا
نباشد ستم بر دگر کس روا


چنان نيکويي کن بجاي کسان
که گردي از آن نيکويي شادمان‏


اگر زشت باشد به چشم تو خار
تو در چشم همسايه مرئي مدار


بخواه آنچه زيباست بر همگنان
که زيباپسند است بر اين و آن‏


سخن تا ندانسته باشي مگوي
مشو خويشتن خواه و مغرور خوي‏

[صفحه 172]

تکبر برد سالکان را ز راه
خردمند را مي‏نمايد تباه‏


به دنيا درون نيز بر خور ز مال
بنوش و بنوشان ز رزق حلال‏


مکن خويشتن را گرفتار آز
که حرص است بر خلق بيچاره ساز


چو آنان که عمري به خون جگر
به هم برنهادند خود سيم و زر


به خواري سپردند بر ديگران
گذشتند با يک کفن زين جهان‏


که اين تيره‏بختان بد روزگار
مظالم گرفتند بر دوش بار


ز گور است تا آخرت، راه دور
که تاريک و سخت است و صعب‏العبور


در اين راه خود زاد و توشه بسي
ببايد که آسان به مقصد رسي‏


گر امروز درمانده شد بهره‏ور
ز جود تو، فردا نبيني خطر


که اينان تو را بهترين همرهند
در اين ره ترا ياوري مي‏دهند


چو در فکر فردا شدي ناگهان
چو مرگت درآمد نگردي غمان‏


تو اي پور زهراي اطهر بدان
که حق دوست‏دار است بر بندگان‏


بود دوست انسان شوريده را
که بگشوده بر لطف حق ديده را


همه چيز او خواهد از دادگر
بدو بازگردد ز هر رهگذر


به درگاه حق نيست لازم، شفيع
که بي‏حاجب است آن مقام رفيع‏


به هر لحظه داده است بر خلق، بار
که درگاه حق هست بي‏پرده‏دار


بود سخت بخشنده و مهربان
گنهکار، رسوا نسازد به جان‏


نه بر ناستوده شود پرده‏در
نه محروم سازد ز جودش بشر


پذيرد همي توبه بندگان
نخواهد سرافکنده شرمندگان‏


ببين رحمت و جود پروردگار
که گر بنده شد از گنه، شرمسار


به خاک از ندامت چو رخسار هشت
پشيمان ز گفتار و کردار زشت‏


خدا، آن پشيماني‏اش را ثواب
شمارد، ببخشد گنه بي‏حساب‏


چه والاست بخشنده‏ي مهربان
که داند همه رازها را عيان‏


ز اندوه درماندگان با خبر
شود بر ستمديدگان چاره‏گر


به رنجور درمانده بخشد شفا
توانگر کند از کرم، بينوا


کند کارهايي که يک از هزار
نشايد کسي کرده در روزگار


در آن دم که بردي به پيشش نياز
نشد گر بر آن مدعا چاره‏ساز

[صفحه 173]

نبايد که نوميد گردي به جان
که ايزد شناسد صلاح جهان‏


چنين مصلحت مي‏کند اقتضا
که خود دير گردي تو حاجت روا


بر آن باش تا هر چه خواهي از او
بود جاودان کم‏نظير و نکو


که يزدان کريم است و از با سخا
نخواهند خود حاجتي کم‏بها


طلب کن عطاياي با افتخار
که ماند همي تا بود روزگار


بشر را چو يزدان ببخشيد جان
چنان کرد تا او شود جاودان‏


چو آيد به سر، روزگار بشر
چه بسيار کرده است خود خير و شر


مبادا که چون مرگ يابد ترا
به دامان بود لکه‏ي ناسزا


که چون نيست فرصت براي بشر
تضرع نباشد دگر چاره‏گر


چو دنياپرستان تماشا مکن
همي مرگ مي‏بين و حاشا مکن‏


که دونان چو سگهاي مردارخوار
درافتند در يکديگر بي‏قرار


توانا کند ناتوان، زار و پست
توانگر بچاپد همي زيردست‏


به يک کجا کند سيم و زر همچو کوه
تهيدست هر جا گروها گروه‏


اگر چشم دارند هستند کور
تهي مغز و بي‏مايه چونان ستور


ندارند گوش حقيقت نيوش
به فرياد وجدان خود بسته گوش‏


ز چشمش رود ابرها برکنار
چو مرگش بگيرد به بر خوار و زار


پسر جان دو اشتر شتابد به راه
يکي شد سپيد و دگر شد سياه‏


شب و روز باشند اين اشتران
ندارند آهستگي يک زمان‏


دمادم شتابند اين دو به راه
دمادم کنند اين دو ما را تباه‏


زياد است آمال افزون طلب
نينديشد از عمر ياللعجب‏


که کوتاه عمر است و ره بس دراز
چه سود است در اين همه حرص و آز


چه بسيار دارم سراغ، آرمان
که با سيل خون هم نشد کامران‏


چه پيکارها آرزومند کرد
نه بر آرزو راه جست از نبرد


چه بسيار آرام ديدم بجا
که بي‏رنج گرديد حاجت روا


بزرگ و برازنده باش اي پسر
حقير است انسان کوته‏نظر


مبادا که دامن به لوث هوس
کني زشت و آلوده در يک نفس‏


هر آنچت شود جلوه‏گر در نظر
شرافت از آنست محبوبتر

[صفحه 174]

مبادا که در راه دنيا و سيم
کني خم قد خويش پيش لئيم‏


بدان ارج آزادگي اي پسر
که در قلب، خون گرم دارد مقر


ترا آفريده است پروردگار
چو آزاد ز آزادگي قدر دار


چه حاصل ز آسايش زندگاني
بهايش اگر بود آزادگي‏


تمتع نباشد در آن زندگي
که بر رخ بود لکه‏ي بندگي‏


دگر آنکه باشد بشر را به راه
هميشه ز آز و طمع پرتگاه‏


طمعکار هر چند کوشد به جان
نه روزي اضافه شود بي‏گمان‏


ولي اندر اين کوشش از لامحال
چه بسيار حق مي‏کند پايمال‏


ببندد بسي عهد برنا بجا
ندارد ز پيمان شکستن ابا


به مال کسان دل سپردن خطاست
که اين کار اوباش دور از حياست‏


مبادا که چون ناکس بي‏حيا
به دامان عفت، زني لکه‏ها


مبادا که اسرار خود اي حسن
کني فاش از سينه‏ي خويشتن‏


نباشد اگر سينه‏ات رازدار
تو از غير چشم امانت بدار


نباشد بجا کوشش بي‏هدف
که نادان کند عمر اين‏سان تلف‏


چو مقصود خود را نجويد عيان
به فرجام خود اوفتد در زيان‏


دگر خود بياميز با نيکوان
مشو با بدان هيچگه همعنان‏


بپرهيز از لقمه‏هاي حرام
که تلخ است اين لقمه ما را به کام‏


ستم هست از ناستوده بشر
بدين خصلت انسان درافتد به شر


بلي، واي بر آن ستمکار پست
که تازد به مستضعف زيردست‏


مده راه احساس را اي پسر
خرد را به هر راه کن راهبر


به کاري که تندي در او شد روا
مدارا در آن کار باشد جفا


در آنجا که لازم مدارا بود
تهور در آن جاي بيجا بود


که يکجا ضرور است درمان به درد
چنان که خود درد را چاره کرد


چو باشد کسي بر تو اندرزگو
بينديش در کار و ببين کيست او


نصيحت گذارت اگر نيست يار
بدان پند گوش شنيدن مدار


بترس اي حسن‏جان ز طول امل
که باشد ز نابخردان اين عمل‏


که عمري رود ز اشتياق سراب
به فرجام اين کار ناديده آب‏

[صفحه 175]

خردمند را تجربت گشت پند
کند آزمون عافيت از گزند


نخواهي شوي بر ندامت دچار
به هر لحظه فرصت، غنيمت شمار


چو رفته است از دست بسيار روز
که بر او نبد بازگشتي هنوز


مشو خوشدل ار احمقت گشت يار
که احمق کند دوست را خاکسار


چو کردي به دنيا مدارا شعار
بياسائي از گردش روزگار


ستيز است رفتار نابخردان
بسي زود افتند اندر زيان‏


اگر از برادر ببيني جفا
تو با مهر، اين جور جبران نما


به ارحام خود شو چنان مهربان
که گويي تو باشي يک از بندگان‏


که اين رسم مردان بود در جهان
به کم عقل باشند بخشندگان‏


بگويم که کوچک‏نوازي رواست
به اندازه افراط آن نابجاست‏


بپرهيز از دشمن دوستان
که هرگز نبيني نکويي از آن‏


دگر باش در مشورتها امين
خيانت روا نيست جايي چنين‏


فرو بر تو خشم خود اندر گلو
که شهد است نوشيده‏ام من از او


دگر آنکه با مردم تندخو
مدارا بود حربه‏اي بس نکو


که سيلاب سرکش چو از کوهسار
به دريا رسد زود گيرد قرار


چو دشمن ببيند فضيلت به کار
شود خويش از دشمني شرمسار


اگر دوستي مي‏کند دشمني
مبادا تو الفت چنان بشکني‏


که ممکن نگردد دگر آشتي
بنه جا، اگر روي برکاشتي‏


حق دوستان هيچ ضايع مدار
چنان کن که از تو بود انتظار


از آن همنشين نيز بنما حذر
که سوي تو دارد به نفرت نظر


ستمکار اگر بر تو دارد ستم
تو رنجيده خاطر مشو بيش و کم‏


که ظالم خود از گردش روزگار
ببيند جزاي ستم در کنار


اگر کرده‏اي بر کسي نيکويي
وز او ديده باشي همي بدخويي‏


چنانست آن کز نکويان جزا
تلافي کني با بدي ناروا


دو روزيست هر بنده‏اي را بجا
که جويي يکي و آن بجويد ترا


مبادا به تعقيب آن‏سان کني
که خود پشت آزادگي بشکني‏


اگر کامران نيز گشتي جفا
مبادا که بر خلق داري روا

[صفحه 176]

گذشته است و آينده مانند هم
اگر مي‏خوري بر گذشته تو غم‏


چنانست در کار اين داوري
که همچون درآيند حسرت بري‏


خردمند اين‏سان ندارد مقال
شناسد به از آن دو احوال حال‏


تفاوت همي بين حيوان و ما
از اين نيست روشن‏تر و برملا


نصيحت شود بر بشر کارگر
کند کار با درد شلاق خر


از آن پند بايد ببندي بکار
که در نسل آدم شدي نامدار


دگر باش در رنج و غم، بردبار
به تصميم ثابت چو کوه استوار


به هر راه و هر کار شو معتدل
ز افراط و تفريط برکنده دل‏


چو افراط و تفريط باشد ستم
مبادا که از اين دو گردي دژم‏


به گرد هوسران هرزه مگرد
که با ديده کور است اين خيره‏مرد


بود دوست آن کس که اندر غياب
ز بدگويي دوست کرد اجتناب‏


چه بسيار بيگانه از خويش به
ز بيگانه کم، خويش بي‏عاطفه‏


نه دور از وطن را بخواني غريب
غريبست از دوستي بي‏نصيب‏


وسيع است بر تو ره زندگي
اگر کرده باشي ز حق بندگي‏


اگر بر حق خويش باشي رضا
هميشه بياسايي از ماجرا


بود بهترين ياورت کردگار
بدين رشته پيوند دار استوار


تو دشمن مخوان آنکه با تير و تيغ
به هيجا رجز کرده سر بي‏دريغ‏


بود دشمن آن کو ترا احترام
بکاهد فروشد ترا بدمرام‏


گهي نااميدي بود افتخار
که ماني ز ننگ و طمع برکنار


چه بسيار بينا درافتد به چاه
که کوران گذشتند از شاهراه‏


شتابست مذموم و بر آن قيام
مکن، ويژه در موقع انتقام‏


به کيفر اگر کردي اقدام زود
پشيمان چو گشتي ترا نيست سود


ز نادان بريدي اگر در جهان
يقينا به دانا شوي همعنان‏


چو بيناست در دشمني روزگار
مشو ايمن از دشمن هوشيار


اگر روزگاري شدي پيشوا
ز کوچکترين لغو دوري نما


که چون اوفتد پادشه در فساد
رعيت شود غوطه‏ور در عنا


به راهي اگر مي‏شوي رهسپر
بينديش درباره‏ي همسفر

[صفحه 177]

اگر خانه‏اي مي‏کني انتخاب
نخستين تو همسايه خوب ياب‏


مگو داستان تا بخندد دگر
بدين کار گردي سبک جلوه‏گر


مکن مشورت همچنان با زنان
که سست و لطيف است خود مغزشان‏


زنان را مکن منع گشت و گذار
ولي در حرم محرمي برگمار


چنان کن که همخوابه‏ات چون تو دوست
ندارد کسي زآن که تقواي اوست‏


دگر آنکه مگذار زن را رها
که خود از وظيفه کشد بيش پا


ظريف است و نازک، زن و انتظار
ز گل نيست تيزي کند همچو خار


نباشد پسند آهوي کوهسار
چو شيران شود حمله‏ور بر شکار


مبادا زني را دهي آن مقام
که فرمان براند به جايت مدام‏


به همخوابه‏ي خويش بدبين مباش
که افسرده‏اش سازي اندر معاش؟


چو او را شکستي به گفتار زشت
گرفتار گردد به کردار زشت‏


به خانه اگر چند خدمتگزار
ترا بود، هر يک به کاري گمار


چو هر يک وظيفه شناسد جدا
سرانجام بهتر شود کارها


همه خانواده شمر محترم
که بال تو باشند بر بيش و کم‏


دگر آنکه باشند چون بازوان
که خود بازوانند توش و توان‏


در اينجا به پايان رسانم سخن
چنين خواهم از ايزد ذوالمنن‏


که سوقت دهد در ره پاک دين
پناهت بود ارحم الراحمين‏

[صفحه 178]


صفحه 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178.