آموزش کشورداري به مالکاشتر
«مالک» هنوز به مصر نرسيده بود که به تحريک «معاويه» به وسيلهي «نافع» يکي از غلامان «عثمان»- که در خدمت او بود و کينهاش را به دل داشت- مسموم گرديد- مالک در نزد اميرالمومنين مقامي ارجمند و بزرگ داشت، بدان سان که پس از مرگش، امام (ع) اشگريزان ميفرمود:«مالک براي من چنان بود که من براي رسول خدا بودم» و باز ميفرمود:«کيست که چون «مالک» تواند بود؟ آيا ياوري مانند مالک ديده ميشود، آيا مانند مالک، کسي هست؟ آيا زنان از نزد طفلي برميخيزند که مانند مالک شود؟» اينک ترجمه فرماني است که اميرالمومنين (ع) هنگام اعزام «مالک» به مصر صادر فرموده است و جامعترين دستورات کشورداري را در بردارد: به نام خداوندگار جهان [صفحه 147] ز سوي علي، بندهي کردگار کنون کشور مصر و گنجش، تراست به عمران آن کوش و بيدار باش نخستين به فرمان پروردگار که دنيا و عقبي رضاي خداست به اجراي احکام دين باش يار هوس را به زنجير تقوي ببند که يوسف چنين گفت در دادگاه که من بار اين عشق آلوده را که انسان به جز در پناه خدا تو ميداني اي مالک آنجا کجا است؟ بود مصر آن کشور ديرپا بسي پادشاهان گردن فراز در اينجا نشستند و برخاستند يکي زان ميان داد بنياد کرد تو در کار خود نيک بنما درنگ تو در کار اسلاف خود دارد هوش خداوند بر داد خواهان گواست مبادا که از توبه درگاه او که از حکمرانان بجز عدل و داد بپرهيز از آنکه بر تو حلال که پرهيزکاري هوس بستن است بينديش بر کشوري مهربان که در زير سرپنجههاي قشنگ چو فرمانبران تو از خرد و مه نخستين مسلمان و مانند تو ترا هست لغزش چو هستي بشر [صفحه 148] به پاداش لغزش چنان گير کار کنوني تو بر مصر، فرمانروا توانا و يکتا و بيتا خداست کند آزمايش که ما را امام تو اي نامور گرد گردنفراز به هر پهلوي گر تويي هم نبرد اگر لغزشي را ببخشي به کس عقوبت اگر نيز داري روا چو ميدان فراخست، جولان مده چو مافوق فرمان نمايد ترا اگر منع سازد ترا کردگار مگوي آنکه مامور معذور گشت مکن خويش تحميل بر ديگران چنين کردي ار کار بر خلق، تنگ به پستي گرايي ز تقوي بري تو بر تخت فرعون خواهي نشست به صحراي افريقي، سان سپاه مبادا فراموشي آيد ترا که حارث بود در جهاني دگر که مالک اگر في المثل قادر است وگر کشور مصر پهناور است خدا خاطر بنده روشن کند فروميکشد شعلهي آز و کين بزرگي به يزدان برازنده است مبادا به چشم تکبر نگاه که حق، سرکشان را ز تخت و ز جاه ايا مالک اي رهنورد و داد [صفحه 149] سوي مصر چون ميشوي رهسپار به بعضي اگر دوست گشتي و يار بود خانهي مردمان دادگاه به جايي که قرآن بود دادرس بود دين اسلام آزادگي جز اين شيوه گر ميل رفتن کني ستمکار در نزد حق دشمن است به خاکش نشاند به زودي اله مپندار مالک که حق غافلست نه پنهان از او ذرهاي در نظر برازنده بر شاه شد عدل و داد حذر مالک از خشم ملت حذر! بود مصلحت آنکه در راه عام بپرهيز از ناکس چاپلوس که چون مر ترا پيش آيد خطر که نابود آن ناکس ريزهخوار هر آن کس ز نعمت ندارد سپاس ز درگاه خود دور کن بيدرنگ هميشه به خرسندي مردمان به شادي و اندوهشان يار باش بپرهيز از آنکه عيب کسان رعايا نباشند از عيب، پاک هلا بايدت پردهپوشي کني بپرهيز اگر داشتي حرص و آز که کار تو حفظ قوانين بود ز يزدان طلب رازداري کني چو حاکم رئيس است بر خانوار [صفحه 150] شکسته دلان را عيادت نما که دلهاي بشکسته جاي خداست ز کار رعيت گره برگشاي مده راه در کار، اغراض خويش بدانسان که ملت ترا هست يار به يزدان پناه آنکه بر خود نظر که يزدان به خاک اندر اندازدت تو بر خلق همچون پدر يار باش بدانسان که فرزند خود بنگري به هر شهر يک عده اوباش پست چو حاکم عوض گشت پيدا شوند سخنچيني و شور و غوغا کنند ترا خود وظيفت در اين رهگذر زبانآوريهاي اين قوم دون به صورت اگر هست چونان حکيم مباا که ترفند اين ناکسان به اندرز خير کسان دار گوش کمک خواه از فکر مردان پاک مکن مشورت با بخيل و جبان بخيل از گدايي همي دم زند مشو همنشين بر طمعکار دون که اين قوم ناچيز بد روزگار بخيل و جبان آزمند و لئيم بخيل ار بداند خدا قادر است که يزدان روزي ده دادگر هر آن کس به دادار کرد اتکا يکي رزق جان بنده تضمين کند [صفحه 151] وزيري اگر ميکني انتخاب مبادا که او بر اميري شرير که مردي چنين دشمن جان تست حذر کن از آن نانجيب دغا[2]. ز پستان جور و ستم خورده شير اگر چند روزي به نکبت فتاد تو از قوم، چندي خردمند راد ز خون شهيدانشان جامه پاک نه از ديدهي بيوه خون بردهاند وزيري چنين بر تو باشد سزا نه آزار کس را به پنهان کند بدينسان که گفتم ترا دستهاي بگو تا که تشکيل هيئت کنند نشايد که گردد ستمگر وزير بود آفرين بر وزيري چنين کند رهنمايي به حکم اله نگردد مددکار بر خيرهسر به هر حال بر صالحان يار باش بدينسان چو تشکيل کابينه گشت که از گفتن حق ندارد هراس بدين گونه افراد شو همنشين مکن مهرباني ز حد بيشتر تکبر کند پيشه گيرد غرور دگر عاملان را به زير نظر فداکار را اجر و انعام کن خيانت چو ديدي بگير انتقام حکومت بر آن کس سزاوار شد [صفحه 152] گشايي چو در مصر باب صفا قوانين و آداب بگذشتگان مشو مانع از اجتماعات پاک که ملت چو در جمع خود پا نهاد به دانشوران همنشين باش و يار ز پيشينيان داستانها کنند که تاريخ از آن خواندني گشته است تو اي پور حارث بدان بيگمان بود مصر هم گوشهاي زين جهان گروهي سپاهي و خدمتگزار قضاتند برخي، دگر پيشهور به اقدام خود چشم عبرت گشاي به هيئت نه همسان يکديگرند به قرآن خداوندگار جهان که احکام آن تا ابد رهنماست تخطي از آن هر دو کردن خطاست تو اي افسر لشگر آراي من تو خوني که زير کلهخود جنگ وز آن خون که در زير بند زره تو آگاهي از قلب سرباز کار که سرباز، چون رشتههاي جبال سپاهي چنين، زينت کشور است نگهبان ملک است و ناموس و دين نگهبان قانون بود بيگمان به دوشش بود مملکت استوار اگر اين چنين حصن محکم ستون نه تنها فراموش مردم کند [صفحه 153] قضاتند و حکام بياشتباه ستانند از پيشهور، سيم و زر بود رونق کسب در برق تيغ بدين گونه شد روشن و آشکار ولي دل پريشان بيبال و پر علي هست با يادشان دردمند که آهي ز مرغان بيبال و پر که اين تيرهبختان بد روزگار مبادا که از پرسش دردمند ز تعمير عرش خداي نصيب خداوند بر جمله فرمان رواست به درگاه روزي ده بينياز چنينند در مصر هر کس که هست هر آنگه که نيرو فراهم کني بينديش تا افسري نيکخواه به سرباز همچون پدر غمگسار غضب بر روانش نيفکنده چنگ قوي پنجه و بردبار و متين به بيچارهي ناتوان، مهربان نژاده زهر حيث والا تبار مبادا که آلودگاني نژند تو اي پور حارث برآراي کار چنان سرو شمشاد بر جويبار چو لشگر بدين گونه يابد قرار چو بر افسرانت شدي مهربان پدر باش تا افسران بر سپاه اگر وعدهاي ميدهي بر سپاه [صفحه 154] چو پيمان خود خوار داري بجا تو چون مهربان باشي و با وفا چو آيينه سرباز در رهگذر اگر بازبيني کني از سپاه که کلي گرايي در اين رهگذر بر آن افسري مهر باشد سزا بود افسري لايق اعتماد نه چشمش به مال کسي دوخته تو سرباز را چشم و دل سير دار بدانسان که در چشم او بيدرنگ به جان تو واي است و بر مصر واي تهيدست آسان پذيرد فريب کجا بر تو گويد سپاهي دروغ به سرباز خود سختگيري مکن نفرماي کاري که ننگين بود نبايد که سرباز در پادگان اگر خدمتش بود بيش از زمان به سرباز بايد مدارا کني به هنگام سان[4] از صفوف سپاه فداکاري ار ميکند در قياس که تقدير و تشويق سرباز راد مبادا که پاداش فرمانبران به هنگام تقدير و پاداش کار به توضيح گويم که مردي سترگ[5]. نبايد که پاداش کاري گران وگر بينواي است و کاري گران چو بر کار ملت کني داوري [صفحه 155] به قرآن پناه آر و دستور کار اطاعت ز قرآن و سنت نماي تو در مصر داري نيازي گران ز دانش پژوهان اسلام کيش فضيلت مداران پرهيزکار ترا باز گويم که قاضي چنين توانمند در فقه و تقوا شعار بپرهيزکاري چنين سر کند نباشد ز اعصاب خود در گله ولي پر ز قوت، بياني روان که چون طرح دعوي به نزدش برند چو قاضي نداند زبانآوري نبايد که قاضي به هنگام کار مبادا که قاضي بود آزمند به يغما و غارت برآرند دست چو قاضي هوس بسته بر دل کند بپرهيز از آن ديو شهوتپرست يکي ز اهل دعوي چو در داوري مبادا که قاضي همي بيدرنگ چه بسيار افتد که از ابتدا کسي کو به يک لحظه از اقتدار بدقت ببيند که پايان کار چو برپا شود جلسهي داوري چه خوبست قاضي تحمل کند به قاضي بگوئيد از من سخن حقيقت عيان شد به آهستگي چو صادر شود حکم از محکمه [صفحه 156] چو شمشير هندي پرند آور است اگر شخص قاضي بود خودپسند اگر سادهدل در مقام قضا کسي را که او زودباور بود چه کمياب و گمنام و دير آشناست که مسئولي اي مالک ره گشاي وصيت به مالک نمايم چنين به ويژه قضات از همه بيشتر تهيدست مامور، رشوت خورد چو قاضي تهيدست شد ز اشتباه دگر آنکه قاضي بدار ارجمند مبادا که بيشرم و بيآبروي بگفتم که تا خاطرت را ز جاي که اشرار بودند فرمانروا همه دين و دولت بچنگ اندرون خلافت به چنگال اينان دچار هم اکنون که بر سينهي ناکسان مبادا که بار دگر آن خسان دگر باره گويم که در سازمان مبادا ز کس هديه داري قبول مبادا کند فکر صاحب نظر دگر مردماني که از ديرباز از اين جمله افراد را حکمران که اينان به ناموس مردم، زيان چنين مسلم آزاده و ديرپا که تحت لواي محمد (ص) شدند چو درباريت سير شد بيدرنگ [صفحه 157] اگر گرسنه، شخص مامور نيست بر او بسته گردد ز اطراف راه چو بيچاهر درويش، کاري شنيع ايا مالک از کار کشور خبر به خفيه همي بازرس برگمار حکومتگر از بيم خفيه نويس به مردم ندارد تعدي روا چو خفيهنويسان شدندي گوا مجازي به درگاه خود خوانيش همه مال و دينار از او بازگير عذابي که قرآن به فرموده سخت به پيشانيش داغ برکش چنان به دارايي ملک بيدار باش چو اوضاع ماليه ناپايدار چو اوضاع مالي منظم بود چو از مملکت ميستاني خراج نخستين زمين بايد آباد کرد اگر خانهاي کرده باشي بنا تو بايد که کشور چو گلشن کني از آن ميستاني ز ملت خراج چو در کشوري کم شود احتياج چو ويران بود ملک ديگر خراج نبايد که خود مردم مستمند نکرده است عمران اگر حکمران ستاند ز ويرانه گر بيخرد اگر فيالمثل نيل کم آب شد نباريد باران چو بر کشتزار [صفحه 158] به مامور مالي سفارش نماي مپندار از اين راه بيني زيان که من وامدار همه کشورم خراج از تهيدست جستن خطاست به پشت رعيت سبک گير بار مينديش اگر شد خزانه تهي به عدل ار ستاني توانگر شوند مينديش ديگر حکومتگران تهي مغز ويران کند کاخ خويش بدين امر داريم ما اعتماد چو ملت بداند که فرمانرواي به امرش به شادي نمايد قيام بيا تا بگويم يکي داستان از آن تيرهبختي که جز خويشتن زمام جماعت گرفته به مشت خدا را نداند ز ننگش حذر شنيدي حديث ستمگر چه است؟ ندارد به آيندهاش اعتماد که در ايندو روزي که باشد به کار پس اي پور حارث تو بيدار باش مبادا که خود سفله گيري به کار دگر مالکا با دبيران نشين به امر نوشتار استاد کار دگر آنکه گنجينهي رمز را که کار دبيري بود بس خطير بينديش اگر شد ز خدمت بري مهل آنکه خود نامهاي بيجواب [صفحه 159] به ديگر دول آنچه پيمان کني تو چون بسته باشي، نبايد به دست تو چون برگشودي نبايد به بند دبيران بدين گونه بر يک اساس که آن کو ندانسته خود قدر خويش نه تنها نويسندگان بل تمام کسي را که در خود نبود معرفت چنين کس همي کار باطل کند تو اي حکمران هر که را انتخاب مبادا که نامردمي چاپلوس دگر جوفروشان گندم نماي به هوش آي کاو را نگيري به کار به پيشينهي شخص خدمتگزار سلوکش چه بوده است و رفتار چون؟ اگر بوده بر خلق خدمتگزار وگر اين چنين کار و دستور نيست اگر بر قبائل گزيني سري که بيگانهاي در عشاير بجا از اين رهگذر کشمکش، آشکار بدان پور حارث که بازارگان سرچشمهي سود در کشورند بدان احترامات اينان بجا بدين سوي و آن سو به بحر و به بر کنم نام سرباز در اقتصاد چنين دان که خود کار بازارگان ندارد در اين رسته خود فتنه راه چو در انقلابات بر حربه دست [صفحه 160] ولي بعض اين رسته دون همتند نه دانگي ز اموال خود ميخورند چه چالاک و چستند در احتکار بکوشد که از گردش روزگار اگر حکمران پست شد يا ذليل تو اي پور حارث برآراي کار ازيرا که پيغمبر راستين به داد و ستد سود بايد درست عدالت چنين ميکند اقتضا بلي، محتکر را تو کيفر نماي دگر باره زنهار سردار من به بيچارگان دست رحمت گشاي از اين قوم يک دسته، همت بلند گروهي دگر ريخته آبرو توانگر مبادا ز حال فقير به فرمان يزدان، توانگر به مال چو مال خدا، بخش مردم کني ببخشاي بيچارگان را به داد نبايد که تحميل بد بر فقير و يا چون وظيفت ترا شد عظيم حکومت گران را بود اعتقاد بدين خويشتن خواه مغرور پست به انجام کاري چو داري قيام نه تنها که ناقص بود کار و بد که گر دادخواهي، کهن جامه است اگر ژنده پوشي همي داد جست خود از مصريان امانت شعار [صفحه 161] به هر کوي و برزن بگيري شتاب ايا مالکا ميشناسي يتيم که بيباغبان زار و پژمردهاند مبادا بمانند بيسرپرست ز پيران ترا گويم اي نيک مرد به تجليلشان کوش و کن احترام نحيف است آوايشان بياثر گران شد وصيت گر اي نامدار پرستندهي ايزد بيقرين اگر چند برنامه دشوار شد دگر باره گويم ترا مالکا به هر ماه روزي بده بار عام بپرس از کسي کو بود دادخواه در آن روز ديگر مگو پاسبان مبادا که بيچارهاي در قياس به گاه تظلم به لکنت زبان تو اي پور حارث نداري به ياد که فرمود پيغمبر نازنين نخواهم بر آن توده تقديس کرد که تا بازگيرد حق مستمند دگر باد ويرانه آن دادگاه نباشيم خشنود اگر نيست داد به لطف و مدارا شنو درد آن مسلم که پاداش تو کردگار چو خلقند آماده در بار عام بگويي ز احکام بر مردمان ز حکام چون نامهاي ميرسد [صفحه 162] به تسريع فرمان بده بيدرنگ از آن نامهها چون مهم بود کار در اجراي کار نويسندگان که در کار همکار خود با حسد چنان بخش کن کار با احتياط دگر آنکه در رتق و فتق امور چو بانگ موذن به جان بشنوي به حال تو خوش مالکا اي راست گام به درگاه ايزد به دستان پاک نه طول نمازت چنان بيشتر نه چندان شوي تند و چالاک و چست تو داني که کسري و قيصر ز خلق تو فرمانروايي چو بر مسلمين مگر حکمران خود نباشد بشر اگر دور از خلق ماند دلت چو در جمع مردم شدي آشکار نشاني به حق نيست اي مالکا يکي رادمردي حقيقت شناس چرا چهره پوشي تو در کنج کاخ ز حاکم نباشم من انديشناک که اين پست کيشان خدمتگزار بگيرند بر بندگان، کار سخت نگويم ز ديوان براندازشان مبادا که بخشش کني بيدرنگ چو حاکم بداند تعدي روا اگر حاکم من ستمگر شود بدان حکمران سخت کيفر کنم [صفحه 163] اگر خادمي از تو شد نابکار خود آيندگانت مذمت کنند ايا پور حارث به امر خدا پسر با سپاهان صحراي مصر که حق هست سنگين و دشوار برد تو اي آهنين پيکر سخت يال در انجام کاري اگر اشتباه به مسجد صلا در ده اي نيکخواه از اينکار گردند پرهيزکار دگر باره خواهم ز پيکار و جنگ چه بسيار افتد که در کارزار پس از آنکه دانستي آن راست دست بسنجيدي آن را به امر خداي که خود صلح آسايش لشگر است به امضاي پيمان سبکبار باش که دشمن هر آنچت بود دشمن است کند مصلحت اين چنين اقتضا در اين حال شمشير مگشاي و بند چو با دشمنان عهد و پيمان کني که مسئول من باشي ار با فريب که پيمان سرباز بايد درست مرا هست اين گونه خود اعتقاد به عهد و وفا چون نبد استوار چه زشت است کافر بود با وفا چو مسلم به پيمان بود بيوفا چو دشمن به زور تو افتد ز پا به نام خداوند، پيمان کني [صفحه 164] که پيمان چو يک قلعه مستحکم است مبادا که چون عهد سنگين شود که سنگيني بار پيمان به ما حذر کن ز خونريزي ناسزا به قرآن که فرموده خود دادگر چنان شد که خود عالمي بيگناه مبادا که مغرور گردي به جاه که مقتول اگر بود هر چند خورد نگهدار از خشم بيجا عنان به مشت تو گر کس درآيد ز پاي بدين قتل هم قتل دانم جزا مگر آنکه خونخواه گردد رضا تو مالک شناسي که شيطان کجا رداي تکبر چو کردي به بر تو هر کس که باشي در اين رهگذار مبادا که چون وعده کردي بجا حذر کن که در کار داري شتاب نه هر کس به هر کار باشد سزا به بيهوده رجحان مده بر کسي دگر آنکه نخوت اگر داشتي فراز آيد آن روز کت روزگار زمام خرد را به دست هوس زبان را نگهدار و بيدار باش بزهکاري ار بود پيشت بيا مبادا که در خشم کيفر کني به ياد آر شد روز محشر به پا براي وظيفت چو بودي به پا [صفحه 165] ز شاهان پيشين با عدل و داد به ويژه ز پيغمبر نازنين تو اي مالک اکنون به فرمان بکوش که من گفتمت هر چه را گفتنيست تو و کشور مصر و قرآن و داد ز دادار نيکي ده بيقرين بخواهم که نيکويي نام ما دگر چونکه سرباز هستيم ما ز يزدان بخواهم که گلگون کفن کنون آنچه پيغمبر راستين به پا دار اي پور طالب نماز به پيغمبر پاک از ما درود [صفحه 166]
«مالک» پسر «حارث نخعي» بود. «مالکاشتر» در تاريخ سرداران اسلام يادگارهايي برجسته دارد و ميتوان گفت پيروزيهاي اسلام در منطقهي شام و آسياي صغير مرهون فعاليت و فداکاري او بوده است. «مالک» از صميميترين و خدمتگزارترين ياران اميرالمومنين (ع) بوده است و در همه کار او را ياري مينمود. آنگاه که لشکريان معاويه براي تصرف مصر بدان ديار شتافت و «محمد بن ابيبکر» فرمانرواي جوان آنجا از لشکر «معاويه» شکست خورد، اميرالمومنين (ع) «مالک» را به فرمانداري مصر برگزيد و با دستورات کامل بدان سوي فرستاد.
خداوند بخشندهي مهربان
به مالک فرستيم دستور کار
همه بوم و تيمار[1] و رنجش، تراست
هشيوار و آمادهي کار باش
ز جان باش بيدار و پرهيزکار
سعادت به يزدان پرستان سزاست
دگر بر خدا باش اميدوار
عبادت ز ديوت کند بيگزند
گريبان و دامان به پاکي، گواه
به دوش زليخا نسازم رها
نشايد گريزد ز چنگ هوي
که فرزند «حارث» بر آن پادشاست
که اکنون بر اويي تو فرمانروا
که فرعون بودند از ديرباز
بسي کاخ و ايوان بياراستند
دگر آمد و کين و بيداد کرد
که بر جا نماني ز بيداد ننگ
که مردم به کار تو دارند گوش
به فرياد درماندگان آشناست
رساند همي شکوهاي دادجو
چه بهتر، که در دهر ماند به ياد
نباشد که شهوت نشد جز وبال
در انديشهي داد بنشستن است
نباشي چنان گرگ و نامت شبان
نهان کرده باشي تو خونريز چنگ
به دو دسته باشند از گرد و که
دوم نيز انسان و پيوند تو
بشر گاه از لغزش افتد به شر
که داري اميد از خداوندگار
علي بر تو و بر دو گيتي خدا
به فرمان يزدان جهاني بپاست
بفرموده بر بندگان خاص و عام
قوي پنجه در عرصهها يکهتاز
بينديش و در جنگ يزدان مگرد
مبادا پشيمان شوي يک نفس
مبادا شوي شاد از اين مدعا
همه قوت از دست آسان مده
بسنج آنچه گويد به امر خدا
مشو بر چنين حکم فرمانگذار
چنين بندهاي از خدا دور گشت
که باشد خلافت مرا پشتوان
دل پاک آلوده سازي به رنگ
ستمگر شوي با فرامشگري
همي کشور مصر گيري به دست
چو ديدي و گشتي بر آن دشت، شاه
چو فرزند حارث بود پادشاه
به جايي که مالک شود رهسپر
خداي جهان ز او تواناتر است
خدا آفرينندهي کشور است
چراغ خرد پر ز روغن کند
هوس را بگيري به زير نگين
تکبر کجا در خور بنده است؟
به هم نوع داري که هستي تو شاه
به گردن درافکنده دارد به چاه
حکومت سزايست با عدل و داد
به همراه پيوند و ايل و تبار
مبادا شود در قضا آشکار
به قانون برابر فقير است و شاه
ندارد به کس برتري هيچکس
مساوات و در راه حق بندگي
خداوند بر خويش دشمن کني
ستمپيشه در راه اهريمن است
نمايد همي روزگارش سياه
که او ناظر ملک و جان و دلست
نه از ذرهاي ظلم سازد گذر
ستمکاره را دست قدرت مباد
که چون خشم حق زود سازد اثر
فدا سازي اقوام را بالتمام
طلبکار آسايش و پاي بوس
به درگاه خصم تو سازد سفر
که هنگام نعمت بود خويش و يار
به پيکار سست است و دارد هراس
چنان کش خدا آفريدش به ننگ
بکوش و مترس از بد بدگمان
به هر حال مردم هشيوار باش
به نزدت همي آورد بر زبان
بدروار مگذارشان شرمناک
به هر جاست لازم، خموشي کني
که بر کار مردم کني کشف راز
نشايد ملک پرده برچين بود
به راز کسان، پردهداري کني
بود عيب او خانه بيبند و بار
به ويرانههاشان عمارت نما
مرمت نمودن بدانجا رواست
تو بر اختلافات شو کدخداي
نگهدار بر جاي آيين و کيش
تو هم ملت خويش را دوستدار
کني، خلق را افکني در خطر
به مغزت بکوبد براندازدت
به لغزيدگان سهلانگار باش
به مردم چنين باش در داوري
به هر شيوه ناچار دارد نشست
به گردش همي مجلسآرا شوند
هدفهاي گم بوده پيدا کنند
بود آنکه زين قوم داري حذر
مبادا که گردد ترا رهنمون
سخنچين چو بد گشت ديو رجيم
پذيري که بسيار بيني زيان
به بدخواه هرگز مده گوش هوش
که دارند انديشهاي تابناک
کزين کار بسيار بيني زيان
جبان ريشهي فکر بر هم زند
که بر کسب زر باشدت رهنمون
ندارند ايمان به پروردگار
نباشند مومن به حق کريم
کجا از بشر بخل اندر خور است؟
دهد رزق هر کس به آئين و فر
شناسد که روزي ده رهنما
دگر مرگ محتوم تعيين کند
به دقت قرين باش دور از شتاب
که قبل از تو بوده است باشد وزير
به ظاهر اگر تحت فرمان تست
که با تيشه بيخت[3] برآرد ز جا
نبايد که بر خويش سازي وزير
فسادش کجا ميرود از نهاد
که هستند دانا و نيکو نهاد
بپرهيزکاري روان تابناک
نه مال از يتيمي همي خوردهاند
که داند زيان ترا ناروا
نه با دشمنت عهد و پيمان کند
وزيران خوشنام برجستهاي
به خلق خداوند خدمت کنند
مددکار خونخوارگان شرير
که چون ظلم بيند به تاج و نگين
نينديشد از خشم و طغيان شاه
رهايي دهد شاه را از خطر
به پرهيزکاران مددکار باش
کسي محترمتر بود زين نشست
نگه دارد از ملک و دولت، اساس
به پرهيزکاري نگهدار دين
رعيت از اين شيوه افتد به شر
شود از ره فهم و انصاف دور
نگهدار و دقت نما بيشتر
به شايستگي دار و اکرام کن
که تکرار آن کار سازد تمام
که با توده همراه و غمخوار شد
گشايند ابواب ياري ترا
پسنديده بود ار نه پيچي از آن
مطابق به اسلام چون شد چه باک
به چشم آيدش خوبي اتحاد
که اينان ترا بوده آموزگار
ترا در حکومت توانا کنند
که گوياي ادوار بگذشته است
گروها گروهند اهل جهان
به چندين گروهند خود مصريان
گروهي اميرند در اين ديار
گروهي بلا ديده خونجگر
ببين چشم و گوش و دگر دست و پاي
ولي سر بسر عضو يک پيکرند
مساوات فرموده بر همگنان
محمد به رفتارمان پيشواست
که احکام آن تا قيامت بجاست
جهانديده سرباز والاي من
زند جوش دانيش مقدار و هنگ
به جوش است داري بسي خاطره
نکو دانيش غيرت و ساختار
به کشور گشوده است آغوش و يال
همي فخر بر تخت و بر افسر است
شرف را کند پاسداري چنين
از اويست شب در امان، کاروان
ستوني است مستحکم و پايدار
معاشش بود مختل و واژگون
به بيچارگي خويش را گم کند
که تضمين نمايند خرج سپاه
سپاهست از آن سيم و زر بهرهور
که امن است خود راهها بيدريغ
که عمران ملک است بر اين مدار
دگر مستمندان بيسيم و زر
بينديش بر مردم مستمند
کند پردهي عرش را شعلهور
سپرده است بر تو خداوندگار
شوي غافل اي مالک ارجمند!
تو باشي چو درويش خسبد غريب
بود بندهي حق چه شه يا گداست
ندارد کسي بر دگر امتياز
مساوي به نزد تو والا و پست
به هنگ و به گردان منظم کني
گزيني همي بهترين بر سپاه
دل آگاه و بيدار و خدمتگزار
دلير و سرافراز و با توش و هنگ
همش مهرباني همش راي و دين
چو قهر الهي به گردنکشان
پدر در پدر صاحب افتخار
به سرباز اسلام فرمان دهند
چو يک باغبان صف به صف پاسدار
نشانند، لشگر به صف کن قطار
به هر صف همي نخبهاي برگمار
سپاهست بر مهر فرماندهان
پدروار باشند بياشتباه
مبادا که سرپيچي از اشتباه
ز سرباز هرگز نبيني وفا
سپه بر تو بيشک کند اقتدا
صفات ترا ميکند جلوهگر
به جزئيترين امر او شو گواه
ز کار سپاهت کند بيخبر
که دارد بجان دوست، سرباز را
که بر مال و ناموس کس دل نداد
نه باد هوس خرمنش سوخته
چو خواهيش در مردمي استوار
جواهر بود خوار مانند سنگ
سپاهي چو شد مفلس و بينواي
حريفش ز بالا کشد بر نشيب
چو از راستگويي شوي پر فروغ
چنين نيز بر بد مگردان سخن
بهل صاحب عز و تمکين بود
کند فکر، زندان بود آن مکان
به فرماندهي خود شود بدگمان
چو دادي بر او وعده اجرا کني
مهيج سخن کن به آئين و راه
به هنگام سان گفت بايد سپاس
فداکاري جمله سازد زياد
شود بيسبب، قسمت اين و آن
به شخصيت کس مکن اعتبار
کند خدمتي خود نه چندان بزرگ
به شخصيت او دهي رايگان
کند، برترش دار از ديگران
به حيرت چو ماني به روشنگري
بياموز في الحال از کردگار
که هستند تا حشر مشکل گشاي
چه بسيار بر قاضي کاردان
به اخلاق والا بپرهيزيش
خود از ملت مصر قاضي گمار
سزايست و اينسان همي برگزين
به آيات و احکام، استاد کار
که خاکستر و زر برابر کند
بکار قضاوت کند حوصله
خردمند و آرام و نيکو زبان
يکي زان دو، گاهي زبانآورند
به ناچار درماند از داوري
پريشان بود يا فراموش کار
سرانگشت، دزدان بدين جا نهند
چو قاضي طمعکار گرديد و پست
همه حکم يزدان معطل کند
که بر جاي قاضي بگيرد نشست
به حجت قوي گشت بر ديگري
کند حکم و دستور پايان جنگ
رود حس و ادراک قاضي خطا
کند حکم بر خون و مال و تبار
چه باشد نگردد همي شرمسار
کند اهل دعوي جسارتگري
غضب دور دارد، تامل کند
که تعجيل در حکم دادن مکن
نه مقرون تعجيل و ناپختگي
عدالت چو کوهيست پر واهمه
نه ترديد و حيرت ورا درخور است
ثناگوي دزدش کشاند به بند
نشيند کند حکم بر ناروا
نشايد چنين شخص داور بود
چنين داوري يافت کار شماست
به کار خلائق به نزد خداي
که بايد کني سير مستخدمين
گرسنه نمانند از هر نظر
به هر شيوه اموال مردم برد
شود قلعه دزديش دادگاه
که از زورمندان شود بيگزند
به تهديد پيچد همي راه اوي
به ديروز کشور کنم رهنماي
به کرسي نشستند بر ناسزا
کشيدند مردم به خاک و به خون
به تهديد قاضي کشدند کار
زدم دست و گفتم سرآمد زمان
بگيرند خود دامن داوران
ز احرار بايد نمايندگان
پذيري ز عمال دينار و پول
که حاکم بود واله سيم و زر
به اسلام گشتند گردنفراز
گزين کن، کزين ره نبيني زيان
ندارند و هستند پاکيزه جان
ز ناموس مردم نمايد حيا
نه خود بندهي آز و شهوت بدند
نيازد به اموال افراد چنگ
خيانت اگر کرد معذور نيست
خيانت اگر کرد در دادگاه
نمايد، کند فقر خود را شفيع
ترا بايد از هر طرف بيشتر
گزارش فرستند جريان کار
به بياحتياطي نگردد جليس
رعايا نبينند از وي جفا
که حاکم خيانت نمايد ترا
به بيحرمتي پست گردانيش
که او برده است از صغير و کبير
روا دار بر جان آن تيرهبخت
که گردد همي عبرت ديگران
به عمال مالي هشيوار باش
بود، نظم کشور توقع مدار
حيات چنين ملک محکم بود
به عمران نياز است خود لاعلاج
پس آنگه در او کشت بنياد کرد
در آن خانه باشد نشستن روا
همه کلبهي فقر روشن کني
که بيچارگان را نمايي علاج
نه ماليه خواهد نبايد خراج
نشايد گرفتن ز کس لاعلاج
به دولت همه هستي خود دهند
نبايد ستاند خراجي از آن
سزاوار باشد که کيفر برد
کشاورز محتاج و بيتاب شد
تهيدست شد زارع کشتکار
که تخفيف لازم دهد جابجاي
شناسم من اين چاره را بيگمان
به آسايش مومنان رهبرم
که دينار آن، آتش پنبههاست
که سالم رسد کاروان بر ديار
چو مصريست آسوده در فرهي
همي شاد و خرسند يک سر شوند
چه گويند ما را چه با ديگران
به تيشه برآورده بنيان ز ريش
ز نامردمي رفته کشور به باد
بود مهربان عادل و نيک راي
به جان ميخرد رنج و محنت تمام
ز ناپاک ظالم، حديثي در آن
ندارد کسي دوست در انجمن
به مردم نموده است بر خيره، پشت
نباشد، اسير است در چنگ زر
که بيداد را ريسمان کوته است!
از آن غرقه گردد به جور و فساد
کند دخل آينده را برقرار
نه خود سفلهگان را خريدار باش
به فرمان خويشش کني استوار
دبير خردمند را برگزين
درخشان و رويين و پرهيزکار
سپاري بدان کس که بد پارسا
نويسندهي بد به خدمت مگير
کند فاش سر تو بر ديگري
بماند کز آن کار گردد خراب
سزاوار باشد که خود آن کني
دبيران گشايند خود هر چه هست
درآرند خود ديگران هر کهاند
گزين آبرو پيشه و خودشناس
کجا قدر ديگر کسان کرده بيش!
شناسند خود را همي ننگ و نام
کجا بر دگر کس شناسد صفت
همه امر کشور معطل کند
نمايي بينديش از ناصواب
خودآرا و استاد در پاي بوس
تهي از شرف، زشت و ناپارساي
که ناچار خود را کني شرمسار
بينديش اگر بوده پرهيزکار
ز دوران پيشين بگير آزمون
تو او را به خدمت همي برگمار
گزينندهاي چون تو معذور نيست
تو مگذار بيگانه در سروري
نماند اگر گشت فرمانروا
شود نيک بنگر تو پايان کار
هنرمند مردان و صنعتگران
به سودآوري از همه برترند
که مانند بر نفع کشور به پا
چنينند سودآور از هر نظر
که با فاقه و فقر سازد جهاد
نيايد ز هر حيث از ديگران
که خواهان صلحند و خير و رفاه
رود، خود به بازار افتد شکست
بخيلان پر آز بد فطرتند
نه بيچارگان بهرهاي ميبرند
متاعش به انبار در استتار
کند يک ده و ده صد و صد هزار
شود محتکر، آزمند بخيل
بکن منع بازار از احتکار
به تحريم اين امر بودش يقين
ولي سود بايد به انصاف جست
که بيع و شرا خود بود با رضا
نه از حد به در تا که آيد بجاي
ز قوم نخع، اي سپهدار من
مهل بينوايي درافتد ز پاي
حيا مانع آيد تکدي[6] کند
که تا نان رساند به راه گلو
بود بيخبر بايدش دستگير
به درويش رحمت کند بالمال
مبادا سر رشته را گم کني
به نزديک يا دور فرقي مباد
جلال حکومت چو گشتي امير
به دور افکني بينوا يا يتيم
که معذورشان کرده کار زياد
بيان کن چو بر تخت دارد نشست
دلي گر بيازاري از خاص و عام
خدايت بدين کرده کيفر دهد
نبايد بر او در به خواري ببست
تو بر دادخواهي بپا شو نخست
به کار خلائق همي برگمار
چنين باش و ارباب حاجت بياب
همان نونهالان در رنج و بيم
پدرشان تويي چون پدر مردهاند
تو گرد آور آنان به هر جا که هست
که شد موي مشگين چو کافور سرد
که نازکدلي شد بديشان تمام
چو کودک شود پير بار دگر
چه سازيم فرموده پروردگار
وظيفت شناسان با راي و دين
بس آسان شود حق مددکار شد
به فرمان وگر چند گفتم ترا
که آزاد آيند مردم تمام
مبادا که بر او ببندند راه
به گردت زند حلقه خود در ميان
ز تشريف در دل بگيرد هراس
بماند ز گفتار و دل، ناتوان
مرا مانده اين گفتگو در نهاد
به گوشم بود اين ندا دلنشين
که با زورمندان نسازد نبرد
رساند بدو دور سازد گزند
که در بيم گويد سخن، دادخواه
خدا نيز تا حشر راضي مباد
که در دادخواهي بود ناتوان
دهد باز آخر به روز شمار
بود فرصت آنگاه سازي قيام
ز منهي و منکر بگفتي روان
چو خواهد در انجام کاري سند
مبادا که بر او شود کار تنگ
به تسريع خود پاسخي مينگار
مبادا رهاشان کني بيگمان
نظر داشته کار مشگل شود
که مختل نگردند و بيانضباط
نشايد که گردي ز دادار دور
همانگاه بايد به مسجد روي
که از بهر طاعت نمايي قيام
عبادت کني چهره سايي به خاک
که واماند از کار خود پيشهور
که گردد شکسته نباشد درست
بتابيده روي و کشيدند دلق
نبايد ز مردم گريزي چنين
فريبش دهند و درافتد به شر
کند جلوه همچون حقي، باطلت
ز نيرنگ و فتنه شوي برکنار
بود حق به پيراهن باطلا
تواند جداشان کند از اساس
که در پرده افتي تو در سنگلاخ
ز دربان و حاجب مرا هست باک
فروشند نخوت به مردم، هزار
به زحمت از آنان بود تيرهبخت
به هر کار مگذار آزادشان
بدين چاپلوسان بينام و ننگ
ز مردم کند نوکرش، ريشه را
و يا خادمش پست و خودسر شود
ورا از ستمديده بدتر کنم
تو مسئول تاريخ گيري قرار
همي ذکر نامت به خفت کنند
منه فرق بيگانه و خويش را
تو يکسان تصور کن از روي مهر
کند آهنين استخوان، خاک و خورد
تحمل نماي از وظيفت منال
نمودي و خلقند بر او گواه
بدين امر از خلق پوزش بخواه
خلائق ز لغزش شده برکنار
به فرمان سخنها کنم بيدرنگ
مخالف کند آشتي ابتکار
چنين کار دشمن نه بر کامت است
همي صلح را به ز جنگست جاي
به از جنگ و آرامش کشور است
در آن لحظه باهوش و هشيار باش
همي خصم خونخواه است ريمن است
فرستد چو پيکان همي بوسه را
که شايد کمين کرده بيني گزند
نبايد که ميثاق خود بشکني
همي خصم خود افکني در نشيب
نزيبد به سرباز پيمان سست
هر آن کس که پيمان ندارد به ياد
بزودي فنا گردد و پست و خوار
به پيمان و بد عهد، مرد خدا
شود مشتهر بر دروغ و ريا
از آن به که با مکر و غدر و ريا
نبايد که پيمان حق بشکني
در آن قلعه محفوظ و امن آدم است
ترا عهد بشکستن آيين شود
از آن به که خود ننگ ماند بجا
برانگيزد اين امر، خشم خدا
که گر خون يک بنده سازي هدر
به بيداد يک لحظه سازي تباه
بريزي تو خون کسي بيگناه
قصاصش يکي خون ببايد شمرد
که از خشم بسيار بيني زيان
نبودت در اين قتل از پيش راي
نمانم که قاتل بماند بجا
ديت نيز قاتل نمايد ادا
به فرصت به خلوت کشاند ترا
همي برکشي خويش را از دگر
به خلق خدايي تو خدمت گذار
نياري، که بر تست خشم خدا
در اين راه روي از مدارا متاب
مفرماي کاري به کس نابجا
که مغموم و افسرده سازي بسي
خود از ديگران برتر انگاشتي
بگيرد همي پرده از روي کار
مده زانکه شرمنده گردي تو بس
به هر مطلبي خويشتندار باش
چو در خشم بودي مکن حکم را
حدود الهي همي بشکني
تو بر پاي هستي به نزد خدا
ز پيشينيان ياد کن با صفا
هم از نيک مردان نيکو نهاد
محمد (ص) که بد رهبر مومنين
به دقت به فرمان من دار گوش
براي عمل جمله بشنفتنيست
که ملت ز داد تو گردند شاد
خداوند پر مهر بيهمنشين
بماند همي تا قيامت بجا
شهادت به سرباز باشد روا
برآئيم از خاک در انجمن
مرا گفت گويم ترا دلنشين
ببخش از کرامت بر اهل نياز
که با قوتي غير يزدان نبود
صفحه 147، 148، 149، 150، 151، 152، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163، 164، 165، 166.