آموزش كشورداري به مالك اشتر











آموزش کشورداري به مالک‏اشتر



«مالک» پسر «حارث نخعي» بود. «مالک‏اشتر» در تاريخ سرداران اسلام يادگارهايي برجسته دارد و مي‏توان گفت پيروزيهاي اسلام در منطقه‏ي شام و آسياي صغير مرهون فعاليت و فداکاري او بوده است. «مالک» از صميمي‏ترين و خدمتگزارترين ياران اميرالمومنين (ع) بوده است و در همه کار او را ياري مي‏نمود. آنگاه که لشکريان معاويه براي تصرف مصر بدان ديار شتافت و «محمد بن ابي‏بکر» فرمانرواي جوان آنجا از لشکر «معاويه» شکست خورد، اميرالمومنين (ع) «مالک» را به فرمانداري مصر برگزيد و با دستورات کامل بدان سوي فرستاد.

«مالک» هنوز به مصر نرسيده بود که به تحريک «معاويه» به وسيله‏ي «نافع» يکي از غلامان «عثمان»- که در خدمت او بود و کينه‏اش را به دل داشت- مسموم گرديد- مالک در نزد اميرالمومنين مقامي ارجمند و بزرگ داشت، بدان سان که پس از مرگش، امام (ع) اشگ‏ريزان مي‏فرمود:«مالک براي من چنان بود که من براي رسول خدا بودم» و باز مي‏فرمود:«کيست که چون «مالک» تواند بود؟ آيا ياوري مانند مالک ديده مي‏شود، آيا مانند مالک، کسي هست؟ آيا زنان از نزد طفلي برمي‏خيزند که مانند مالک شود؟» اينک ترجمه فرماني است که اميرالمومنين (ع) هنگام اعزام «مالک» به مصر صادر فرموده است و جامع‏ترين دستورات کشورداري را در بردارد:


به نام خداوندگار جهان
خداوند بخشنده‏ي مهربان‏

[صفحه 147]

ز سوي علي، بنده‏ي کردگار
به مالک فرستيم دستور کار


کنون کشور مصر و گنجش، تراست
همه بوم و تيمار[1] و رنجش، تراست‏


به عمران آن کوش و بيدار باش
هشيوار و آماده‏ي کار باش‏


نخستين به فرمان پروردگار
ز جان باش بيدار و پرهيزکار


که دنيا و عقبي رضاي خداست
سعادت به يزدان پرستان سزاست‏


به اجراي احکام دين باش يار
دگر بر خدا باش اميدوار


هوس را به زنجير تقوي ببند
عبادت ز ديوت کند بي‏گزند


که يوسف چنين گفت در دادگاه
گريبان و دامان به پاکي، گواه‏


که من بار اين عشق آلوده را
به دوش زليخا نسازم رها


که انسان به جز در پناه خدا
نشايد گريزد ز چنگ هوي‏


تو مي‏داني اي مالک آنجا کجا است؟
که فرزند «حارث» بر آن پادشاست‏


بود مصر آن کشور ديرپا
که اکنون بر اويي تو فرمانروا


بسي پادشاهان گردن فراز
که فرعون بودند از ديرباز


در اينجا نشستند و برخاستند
بسي کاخ و ايوان بياراستند


يکي زان ميان داد بنياد کرد
دگر آمد و کين و بيداد کرد


تو در کار خود نيک بنما درنگ
که بر جا نماني ز بيداد ننگ‏


تو در کار اسلاف خود دارد هوش
که مردم به کار تو دارند گوش‏


خداوند بر داد خواهان گواست
به فرياد درماندگان آشناست‏


مبادا که از توبه درگاه او
رساند همي شکوه‏اي دادجو


که از حکمرانان بجز عدل و داد
چه بهتر، که در دهر ماند به ياد


بپرهيز از آنکه بر تو حلال
نباشد که شهوت نشد جز وبال‏


که پرهيزکاري هوس بستن است
در انديشه‏ي داد بنشستن است‏


بينديش بر کشوري مهربان
نباشي چنان گرگ و نامت شبان‏


که در زير سرپنجه‏هاي قشنگ
نهان کرده باشي تو خونريز چنگ‏


چو فرمانبران تو از خرد و مه
به دو دسته باشند از گرد و که‏


نخستين مسلمان و مانند تو
دوم نيز انسان و پيوند تو


ترا هست لغزش چو هستي بشر
بشر گاه از لغزش افتد به شر

[صفحه 148]

به پاداش لغزش چنان گير کار
که داري اميد از خداوندگار


کنوني تو بر مصر، فرمانروا
علي بر تو و بر دو گيتي خدا


توانا و يکتا و بي‏تا خداست
به فرمان يزدان جهاني بپاست‏


کند آزمايش که ما را امام
بفرموده بر بندگان خاص و عام‏


تو اي نامور گرد گردنفراز
قوي پنجه در عرصه‏ها يکه‏تاز


به هر پهلوي گر تويي هم نبرد
بينديش و در جنگ يزدان مگرد


اگر لغزشي را ببخشي به کس
مبادا پشيمان شوي يک نفس‏


عقوبت اگر نيز داري روا
مبادا شوي شاد از اين مدعا


چو ميدان فراخست، جولان مده
همه قوت از دست آسان مده‏


چو مافوق فرمان نمايد ترا
بسنج آنچه گويد به امر خدا


اگر منع سازد ترا کردگار
مشو بر چنين حکم فرمانگذار


مگوي آنکه مامور معذور گشت
چنين بنده‏اي از خدا دور گشت‏


مکن خويش تحميل بر ديگران
که باشد خلافت مرا پشتوان‏


چنين کردي ار کار بر خلق، تنگ
دل پاک آلوده سازي به رنگ‏


به پستي گرايي ز تقوي بري
ستمگر شوي با فرامشگري‏


تو بر تخت فرعون خواهي نشست
همي کشور مصر گيري به دست‏


به صحراي افريقي، سان سپاه
چو ديدي و گشتي بر آن دشت، شاه‏


مبادا فراموشي آيد ترا
چو فرزند حارث بود پادشاه‏


که حارث بود در جهاني دگر
به جايي که مالک شود رهسپر


که مالک اگر في المثل قادر است
خداي جهان ز او تواناتر است‏


وگر کشور مصر پهناور است
خدا آفريننده‏ي کشور است‏


خدا خاطر بنده روشن کند
چراغ خرد پر ز روغن کند


فرومي‏کشد شعله‏ي آز و کين
هوس را بگيري به زير نگين‏


بزرگي به يزدان برازنده است
تکبر کجا در خور بنده است؟


مبادا به چشم تکبر نگاه
به هم نوع داري که هستي تو شاه‏


که حق، سرکشان را ز تخت و ز جاه
به گردن درافکنده دارد به چاه‏


ايا مالک اي رهنورد و داد
حکومت سزايست با عدل و داد

[صفحه 149]

سوي مصر چون مي‏شوي رهسپار
به همراه پيوند و ايل و تبار


به بعضي اگر دوست گشتي و يار
مبادا شود در قضا آشکار


بود خانه‏ي مردمان دادگاه
به قانون برابر فقير است و شاه‏


به جايي که قرآن بود دادرس
ندارد به کس برتري هيچکس‏


بود دين اسلام آزادگي
مساوات و در راه حق بندگي‏


جز اين شيوه گر ميل رفتن کني
خداوند بر خويش دشمن کني‏


ستمکار در نزد حق دشمن است
ستم‏پيشه در راه اهريمن است‏


به خاکش نشاند به زودي اله
نمايد همي روزگارش سياه‏


مپندار مالک که حق غافلست
که او ناظر ملک و جان و دلست‏


نه پنهان از او ذره‏اي در نظر
نه از ذره‏اي ظلم سازد گذر


برازنده بر شاه شد عدل و داد
ستمکاره را دست قدرت مباد


حذر مالک از خشم ملت حذر!
که چون خشم حق زود سازد اثر


بود مصلحت آنکه در راه عام
فدا سازي اقوام را بالتمام‏


بپرهيز از ناکس چاپلوس
طلبکار آسايش و پاي بوس‏


که چون مر ترا پيش آيد خطر
به درگاه خصم تو سازد سفر


که نابود آن ناکس ريزه‏خوار
که هنگام نعمت بود خويش و يار


هر آن کس ز نعمت ندارد سپاس
به پيکار سست است و دارد هراس‏


ز درگاه خود دور کن بي‏درنگ
چنان کش خدا آفريدش به ننگ‏


هميشه به خرسندي مردمان
بکوش و مترس از بد بدگمان‏


به شادي و اندوهشان يار باش
به هر حال مردم هشيوار باش‏


بپرهيز از آنکه عيب کسان
به نزدت همي آورد بر زبان‏


رعايا نباشند از عيب، پاک
بدروار مگذارشان شرمناک‏


هلا بايدت پرده‏پوشي کني
به هر جاست لازم، خموشي کني‏


بپرهيز اگر داشتي حرص و آز
که بر کار مردم کني کشف راز


که کار تو حفظ قوانين بود
نشايد ملک پرده برچين بود


ز يزدان طلب رازداري کني
به راز کسان، پرده‏داري کني‏


چو حاکم رئيس است بر خانوار
بود عيب او خانه بي‏بند و بار

[صفحه 150]

شکسته دلان را عيادت نما
به ويرانه‏هاشان عمارت نما


که دلهاي بشکسته جاي خداست
مرمت نمودن بدانجا رواست‏


ز کار رعيت گره برگشاي
تو بر اختلافات شو کدخداي‏


مده راه در کار، اغراض خويش
نگهدار بر جاي آيين و کيش‏


بدانسان که ملت ترا هست يار
تو هم ملت خويش را دوستدار


به يزدان پناه آنکه بر خود نظر
کني، خلق را افکني در خطر


که يزدان به خاک اندر اندازدت
به مغزت بکوبد براندازدت‏


تو بر خلق همچون پدر يار باش
به لغزيدگان سهل‏انگار باش‏


بدانسان که فرزند خود بنگري
به مردم چنين باش در داوري‏


به هر شهر يک عده اوباش پست
به هر شيوه ناچار دارد نشست‏


چو حاکم عوض گشت پيدا شوند
به گردش همي مجلس‏آرا شوند


سخن‏چيني و شور و غوغا کنند
هدف‏هاي گم بوده پيدا کنند


ترا خود وظيفت در اين رهگذر
بود آنکه زين قوم داري حذر


زبان‏آوريهاي اين قوم دون
مبادا که گردد ترا رهنمون‏


به صورت اگر هست چونان حکيم
سخن‏چين چو بد گشت ديو رجيم‏


مباا که ترفند اين ناکسان
پذيري که بسيار بيني زيان‏


به اندرز خير کسان دار گوش
به بدخواه هرگز مده گوش هوش‏


کمک خواه از فکر مردان پاک
که دارند انديشه‏اي تابناک‏


مکن مشورت با بخيل و جبان
کزين کار بسيار بيني زيان‏


بخيل از گدايي همي دم زند
جبان ريشه‏ي فکر بر هم زند


مشو همنشين بر طمعکار دون
که بر کسب زر باشدت رهنمون‏


که اين قوم ناچيز بد روزگار
ندارند ايمان به پروردگار


بخيل و جبان آزمند و لئيم
نباشند مومن به حق کريم‏


بخيل ار بداند خدا قادر است
کجا از بشر بخل اندر خور است؟


که يزدان روزي ده دادگر
دهد رزق هر کس به آئين و فر


هر آن کس به دادار کرد اتکا
شناسد که روزي ده رهنما


يکي رزق جان بنده تضمين کند
دگر مرگ محتوم تعيين کند

[صفحه 151]

وزيري اگر مي‏کني انتخاب
به دقت قرين باش دور از شتاب‏


مبادا که او بر اميري شرير
که قبل از تو بوده است باشد وزير


که مردي چنين دشمن جان تست
به ظاهر اگر تحت فرمان تست‏


حذر کن از آن نانجيب دغا[2].
که با تيشه بيخت[3] برآرد ز جا


ز پستان جور و ستم خورده شير
نبايد که بر خويش سازي وزير


اگر چند روزي به نکبت فتاد
فسادش کجا مي‏رود از نهاد


تو از قوم، چندي خردمند راد
که هستند دانا و نيکو نهاد


ز خون شهيدانشان جامه پاک
بپرهيزکاري روان تابناک‏


نه از ديده‏ي بيوه خون برده‏اند
نه مال از يتيمي همي خورده‏اند


وزيري چنين بر تو باشد سزا
که داند زيان ترا ناروا


نه آزار کس را به پنهان کند
نه با دشمنت عهد و پيمان کند


بدين‏سان که گفتم ترا دسته‏اي
وزيران خوشنام برجسته‏اي‏


بگو تا که تشکيل هيئت کنند
به خلق خداوند خدمت کنند


نشايد که گردد ستمگر وزير
مددکار خونخوارگان شرير


بود آفرين بر وزيري چنين
که چون ظلم بيند به تاج و نگين‏


کند رهنمايي به حکم اله
نينديشد از خشم و طغيان شاه‏


نگردد مددکار بر خيره‏سر
رهايي دهد شاه را از خطر


به هر حال بر صالحان يار باش
به پرهيزکاران مددکار باش‏


بدين‏سان چو تشکيل کابينه گشت
کسي محترمتر بود زين نشست‏


که از گفتن حق ندارد هراس
نگه دارد از ملک و دولت، اساس‏


بدين گونه افراد شو همنشين
به پرهيزکاري نگهدار دين‏


مکن مهرباني ز حد بيشتر
رعيت از اين شيوه افتد به شر


تکبر کند پيشه گيرد غرور
شود از ره فهم و انصاف دور


دگر عاملان را به زير نظر
نگهدار و دقت نما بيشتر


فداکار را اجر و انعام کن
به شايستگي دار و اکرام کن‏


خيانت چو ديدي بگير انتقام
که تکرار آن کار سازد تمام‏


حکومت بر آن کس سزاوار شد
که با توده همراه و غمخوار شد

[صفحه 152]

گشايي چو در مصر باب صفا
گشايند ابواب ياري ترا


قوانين و آداب بگذشتگان
پسنديده بود ار نه پيچي از آن‏


مشو مانع از اجتماعات پاک
مطابق به اسلام چون شد چه باک‏


که ملت چو در جمع خود پا نهاد
به چشم آيدش خوبي اتحاد


به دانشوران همنشين باش و يار
که اينان ترا بوده آموزگار


ز پيشينيان داستانها کنند
ترا در حکومت توانا کنند


که تاريخ از آن خواندني گشته است
که گوياي ادوار بگذشته است‏


تو اي پور حارث بدان بي‏گمان
گروها گروهند اهل جهان‏


بود مصر هم گوشه‏اي زين جهان
به چندين گروهند خود مصريان‏


گروهي سپاهي و خدمتگزار
گروهي اميرند در اين ديار


قضاتند برخي، دگر پيشه‏ور
گروهي بلا ديده خون‏جگر


به اقدام خود چشم عبرت گشاي
ببين چشم و گوش و دگر دست و پاي‏


به هيئت نه همسان يکديگرند
ولي سر بسر عضو يک پيکرند


به قرآن خداوندگار جهان
مساوات فرموده بر همگنان‏


که احکام آن تا ابد رهنماست
محمد به رفتارمان پيشواست‏


تخطي از آن هر دو کردن خطاست
که احکام آن تا قيامت بجاست‏


تو اي افسر لشگر آراي من
جهانديده سرباز والاي من‏


تو خوني که زير کله‏خود جنگ
زند جوش دانيش مقدار و هنگ‏


وز آن خون که در زير بند زره
به جوش است داري بسي خاطره‏


تو آگاهي از قلب سرباز کار
نکو دانيش غيرت و ساختار


که سرباز، چون رشته‏هاي جبال
به کشور گشوده است آغوش و يال‏


سپاهي چنين، زينت کشور است
همي فخر بر تخت و بر افسر است‏


نگهبان ملک است و ناموس و دين
شرف را کند پاسداري چنين‏


نگهبان قانون بود بي‏گمان
از اويست شب در امان، کاروان‏


به دوشش بود مملکت استوار
ستوني است مستحکم و پايدار


اگر اين چنين حصن محکم ستون
معاشش بود مختل و واژگون‏


نه تنها فراموش مردم کند
به بيچارگي خويش را گم کند

[صفحه 153]

قضاتند و حکام بي‏اشتباه
که تضمين نمايند خرج سپاه‏


ستانند از پيشه‏ور، سيم و زر
سپاهست از آن سيم و زر بهره‏ور


بود رونق کسب در برق تيغ
که امن است خود راهها بي‏دريغ‏


بدين گونه شد روشن و آشکار
که عمران ملک است بر اين مدار


ولي دل پريشان بي‏بال و پر
دگر مستمندان بي‏سيم و زر


علي هست با يادشان دردمند
بينديش بر مردم مستمند


که آهي ز مرغان بي‏بال و پر
کند پرده‏ي عرش را شعله‏ور


که اين تيره‏بختان بد روزگار
سپرده است بر تو خداوندگار


مبادا که از پرسش دردمند
شوي غافل اي مالک ارجمند!


ز تعمير عرش خداي نصيب
تو باشي چو درويش خسبد غريب‏


خداوند بر جمله فرمان رواست
بود بنده‏ي حق چه شه يا گداست‏


به درگاه روزي ده بي‏نياز
ندارد کسي بر دگر امتياز


چنينند در مصر هر کس که هست
مساوي به نزد تو والا و پست‏


هر آنگه که نيرو فراهم کني
به هنگ و به گردان منظم کني‏


بينديش تا افسري نيکخواه
گزيني همي بهترين بر سپاه‏


به سرباز همچون پدر غمگسار
دل آگاه و بيدار و خدمتگزار


غضب بر روانش نيفکنده چنگ
دلير و سرافراز و با توش و هنگ‏


قوي پنجه و بردبار و متين
همش مهرباني همش راي و دين‏


به بيچاره‏ي ناتوان، مهربان
چو قهر الهي به گردنکشان‏


نژاده زهر حيث والا تبار
پدر در پدر صاحب افتخار


مبادا که آلودگاني نژند
به سرباز اسلام فرمان دهند


تو اي پور حارث برآراي کار
چو يک باغبان صف به صف پاس‏دار


چنان سرو شمشاد بر جويبار
نشانند، لشگر به صف کن قطار


چو لشگر بدين گونه يابد قرار
به هر صف همي نخبه‏اي برگمار


چو بر افسرانت شدي مهربان
سپاهست بر مهر فرماندهان‏


پدر باش تا افسران بر سپاه
پدروار باشند بي‏اشتباه‏


اگر وعده‏اي مي‏دهي بر سپاه
مبادا که سرپيچي از اشتباه‏

[صفحه 154]

چو پيمان خود خوار داري بجا
ز سرباز هرگز نبيني وفا


تو چون مهربان باشي و با وفا
سپه بر تو بي‏شک کند اقتدا


چو آيينه سرباز در رهگذر
صفات ترا مي‏کند جلوه‏گر


اگر بازبيني کني از سپاه
به جزئي‏ترين امر او شو گواه‏


که کلي گرايي در اين رهگذر
ز کار سپاهت کند بي‏خبر


بر آن افسري مهر باشد سزا
که دارد بجان دوست، سرباز را


بود افسري لايق اعتماد
که بر مال و ناموس کس دل نداد


نه چشمش به مال کسي دوخته
نه باد هوس خرمنش سوخته‏


تو سرباز را چشم و دل سير دار
چو خواهيش در مردمي استوار


بدانسان که در چشم او بي‏درنگ
جواهر بود خوار مانند سنگ‏


به جان تو واي است و بر مصر واي
سپاهي چو شد مفلس و بينواي‏


تهيدست آسان پذيرد فريب
حريفش ز بالا کشد بر نشيب‏


کجا بر تو گويد سپاهي دروغ
چو از راستگويي شوي پر فروغ‏


به سرباز خود سختگيري مکن
چنين نيز بر بد مگردان سخن‏


نفرماي کاري که ننگين بود
بهل صاحب عز و تمکين بود


نبايد که سرباز در پادگان
کند فکر، زندان بود آن مکان‏


اگر خدمتش بود بيش از زمان
به فرمانده‏ي خود شود بدگمان‏


به سرباز بايد مدارا کني
چو دادي بر او وعده اجرا کني‏


به هنگام سان[4] از صفوف سپاه
مهيج سخن کن به آئين و راه‏


فداکاري ار مي‏کند در قياس
به هنگام سان گفت بايد سپاس‏


که تقدير و تشويق سرباز راد
فداکاري جمله سازد زياد


مبادا که پاداش فرمانبران
شود بي‏سبب، قسمت اين و آن‏


به هنگام تقدير و پاداش کار
به شخصيت کس مکن اعتبار


به توضيح گويم که مردي سترگ[5].
کند خدمتي خود نه چندان بزرگ‏


نبايد که پاداش کاري گران
به شخصيت او دهي رايگان‏


وگر بينواي است و کاري گران
کند، برترش دار از ديگران‏


چو بر کار ملت کني داوري
به حيرت چو ماني به روشنگري‏

[صفحه 155]

به قرآن پناه آر و دستور کار
بياموز في الحال از کردگار


اطاعت ز قرآن و سنت نماي
که هستند تا حشر مشکل گشاي‏


تو در مصر داري نيازي گران
چه بسيار بر قاضي کاردان‏


ز دانش پژوهان اسلام کيش
به اخلاق والا بپرهيزيش‏


فضيلت مداران پرهيزکار
خود از ملت مصر قاضي گمار


ترا باز گويم که قاضي چنين
سزايست و اين‏سان همي برگزين‏


توانمند در فقه و تقوا شعار
به آيات و احکام، استاد کار


بپرهيزکاري چنين سر کند
که خاکستر و زر برابر کند


نباشد ز اعصاب خود در گله
بکار قضاوت کند حوصله‏


ولي پر ز قوت، بياني روان
خردمند و آرام و نيکو زبان‏


که چون طرح دعوي به نزدش برند
يکي زان دو، گاهي زبان‏آورند


چو قاضي نداند زبان‏آوري
به ناچار درماند از داوري‏


نبايد که قاضي به هنگام کار
پريشان بود يا فراموش کار


مبادا که قاضي بود آزمند
سرانگشت، دزدان بدين جا نهند


به يغما و غارت برآرند دست
چو قاضي طمعکار گرديد و پست‏


چو قاضي هوس بسته بر دل کند
همه حکم يزدان معطل کند


بپرهيز از آن ديو شهوت‏پرست
که بر جاي قاضي بگيرد نشست‏


يکي ز اهل دعوي چو در داوري
به حجت قوي گشت بر ديگري‏


مبادا که قاضي همي بي‏درنگ
کند حکم و دستور پايان جنگ‏


چه بسيار افتد که از ابتدا
رود حس و ادراک قاضي خطا


کسي کو به يک لحظه از اقتدار
کند حکم بر خون و مال و تبار


بدقت ببيند که پايان کار
چه باشد نگردد همي شرمسار


چو برپا شود جلسه‏ي داوري
کند اهل دعوي جسارتگري‏


چه خوبست قاضي تحمل کند
غضب دور دارد، تامل کند


به قاضي بگوئيد از من سخن
که تعجيل در حکم دادن مکن‏


حقيقت عيان شد به آهستگي
نه مقرون تعجيل و ناپختگي‏


چو صادر شود حکم از محکمه
عدالت چو کوهيست پر واهمه‏

[صفحه 156]

چو شمشير هندي پرند آور است
نه ترديد و حيرت ورا درخور است‏


اگر شخص قاضي بود خودپسند
ثناگوي دزدش کشاند به بند


اگر ساده‏دل در مقام قضا
نشيند کند حکم بر ناروا


کسي را که او زودباور بود
نشايد چنين شخص داور بود


چه کمياب و گمنام و دير آشناست
چنين داوري يافت کار شماست‏


که مسئولي اي مالک ره گشاي
به کار خلائق به نزد خداي‏


وصيت به مالک نمايم چنين
که بايد کني سير مستخدمين‏


به ويژه قضات از همه بيشتر
گرسنه نمانند از هر نظر


تهيدست مامور، رشوت خورد
به هر شيوه اموال مردم برد


چو قاضي تهيدست شد ز اشتباه
شود قلعه دزديش دادگاه‏


دگر آنکه قاضي بدار ارجمند
که از زورمندان شود بي‏گزند


مبادا که بي‏شرم و بي‏آبروي
به تهديد پيچد همي راه اوي‏


بگفتم که تا خاطرت را ز جاي
به ديروز کشور کنم رهنماي‏


که اشرار بودند فرمانروا
به کرسي نشستند بر ناسزا


همه دين و دولت بچنگ اندرون
کشيدند مردم به خاک و به خون‏


خلافت به چنگال اينان دچار
به تهديد قاضي کشدند کار


هم اکنون که بر سينه‏ي ناکسان
زدم دست و گفتم سرآمد زمان‏


مبادا که بار دگر آن خسان
بگيرند خود دامن داوران‏


دگر باره گويم که در سازمان
ز احرار بايد نمايندگان‏


مبادا ز کس هديه داري قبول
پذيري ز عمال دينار و پول‏


مبادا کند فکر صاحب نظر
که حاکم بود واله سيم و زر


دگر مردماني که از ديرباز
به اسلام گشتند گردنفراز


از اين جمله افراد را حکمران
گزين کن، کزين ره نبيني زيان‏


که اينان به ناموس مردم، زيان
ندارند و هستند پاکيزه جان‏


چنين مسلم آزاده و ديرپا
ز ناموس مردم نمايد حيا


که تحت لواي محمد (ص) شدند
نه خود بنده‏ي آز و شهوت بدند


چو درباريت سير شد بي‏درنگ
نيازد به اموال افراد چنگ‏

[صفحه 157]

اگر گرسنه، شخص مامور نيست
خيانت اگر کرد معذور نيست‏


بر او بسته گردد ز اطراف راه
خيانت اگر کرد در دادگاه‏


چو بيچاهر درويش، کاري شنيع
نمايد، کند فقر خود را شفيع‏


ايا مالک از کار کشور خبر
ترا بايد از هر طرف بيشتر


به خفيه همي بازرس برگمار
گزارش فرستند جريان کار


حکومتگر از بيم خفيه نويس
به بي‏احتياطي نگردد جليس‏


به مردم ندارد تعدي روا
رعايا نبينند از وي جفا


چو خفيه‏نويسان شدندي گوا
که حاکم خيانت نمايد ترا


مجازي به درگاه خود خوانيش
به بي‏حرمتي پست گردانيش‏


همه مال و دينار از او بازگير
که او برده است از صغير و کبير


عذابي که قرآن به فرموده سخت
روا دار بر جان آن تيره‏بخت‏


به پيشانيش داغ برکش چنان
که گردد همي عبرت ديگران‏


به دارايي ملک بيدار باش
به عمال مالي هشيوار باش‏


چو اوضاع ماليه ناپايدار
بود، نظم کشور توقع مدار


چو اوضاع مالي منظم بود
حيات چنين ملک محکم بود


چو از مملکت مي‏ستاني خراج
به عمران نياز است خود لاعلاج‏


نخستين زمين بايد آباد کرد
پس آنگه در او کشت بنياد کرد


اگر خانه‏اي کرده باشي بنا
در آن خانه باشد نشستن روا


تو بايد که کشور چو گلشن کني
همه کلبه‏ي فقر روشن کني‏


از آن مي‏ستاني ز ملت خراج
که بيچارگان را نمايي علاج‏


چو در کشوري کم شود احتياج
نه ماليه خواهد نبايد خراج‏


چو ويران بود ملک ديگر خراج
نشايد گرفتن ز کس لاعلاج‏


نبايد که خود مردم مستمند
به دولت همه هستي خود دهند


نکرده است عمران اگر حکمران
نبايد ستاند خراجي از آن‏


ستاند ز ويرانه گر بي‏خرد
سزاوار باشد که کيفر برد


اگر في‏المثل نيل کم آب شد
کشاورز محتاج و بي‏تاب شد


نباريد باران چو بر کشتزار
تهيدست شد زارع کشتکار

[صفحه 158]

به مامور مالي سفارش نماي
که تخفيف لازم دهد جابجاي‏


مپندار از اين راه بيني زيان
شناسم من اين چاره را بي‏گمان‏


که من وامدار همه کشورم
به آسايش مومنان رهبرم‏


خراج از تهيدست جستن خطاست
که دينار آن، آتش پنبه‏هاست‏


به پشت رعيت سبک گير بار
که سالم رسد کاروان بر ديار


مينديش اگر شد خزانه تهي
چو مصريست آسوده در فرهي‏


به عدل ار ستاني توانگر شوند
همي شاد و خرسند يک سر شوند


مينديش ديگر حکومتگران
چه گويند ما را چه با ديگران‏


تهي مغز ويران کند کاخ خويش
به تيشه برآورده بنيان ز ريش‏


بدين امر داريم ما اعتماد
ز نامردمي رفته کشور به باد


چو ملت بداند که فرمانرواي
بود مهربان عادل و نيک راي‏


به امرش به شادي نمايد قيام
به جان مي‏خرد رنج و محنت تمام‏


بيا تا بگويم يکي داستان
ز ناپاک ظالم، حديثي در آن‏


از آن تيره‏بختي که جز خويشتن
ندارد کسي دوست در انجمن‏


زمام جماعت گرفته به مشت
به مردم نموده است بر خيره، پشت‏


خدا را نداند ز ننگش حذر
نباشد، اسير است در چنگ زر


شنيدي حديث ستمگر چه است؟
که بيداد را ريسمان کوته است!


ندارد به آينده‏اش اعتماد
از آن غرقه گردد به جور و فساد


که در ايندو روزي که باشد به کار
کند دخل آينده را برقرار


پس اي پور حارث تو بيدار باش
نه خود سفله‏گان را خريدار باش‏


مبادا که خود سفله گيري به کار
به فرمان خويشش کني استوار


دگر مالکا با دبيران نشين
دبير خردمند را برگزين‏


به امر نوشتار استاد کار
درخشان و رويين و پرهيزکار


دگر آنکه گنجينه‏ي رمز را
سپاري بدان کس که بد پارسا


که کار دبيري بود بس خطير
نويسنده‏ي بد به خدمت مگير


بينديش اگر شد ز خدمت بري
کند فاش سر تو بر ديگري‏


مهل آنکه خود نامه‏اي بي‏جواب
بماند کز آن کار گردد خراب‏

[صفحه 159]

به ديگر دول آنچه پيمان کني
سزاوار باشد که خود آن کني‏


تو چون بسته باشي، نبايد به دست
دبيران گشايند خود هر چه هست‏


تو چون برگشودي نبايد به بند
درآرند خود ديگران هر که‏اند


دبيران بدين گونه بر يک اساس
گزين آبرو پيشه و خودشناس‏


که آن کو ندانسته خود قدر خويش
کجا قدر ديگر کسان کرده بيش!


نه تنها نويسندگان بل تمام
شناسند خود را همي ننگ و نام‏


کسي را که در خود نبود معرفت
کجا بر دگر کس شناسد صفت‏


چنين کس همي کار باطل کند
همه امر کشور معطل کند


تو اي حکمران هر که را انتخاب
نمايي بينديش از ناصواب‏


مبادا که نامردمي چاپلوس
خودآرا و استاد در پاي بوس‏


دگر جوفروشان گندم نماي
تهي از شرف، زشت و ناپارساي‏


به هوش آي کاو را نگيري به کار
که ناچار خود را کني شرمسار


به پيشينه‏ي شخص خدمتگزار
بينديش اگر بوده پرهيزکار


سلوکش چه بوده است و رفتار چون؟
ز دوران پيشين بگير آزمون‏


اگر بوده بر خلق خدمتگزار
تو او را به خدمت همي برگمار


وگر اين چنين کار و دستور نيست
گزيننده‏اي چون تو معذور نيست‏


اگر بر قبائل گزيني سري
تو مگذار بيگانه در سروري‏


که بيگانه‏اي در عشاير بجا
نماند اگر گشت فرمانروا


از اين رهگذر کشمکش، آشکار
شود نيک بنگر تو پايان کار


بدان پور حارث که بازارگان
هنرمند مردان و صنعتگران‏


سرچشمه‏ي سود در کشورند
به سودآوري از همه برترند


بدان احترامات اينان بجا
که مانند بر نفع کشور به پا


بدين سوي و آن سو به بحر و به بر
چنينند سودآور از هر نظر


کنم نام سرباز در اقتصاد
که با فاقه و فقر سازد جهاد


چنين دان که خود کار بازارگان
نيايد ز هر حيث از ديگران‏


ندارد در اين رسته خود فتنه راه
که خواهان صلحند و خير و رفاه‏


چو در انقلابات بر حربه دست
رود، خود به بازار افتد شکست‏

[صفحه 160]

ولي بعض اين رسته دون همتند
بخيلان پر آز بد فطرتند


نه دانگي ز اموال خود مي‏خورند
نه بيچارگان بهره‏اي مي‏برند


چه چالاک و چستند در احتکار
متاعش به انبار در استتار


بکوشد که از گردش روزگار
کند يک ده و ده صد و صد هزار


اگر حکمران پست شد يا ذليل
شود محتکر، آزمند بخيل‏


تو اي پور حارث برآراي کار
بکن منع بازار از احتکار


ازيرا که پيغمبر راستين
به تحريم اين امر بودش يقين‏


به داد و ستد سود بايد درست
ولي سود بايد به انصاف جست‏


عدالت چنين مي‏کند اقتضا
که بيع و شرا خود بود با رضا


بلي، محتکر را تو کيفر نماي
نه از حد به در تا که آيد بجاي‏


دگر باره زنهار سردار من
ز قوم نخع، اي سپهدار من‏


به بيچارگان دست رحمت گشاي
مهل بينوايي درافتد ز پاي‏


از اين قوم يک دسته، همت بلند
حيا مانع آيد تکدي[6] کند


گروهي دگر ريخته آبرو
که تا نان رساند به راه گلو


توانگر مبادا ز حال فقير
بود بي‏خبر بايدش دستگير


به فرمان يزدان، توانگر به مال
به درويش رحمت کند بالمال‏


چو مال خدا، بخش مردم کني
مبادا سر رشته را گم کني‏


ببخشاي بيچارگان را به داد
به نزديک يا دور فرقي مباد


نبايد که تحميل بد بر فقير
جلال حکومت چو گشتي امير


و يا چون وظيفت ترا شد عظيم
به دور افکني بينوا يا يتيم‏


حکومت گران را بود اعتقاد
که معذورشان کرده کار زياد


بدين خويشتن خواه مغرور پست
بيان کن چو بر تخت دارد نشست‏


به انجام کاري چو داري قيام
دلي گر بيازاري از خاص و عام‏


نه تنها که ناقص بود کار و بد
خدايت بدين کرده کيفر دهد


که گر دادخواهي، کهن جامه است
نبايد بر او در به خواري ببست‏


اگر ژنده پوشي همي داد جست
تو بر دادخواهي بپا شو نخست‏


خود از مصريان امانت شعار
به کار خلائق همي برگمار

[صفحه 161]

به هر کوي و برزن بگيري شتاب
چنين باش و ارباب حاجت بياب‏


ايا مالکا مي‏شناسي يتيم
همان نونهالان در رنج و بيم‏


که بي‏باغبان زار و پژمرده‏اند
پدرشان تويي چون پدر مرده‏اند


مبادا بمانند بي‏سرپرست
تو گرد آور آنان به هر جا که هست‏


ز پيران ترا گويم اي نيک مرد
که شد موي مشگين چو کافور سرد


به تجليلشان کوش و کن احترام
که نازکدلي شد بديشان تمام‏


نحيف است آوايشان بي‏اثر
چو کودک شود پير بار دگر


گران شد وصيت گر اي نامدار
چه سازيم فرموده پروردگار


پرستنده‏ي ايزد بي‏قرين
وظيفت شناسان با راي و دين‏


اگر چند برنامه دشوار شد
بس آسان شود حق مددکار شد


دگر باره گويم ترا مالکا
به فرمان وگر چند گفتم ترا


به هر ماه روزي بده بار عام
که آزاد آيند مردم تمام‏


بپرس از کسي کو بود دادخواه
مبادا که بر او ببندند راه‏


در آن روز ديگر مگو پاسبان
به گردت زند حلقه خود در ميان‏


مبادا که بيچاره‏اي در قياس
ز تشريف در دل بگيرد هراس‏


به گاه تظلم به لکنت زبان
بماند ز گفتار و دل، ناتوان‏


تو اي پور حارث نداري به ياد
مرا مانده اين گفتگو در نهاد


که فرمود پيغمبر نازنين
به گوشم بود اين ندا دلنشين‏


نخواهم بر آن توده تقديس کرد
که با زورمندان نسازد نبرد


که تا بازگيرد حق مستمند
رساند بدو دور سازد گزند


دگر باد ويرانه آن دادگاه
که در بيم گويد سخن، دادخواه‏


نباشيم خشنود اگر نيست داد
خدا نيز تا حشر راضي مباد


به لطف و مدارا شنو درد آن
که در دادخواهي بود ناتوان‏


مسلم که پاداش تو کردگار
دهد باز آخر به روز شمار


چو خلقند آماده در بار عام
بود فرصت آنگاه سازي قيام‏


بگويي ز احکام بر مردمان
ز منهي و منکر بگفتي روان‏


ز حکام چون نامه‏اي مي‏رسد
چو خواهد در انجام کاري سند

[صفحه 162]

به تسريع فرمان بده بي‏درنگ
مبادا که بر او شود کار تنگ‏


از آن نامه‏ها چون مهم بود کار
به تسريع خود پاسخي مي‏نگار


در اجراي کار نويسندگان
مبادا رهاشان کني بي‏گمان‏


که در کار همکار خود با حسد
نظر داشته کار مشگل شود


چنان بخش کن کار با احتياط
که مختل نگردند و بي‏انضباط


دگر آنکه در رتق و فتق امور
نشايد که گردي ز دادار دور


چو بانگ موذن به جان بشنوي
همانگاه بايد به مسجد روي‏


به حال تو خوش مالکا اي راست گام
که از بهر طاعت نمايي قيام‏


به درگاه ايزد به دستان پاک
عبادت کني چهره سايي به خاک‏


نه طول نمازت چنان بيشتر
که واماند از کار خود پيشه‏ور


نه چندان شوي تند و چالاک و چست
که گردد شکسته نباشد درست‏


تو داني که کسري و قيصر ز خلق
بتابيده روي و کشيدند دلق‏


تو فرمانروايي چو بر مسلمين
نبايد ز مردم گريزي چنين‏


مگر حکمران خود نباشد بشر
فريبش دهند و درافتد به شر


اگر دور از خلق ماند دلت
کند جلوه همچون حقي، باطلت‏


چو در جمع مردم شدي آشکار
ز نيرنگ و فتنه شوي برکنار


نشاني به حق نيست اي مالکا
بود حق به پيراهن باطلا


يکي رادمردي حقيقت شناس
تواند جداشان کند از اساس‏


چرا چهره پوشي تو در کنج کاخ
که در پرده افتي تو در سنگلاخ‏


ز حاکم نباشم من انديشناک
ز دربان و حاجب مرا هست باک‏


که اين پست کيشان خدمتگزار
فروشند نخوت به مردم، هزار


بگيرند بر بندگان، کار سخت
به زحمت از آنان بود تيره‏بخت‏


نگويم ز ديوان براندازشان
به هر کار مگذار آزادشان‏


مبادا که بخشش کني بي‏درنگ
بدين چاپلوسان بي‏نام و ننگ‏


چو حاکم بداند تعدي روا
ز مردم کند نوکرش، ريشه را


اگر حاکم من ستمگر شود
و يا خادمش پست و خودسر شود


بدان حکمران سخت کيفر کنم
ورا از ستمديده بدتر کنم‏

[صفحه 163]

اگر خادمي از تو شد نابکار
تو مسئول تاريخ گيري قرار


خود آيندگانت مذمت کنند
همي ذکر نامت به خفت کنند


ايا پور حارث به امر خدا
منه فرق بيگانه و خويش را


پسر با سپاهان صحراي مصر
تو يکسان تصور کن از روي مهر


که حق هست سنگين و دشوار برد
کند آهنين استخوان، خاک و خورد


تو اي آهنين پيکر سخت يال
تحمل نماي از وظيفت منال‏


در انجام کاري اگر اشتباه
نمودي و خلقند بر او گواه‏


به مسجد صلا در ده اي نيکخواه
بدين امر از خلق پوزش بخواه‏


از اينکار گردند پرهيزکار
خلائق ز لغزش شده برکنار


دگر باره خواهم ز پيکار و جنگ
به فرمان سخنها کنم بي‏درنگ‏


چه بسيار افتد که در کارزار
مخالف کند آشتي ابتکار


پس از آنکه دانستي آن راست دست
چنين کار دشمن نه بر کامت است‏


بسنجيدي آن را به امر خداي
همي صلح را به ز جنگست جاي‏


که خود صلح آسايش لشگر است
به از جنگ و آرامش کشور است‏


به امضاي پيمان سبکبار باش
در آن لحظه باهوش و هشيار باش‏


که دشمن هر آنچت بود دشمن است
همي خصم خونخواه است ريمن است‏


کند مصلحت اين چنين اقتضا
فرستد چو پيکان همي بوسه را


در اين حال شمشير مگشاي و بند
که شايد کمين کرده بيني گزند


چو با دشمنان عهد و پيمان کني
نبايد که ميثاق خود بشکني‏


که مسئول من باشي ار با فريب
همي خصم خود افکني در نشيب‏


که پيمان سرباز بايد درست
نزيبد به سرباز پيمان سست‏


مرا هست اين گونه خود اعتقاد
هر آن کس که پيمان ندارد به ياد


به عهد و وفا چون نبد استوار
بزودي فنا گردد و پست و خوار


چه زشت است کافر بود با وفا
به پيمان و بد عهد، مرد خدا


چو مسلم به پيمان بود بي‏وفا
شود مشتهر بر دروغ و ريا


چو دشمن به زور تو افتد ز پا
از آن به که با مکر و غدر و ريا


به نام خداوند، پيمان کني
نبايد که پيمان حق بشکني‏

[صفحه 164]

که پيمان چو يک قلعه مستحکم است
در آن قلعه محفوظ و امن آدم است‏


مبادا که چون عهد سنگين شود
ترا عهد بشکستن آيين شود


که سنگيني بار پيمان به ما
از آن به که خود ننگ ماند بجا


حذر کن ز خونريزي ناسزا
برانگيزد اين امر، خشم خدا


به قرآن که فرموده خود دادگر
که گر خون يک بنده سازي هدر


چنان شد که خود عالمي بي‏گناه
به بيداد يک لحظه سازي تباه‏


مبادا که مغرور گردي به جاه
بريزي تو خون کسي بي‏گناه‏


که مقتول اگر بود هر چند خورد
قصاصش يکي خون ببايد شمرد


نگهدار از خشم بيجا عنان
که از خشم بسيار بيني زيان‏


به مشت تو گر کس درآيد ز پاي
نبودت در اين قتل از پيش راي‏


بدين قتل هم قتل دانم جزا
نمانم که قاتل بماند بجا


مگر آنکه خونخواه گردد رضا
ديت نيز قاتل نمايد ادا


تو مالک شناسي که شيطان کجا
به فرصت به خلوت کشاند ترا


رداي تکبر چو کردي به بر
همي برکشي خويش را از دگر


تو هر کس که باشي در اين رهگذار
به خلق خدايي تو خدمت گذار


مبادا که چون وعده کردي بجا
نياري، که بر تست خشم خدا


حذر کن که در کار داري شتاب
در اين راه روي از مدارا متاب‏


نه هر کس به هر کار باشد سزا
مفرماي کاري به کس نابجا


به بيهوده رجحان مده بر کسي
که مغموم و افسرده سازي بسي‏


دگر آنکه نخوت اگر داشتي
خود از ديگران برتر انگاشتي‏


فراز آيد آن روز کت روزگار
بگيرد همي پرده از روي کار


زمام خرد را به دست هوس
مده زانکه شرمنده گردي تو بس‏


زبان را نگهدار و بيدار باش
به هر مطلبي خويشتن‏دار باش‏


بزهکاري ار بود پيشت بيا
چو در خشم بودي مکن حکم را


مبادا که در خشم کيفر کني
حدود الهي همي بشکني‏


به ياد آر شد روز محشر به پا
تو بر پاي هستي به نزد خدا


براي وظيفت چو بودي به پا
ز پيشينيان ياد کن با صفا

[صفحه 165]

ز شاهان پيشين با عدل و داد
هم از نيک مردان نيکو نهاد


به ويژه ز پيغمبر نازنين
محمد (ص) که بد رهبر مومنين‏


تو اي مالک اکنون به فرمان بکوش
به دقت به فرمان من دار گوش‏


که من گفتمت هر چه را گفتنيست
براي عمل جمله بشنفتنيست‏


تو و کشور مصر و قرآن و داد
که ملت ز داد تو گردند شاد


ز دادار نيکي ده بي‏قرين
خداوند پر مهر بي‏همنشين‏


بخواهم که نيکويي نام ما
بماند همي تا قيامت بجا


دگر چونکه سرباز هستيم ما
شهادت به سرباز باشد روا


ز يزدان بخواهم که گلگون کفن
برآئيم از خاک در انجمن‏


کنون آنچه پيغمبر راستين
مرا گفت گويم ترا دلنشين‏


به پا دار اي پور طالب نماز
ببخش از کرامت بر اهل نياز


به پيغمبر پاک از ما درود
که با قوتي غير يزدان نبود

[صفحه 166]


صفحه 147، 148، 149، 150، 151، 152، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163، 164، 165، 166.








  1. 3.
  2. 1.
  3. 3.
  4. 5.
  5. 6.
  6. 8.