دانش، دانشمندان و ستودن ائمه











دانش، دانشمندان و ستودن ائمه



«هلک خزان الاموال و هم احياء»

گردآورندگان داراييها تباه شده‏اند، در حالي که زنده هستند.

«کميل بن زياد»، پارساي معروف مي‏گويد: اميرالمومنين (ع) روزي دست به دست من داده و با خود به صحرايم برد. هنگامي که کمي از شهر و غوغاي شهرنشينان دور شديم، امام آهي سرد کشيد و سپس فرمود:


کميلا بود قلب مردم چو ظرف
که برخي است کم‏عمق و بعضي است ژرف‏


ز دلها دلي به بود بي‏گمان
که جا بيشتر دارد از ديگران‏


بدان اي کميلا که مردم به سه
گروهند تقسيم از گرد و که‏


نخستين گروهند دانشوران
که ارشاد کردند خود، مردمان‏


دوم دسته افراد دانش‏پژوه
همه پيروان نخستين گروه‏


سوم دسته افراد بي‏دست و پا
به چنگال هر باد چون پشه‏ها


به هر سو بود حمله‏ور با نسيم
همي بي‏هدف مانده در رنج و بيم‏


کميلا بود علم بهتر ز مال
که دانش بود فخر و دولت وبال‏


که علمست بر مرد خدمتگزار
نگهبان اموال شد مالدار


ببخشد اگر دانشي، علم خويش
ز بخشندگي علم او گشته بيش‏


به دنياست بر دانشي، افتخار
پس از مرگ، دانش، بهين يادگار


کميلا توانگر به دنيا درون
چنان مردگانست سرد و زبون‏


ولي دانش مرد، روشن روان
به همراه دنيا شود جاودان‏


نهاد آن زمان دست بر سينه‏اش
چنين گفت با يار ديرينه‏اش‏


که اينجا به اسرار حق محرمست
ولي حيف کمتر کسي چون منست‏

[صفحه 132]

که اسرار حق را بدو انتقال
دهم همچو گوهر شود بي‏مثال‏


چرا، زانکه برخي بود تيزهوش
ولي حيف دين را به دنيا فروش‏


که چون او ز دانش توانا شود
همه دانشش صرف دنيا شود


چو آموزد از علم چندين کلام
شود خيره‏سر، سرکش و بدمرام‏


همان علم را دام دزدي کند
دل بينوايان بدان بشکند


ببندد کمر، تاج گيرد به سر
ببندد به تزوير هر رهگذر


برد مال و خون کسان از جنون
بنوشد، به شهوت شود اندرون‏


شود آتش حرص او شعله‏ور
جهان سوزد از حرص، آن خيره‏سر


نه، او لايق حفظ اسرار نيست
که رذل است و سر را نگهدار نيست‏


نبوده است پاکيزه و نيک‏خو
که مردم اطاعت نمايند از او


ندارد چو دين، مال و ناموس خلق
چگونه سپارم به آلوده، دلق


گر اين دسته دانند اسرار حق
خيانت نمايند در کار حق‏


خيانت بدان علم آسان کنند
به قربانگه جهل قربان کنند


ولي هست يک عده‏ي پاکدين
که هر چند کم، با حقيقت قرين‏


درخشنده چون روشنان جهان
که هر شب درشخند بر آسمان‏


اگر چند همواره دل خسته‏اند
به راه حقيقت کمر بسته‏اند


توانا دل و روح و سخت استخوان
حريفي ندارند در اين جهان‏


طرفدار حقند و پيکارگر
حريف نبردند از هر نظر


قليل است گر جمعشان همچو کوه
نگردند از رزم گيتي، ستوه‏


اگر سرشکته و گر خسته جان
به بيچارگانند درمانگران‏


چنين مرد خوش کيش پاکيزه دين
تبهکار را مي‏زند بر زمين‏


بگيرد چو در دست، طاهر، زمام
کشد از ستمکار خائن، لجام‏


نترسد چو بدکاره‏ي بيمناک
که دشوار، سهل است بر مرد پاک‏


بود روح او پاک در آسمان
وگر در زمين است خود جسم آن‏


بلي، او وديعه است از کردگار
که بر آفرينش بود افتخار


چه مشتاق ديدار او شد دلم
به پيروزيش هر زمان مايلم‏


کميلا ندارم دگر با تو کار
به رجعت ترا مي‏کشم انتظار

[صفحه 133]


صفحه 132، 133.