محمد رسولالله
به مانند يک هاله بر گرد ماه غبار يتيميش بد جلوهگر نبوغ و بزرگي بدان روي ماه بدان گونه آن چهره، تابنده بود که اين طفل زيبا بدين رنگ و آب اساس جهان را دگرگون کند بسان يکي گوهري پر بها نهال وجودش که خود ناب بود نژادش ز پر مايه پيغمبران به دامان شايسته نسوان پاک عمويش، ابوطالب پر هنر که اين پر بها گوهر آبدار همي اندک اندک چو نيرو گرفت به گردش جهاني فرومايه ديد پس آغاز در سير و گردش نمود زماني همانند پيغمبران چهل ساله بود آن مه پر بها چهل ساله مردي به دنيا غريب [صفحه 21] به پيکار اعراب خونخوار شد به عصري که دنيا پر از جنگ بود جهان شد پر آوازهاش ناگهان به عصري که اعراب از چوب و سنگ نوايش چو تندر، جهانکوب گشت عرب شد به بدخواهيش همزبان بدو سنگ باريد و هم ناسزا نمود آن چنان استقامت به کار جهان شد ز قرآن چنان غرق نور سحاب جهالت زدود از سپهر عرب را بياورد در شاهراه که در جهل و فسق و جسارت بدند چو باران رحمت، کلامش مدام ز بيراهه، خود کاروان بشر دگر مالداران دور از خدا که ميراث غارتگران داشتند بدان مال کز غارت ديگران به دهقان بسي فخر بفروختند به فرمان حق، ختم پيغمبران بشر از نر و ماده، زرد و سفيد به هر رنگ و هر شکل و هر نقش و ساز هر آن کس به پرهيز نامي بود قوانين موهوم در خاک کرد بدانسان بياميخت با مومنان معرف نميکرد اگر ذکر نام در اينجا علي دوستدار خدا همي بود موسي، شبان شعيب [صفحه 22] چو آن گله از آب سيراب کرد به پاي درختي تن خود رها مسيحا که بر مرده جان ميفزود همي بالشش بود در زير سر چراغش که پر نور و پر تاب بود چنان جسم را داده بد پرورش نه خدمتگزاري و نه مرکبي سرايندهي حق که داود بود محمد که بد ختم پيغمبران چو زين دهر شد سوي ديگر سرا در آن لحظه مرگ بد گرسنه همه عمر چون بندگان سياه به دست خود آن پايافزار خويش اگر با رفيقي شدي رهسپار پياده سواره نمودي به هم يک از همسرانش به درب سرا پيمبر چو آن پرده ديدي به چشم که اين پرده از کوخ پيغمبران که اين پرده با رنگ و نقش و نگار چو آزادگي، غير فرهنگ نيست همي گفت اي ساکنان زمين نباشد به دنيا مرا حرص و آز چنان است پر وصله پيراهنم مرا گفت يک روز آن نامدار بگفتم که آهسته باش اي کريم شما اي همه بندگان خدا بترس و بپرهيز از حرص و آز [صفحه 23]
به خردي ز ديدار مام و پدر
چو محروم شد سيد نامور
به رخسار آن کودک بيپناه
کز آن چهرهي خوب شد خوبتر
نمودار بد زان دو چشم سياه
که هشدار ايام آينده بود
به گيتي نمايد يکي انقلاب
پريشاني و شرک بيرون کند
که پرورده در کان گيتي خدا
ز تقوا و از علم، سيراب بود
بزرگ و پر آوازه در اين جهان[1].
نمو کرد آن گوهر تابناک
به خدمت ورا بسته بودي کمر
ورا از برادر بدي يادگار
به اطراف و اکناف خود خو گرفت
ز تقوي و اخلاق بيمايه ديد
به هر گوشه هر چيز کاوش نمود
به کار شباني نمود امتحان
که پيغمبرش خواند ناگه خدا
ز اقوام و افراد بد بينصيب
به فرمان يزدان به پيکار شد
به ويژه عرب مايهي ننگ بود
که يکتاست پروردگار جهان
خدايان همي ساختي رنگ رنگ
ز هر گوشه دنيا پر آشوب گشت
به جنگش ببستند هر سو ميان
نترسيد و شد متکي بر خدا
که اسلام چون کوه شد استوار
که ديگر کتب شد چو اجرام دور
چو ديدند اعراب آن خوب چهر
جدا کردشان زان گذشت سياه
شب و روز در قتل و غارت بدند
همي آتش فتنه را کرد رام
به راه سعادت کشيد آن پدر
جهانخوارهي ناکس بيحيا
بسي سيم و زر بر هم انباشتند
شده جمع در دست مستکبران
ستمديده را جان و دل سوختند
بفرمود بر تودهي مومنان
خداوند گيتي ز خاک آفريد
ندارند بر يکديگر امتياز
به درگاه يزدان گرامي بود
به اسلام تبعيض را پاک کرد
که گر ناشناسي گذشتي بر آن
ندانست آن کس، محمد، کدام
همي ياد کرد از دگر انبياء
کجا کار کردن همي بود عيب
تن خسته از کار بيتاب کرد
نمود و همي خواست نان از خدا
به هر گوشه از خاک بستر نمود
به هر خوابگه، سنگ کوه و کمر
به هر شامگه شمع مهتاب بود
که هرگز نميخواستي نانخورش
به جز دست و پايش نجست آن نبي
خود از ليف خرما سبد مينمود
نهادند گردن به حکمش مهان
نبودش نه کاشانه ني سربنا
کجا بود در فکر بار و بنه
نشستنگهش بود بر خاک راه
بزد بخيه هرگاه گشتي پريش
برهنه خري را که ميشد سوار
نميگفت ز اندازه بيش و کم
يکي پرده آويخت سنگين بها
برافروخت چهر و عيان کرد خشم
به يک سو نه اي بانوي بانوان
به کوي نبوت نيايد به کار
فرستاده را حاجت رنگ نيست
ببينيد پيغمبر راستين
به جز لقمهاي نان ندارم نياز
که شرم آيد از پارهدوز اين منم
که اين ژنده جامه به يک سو گذار
سبکبار آسان به منزل رسيم
بدين پيشوايان کنيد اقتدا
به هر کار کن تکيه بر بينياز
صفحه 21، 22، 23.