محمد رسول الله











محمد رسول‏الله



به خردي ز ديدار مام و پدر
چو محروم شد سيد نامور


به مانند يک هاله بر گرد ماه
به رخسار آن کودک بي‏پناه‏


غبار يتيميش بد جلوه‏گر
کز آن چهره‏ي خوب شد خوبتر


نبوغ و بزرگي بدان روي ماه
نمودار بد زان دو چشم سياه‏


بدان گونه آن چهره، تابنده بود
که هشدار ايام آينده بود


که اين طفل زيبا بدين رنگ و آب
به گيتي نمايد يکي انقلاب‏


اساس جهان را دگرگون کند
پريشاني و شرک بيرون کند


بسان يکي گوهري پر بها
که پرورده در کان گيتي خدا


نهال وجودش که خود ناب بود
ز تقوا و از علم، سيراب بود


نژادش ز پر مايه پيغمبران
بزرگ و پر آوازه در اين جهان[1].


به دامان شايسته نسوان پاک
نمو کرد آن گوهر تابناک‏


عمويش، ابوطالب پر هنر
به خدمت ورا بسته بودي کمر


که اين پر بها گوهر آبدار
ورا از برادر بدي يادگار


همي اندک اندک چو نيرو گرفت
به اطراف و اکناف خود خو گرفت‏


به گردش جهاني فرومايه ديد
ز تقوي و اخلاق بي‏مايه ديد


پس آغاز در سير و گردش نمود
به هر گوشه هر چيز کاوش نمود


زماني همانند پيغمبران
به کار شباني نمود امتحان‏


چهل ساله بود آن مه پر بها
که پيغمبرش خواند ناگه خدا


چهل ساله مردي به دنيا غريب
ز اقوام و افراد بد بي‏نصيب‏

[صفحه 21]

به پيکار اعراب خونخوار شد
به فرمان يزدان به پيکار شد


به عصري که دنيا پر از جنگ بود
به ويژه عرب مايه‏ي ننگ بود


جهان شد پر آوازه‏اش ناگهان
که يکتاست پروردگار جهان‏


به عصري که اعراب از چوب و سنگ
خدايان همي ساختي رنگ رنگ‏


نوايش چو تندر، جهان‏کوب گشت
ز هر گوشه دنيا پر آشوب گشت‏


عرب شد به بدخواهيش همزبان
به جنگش ببستند هر سو ميان‏


بدو سنگ باريد و هم ناسزا
نترسيد و شد متکي بر خدا


نمود آن چنان استقامت به کار
که اسلام چون کوه شد استوار


جهان شد ز قرآن چنان غرق نور
که ديگر کتب شد چو اجرام دور


سحاب جهالت زدود از سپهر
چو ديدند اعراب آن خوب چهر


عرب را بياورد در شاهراه
جدا کردشان زان گذشت سياه‏


که در جهل و فسق و جسارت بدند
شب و روز در قتل و غارت بدند


چو باران رحمت، کلامش مدام
همي آتش فتنه را کرد رام‏


ز بيراهه، خود کاروان بشر
به راه سعادت کشيد آن پدر


دگر مالداران دور از خدا
جهانخواره‏ي ناکس بي‏حيا


که ميراث غارتگران داشتند
بسي سيم و زر بر هم انباشتند


بدان مال کز غارت ديگران
شده جمع در دست مستکبران‏


به دهقان بسي فخر بفروختند
ستمديده را جان و دل سوختند


به فرمان حق، ختم پيغمبران
بفرمود بر توده‏ي مومنان‏


بشر از نر و ماده، زرد و سفيد
خداوند گيتي ز خاک آفريد


به هر رنگ و هر شکل و هر نقش و ساز
ندارند بر يکديگر امتياز


هر آن کس به پرهيز نامي بود
به درگاه يزدان گرامي بود


قوانين موهوم در خاک کرد
به اسلام تبعيض را پاک کرد


بدانسان بياميخت با مومنان
که گر ناشناسي گذشتي بر آن‏


معرف نمي‏کرد اگر ذکر نام
ندانست آن کس، محمد، کدام‏


در اينجا علي دوستدار خدا
همي ياد کرد از دگر انبياء


همي بود موسي، شبان شعيب
کجا کار کردن همي بود عيب‏

[صفحه 22]

چو آن گله از آب سيراب کرد
تن خسته از کار بي‏تاب کرد


به پاي درختي تن خود رها
نمود و همي خواست نان از خدا


مسيحا که بر مرده جان مي‏فزود
به هر گوشه از خاک بستر نمود


همي بالشش بود در زير سر
به هر خوابگه، سنگ کوه و کمر


چراغش که پر نور و پر تاب بود
به هر شامگه شمع مهتاب بود


چنان جسم را داده بد پرورش
که هرگز نمي‏خواستي نان‏خورش‏


نه خدمتگزاري و نه مرکبي
به جز دست و پايش نجست آن نبي‏


سراينده‏ي حق که داود بود
خود از ليف خرما سبد مي‏نمود


محمد که بد ختم پيغمبران
نهادند گردن به حکمش مهان‏


چو زين دهر شد سوي ديگر سرا
نبودش نه کاشانه ني سربنا


در آن لحظه مرگ بد گرسنه
کجا بود در فکر بار و بنه‏


همه عمر چون بندگان سياه
نشستنگهش بود بر خاک راه‏


به دست خود آن پاي‏افزار خويش
بزد بخيه هرگاه گشتي پريش‏


اگر با رفيقي شدي رهسپار
برهنه خري را که مي‏شد سوار


پياده سواره نمودي به هم
نمي‏گفت ز اندازه بيش و کم‏


يک از همسرانش به درب سرا
يکي پرده آويخت سنگين بها


پيمبر چو آن پرده ديدي به چشم
برافروخت چهر و عيان کرد خشم‏


که اين پرده از کوخ پيغمبران
به يک سو نه اي بانوي بانوان‏


که اين پرده با رنگ و نقش و نگار
به کوي نبوت نيايد به کار


چو آزادگي، غير فرهنگ نيست
فرستاده را حاجت رنگ نيست‏


همي گفت اي ساکنان زمين
ببينيد پيغمبر راستين‏


نباشد به دنيا مرا حرص و آز
به جز لقمه‏اي نان ندارم نياز


چنان است پر وصله پيراهنم
که شرم آيد از پاره‏دوز اين منم‏


مرا گفت يک روز آن نامدار
که اين ژنده جامه به يک سو گذار


بگفتم که آهسته باش اي کريم
سبکبار آسان به منزل رسيم‏


شما اي همه بندگان خدا
بدين پيشوايان کنيد اقتدا


بترس و بپرهيز از حرص و آز
به هر کار کن تکيه بر بي‏نياز

[صفحه 23]


صفحه 21، 22، 23.








  1. 1.