سركشي انسان











سرکشي انسان



به صحراي تاريک ملک عدم
غريبي مسافر همي زد قدم‏


ز تاريک راهي به دشت وجود
در آشفتگي روي آورده بود


زماني چو شيره درون گياه
به شريان هر شاخه مي‏جست راه‏


زماني دگر نيز مانند شير
به رگهاي حيوان درآمد دلير


سرانجام به سان يک قطره آب
به ره کرد از پشت مردي شتاب‏


به زهدان غريزه نمودش روان
زني کرد اين نطفه را ميهمان‏


چو بذري که دهقان سپارد به خاک
بياسود آن نطفه بي‏ترس و باک‏


نهان گشت در جاي تاريک و تنگ
که تا روز موعود سازد درنگ‏


همانند يک سايه اين رهگذر
به دنياي تاريک بد رهسپر


معلق شده بين بود و نبود
که روزي درآيد به دشت وجود


چگويم چها ديد در اين سفر
در اين راه دشوار اين رهگذر


گذشت از بسي راههاي نهان
سراسيمه همچون تماشاگران‏


به نه ماه در بچه‏دان، ميهمان
بياسود از رنج راه گران‏


به امعاء و احشاء همسايه بود
ز ادراک و از هوش کم‏مايه بود


ز خون، گوشت گرديد و پس استخوان
برآورد اندام، آن ميهمان‏


پس آنگاه دست جهان‏آفرين
رقم زد بدين صورت دلنشين‏


که تا وقت رفتن مهيا شود
چو ما صاحب جمله اعضا شود


به ناگاه از زندگاني، فشار
پديدار گرديد بر رهگذار


از اين ماجرا سخت مدهوش شد
ز زندان، رها گشت و بيهوش شد

[صفحه 95]

پس آنگاه چشمان اين رهگذر
گروهي چو خود يافت در دور و بر


ندانم چها ديد اين ميهمان
که ناگه برآورد شيون ز جان‏


در اين لحظه‏ي سور، او زار زار
به زاري درآمد چو ابر بهار


در آن حال پروانه‏اي تيزبال
که زيباييش بود همچون خيال‏


به فرمان سازنده‏ي اين جهان
فرود آمد از چرخ تا آب و گل‏


به نوزاد يک روزه شد همسفر
بدان بال رنگين گرفتش ببر


به فرمان جدا گشت از مهر و ماه
سوي خاکيان چست ببريد راه‏


چنان گشته با يکديگر آشنا
که اين شد در آن، آن در اين کرد جا


گذشت زمان، هول او را شکست
بدانسان که گرديد دنياپرست‏


در اين بوم بر رست و نيرو گرفت
به اشياء و اطراف خود خو گرفت‏


چنان گشت دنيا به چشمش عزيز
که هرگز ز دستش نباشد گريز


عجيب است انسان و هرگز جهان
نديده است مانند او بي‏گمان‏


که سازنده‏ي چرخ کيهان مدار
دمي کرد از مهر، بر او گذار


از اين رو به پيري، جواني کند
چو نوباوگان شادماني کند


دمي، نيز آزرده گردد به جان
گهي سر به جيب است و گه شادمان‏


زماني به افراط گردد دچار
ز تفريط گاهي شود شرمسار


طمعکار گردد به گاه اميد
به هنگامه‏ي ياس لرزد چو بيد


شود چون غضبناک، بي‏اختيار
رود در کمينگاه مرگ، استوار


چو خوشحال گردد دمي بي‏گمان
ز فردا نخواهد که جويد نشان‏


به هنگامه‏ي ترس، بي‏اختيار
شود عاجز و سست و پرهيزکار


چو ايمن شود کور گردد به راه
درافتد چو کوران به تاريک چاه‏


به روز مصيبت شود بي‏قرار
پريشان‏دل و سست و نابردبار


به روز خوشي، اين جهان را به دم
شناسد نگردد ز فردا دژم‏


چو گردد گرسنه درافتد ز پا
چو بر سفره آمد خورد تا بجا


به هر حال، افراط و تفريط کار
بشر بوده در گردش روزگار


چنان طفل درمانده‏ي مستمند
به گهواره درخفته چندي نژند

[صفحه 96]

ننوشد به جز جرعه‏اي شير خام
که ديگر کس او را رساند به کام‏


رساند به جايي سرانجام کار
که بلعد جهاني نگيرد قرار


همان کودک عاجز بينوا
شود زشت خونخواره‏اي بي‏حيا


دگر باره دهرش کند ناتوان
ز خردي شود زارتر بي‏گمان‏


که گهواره گردد يکي گور تنگ
در آن دخمه‏ي تنگ يابد درنگ‏


ز دنياي زيبا نيابد نشان
که خاکست و خشت، لحد آن زمان‏


دريغا از آن قصر و آن سيم و زر
گذشته است و بر خاک بنهاده سر


در آن حال پندار و کردار پست
که بودند همخانه با خودپرست‏


در آن تنگنا باز پيدا شوند
براي عقوبت مهيا شوند


بپاشند بر روي او زهر خند
بلرزد به خود بينواي نژند


در آن حال پروانه‏ي همسفر
عذابش کند از همه بيشتر


به افسوس برگيرد از دل فغان
تبهکار از اين مويه لرزد به جان‏


بلي، روح علوي برآرد فغان
که آلوه گرديد از بدگمان‏


نبالد ز سوز جگر شرمسار
که از جان رسوا برآرد دمار


از آن بال رنگين نباشد نشان
که ننگست بر چهره‏اش جاودان‏


بنالد به زاري بر آن بينوا
که اي کاش هرگز نديدم ترا


خردمند روشندل پارسا
به کوشش رسد هر زمان اين ندا


چو پيغام وجدان بود اين ندا
خردمند باشد بدو آشنا


خدايا چو گشتند آن سرکشان
کز آنها به گيتي نباشد نشان‏


کجا رفت، خونخواره‏ي بدگهر
که اکنون بجويد کس از وي خبر


کساني که از بهر يک مشت خاک
بدنها به شمشير کردند چاک‏


چه جستند، اينک کزين رهگذر
گذشتند از تخت و تاج و کمر


کنون تن کشيدند اندر مغاک
چو از خاک بودند گشتند خاک‏

[صفحه 97]


صفحه 95، 96، 97.