سرکشي انسان
ز تاريک راهي به دشت وجود زماني چو شيره درون گياه زماني دگر نيز مانند شير سرانجام به سان يک قطره آب به زهدان غريزه نمودش روان چو بذري که دهقان سپارد به خاک نهان گشت در جاي تاريک و تنگ همانند يک سايه اين رهگذر معلق شده بين بود و نبود چگويم چها ديد در اين سفر گذشت از بسي راههاي نهان به نه ماه در بچهدان، ميهمان به امعاء و احشاء همسايه بود ز خون، گوشت گرديد و پس استخوان پس آنگاه دست جهانآفرين که تا وقت رفتن مهيا شود به ناگاه از زندگاني، فشار از اين ماجرا سخت مدهوش شد [صفحه 95] پس آنگاه چشمان اين رهگذر ندانم چها ديد اين ميهمان در اين لحظهي سور، او زار زار در آن حال پروانهاي تيزبال به فرمان سازندهي اين جهان به نوزاد يک روزه شد همسفر به فرمان جدا گشت از مهر و ماه چنان گشته با يکديگر آشنا گذشت زمان، هول او را شکست در اين بوم بر رست و نيرو گرفت چنان گشت دنيا به چشمش عزيز عجيب است انسان و هرگز جهان که سازندهي چرخ کيهان مدار از اين رو به پيري، جواني کند دمي، نيز آزرده گردد به جان زماني به افراط گردد دچار طمعکار گردد به گاه اميد شود چون غضبناک، بياختيار چو خوشحال گردد دمي بيگمان به هنگامهي ترس، بياختيار چو ايمن شود کور گردد به راه به روز مصيبت شود بيقرار به روز خوشي، اين جهان را به دم چو گردد گرسنه درافتد ز پا به هر حال، افراط و تفريط کار چنان طفل درماندهي مستمند [صفحه 96] ننوشد به جز جرعهاي شير خام رساند به جايي سرانجام کار همان کودک عاجز بينوا دگر باره دهرش کند ناتوان که گهواره گردد يکي گور تنگ ز دنياي زيبا نيابد نشان دريغا از آن قصر و آن سيم و زر در آن حال پندار و کردار پست در آن تنگنا باز پيدا شوند بپاشند بر روي او زهر خند در آن حال پروانهي همسفر به افسوس برگيرد از دل فغان بلي، روح علوي برآرد فغان نبالد ز سوز جگر شرمسار از آن بال رنگين نباشد نشان بنالد به زاري بر آن بينوا خردمند روشندل پارسا چو پيغام وجدان بود اين ندا خدايا چو گشتند آن سرکشان کجا رفت، خونخوارهي بدگهر کساني که از بهر يک مشت خاک چه جستند، اينک کزين رهگذر کنون تن کشيدند اندر مغاک [صفحه 97]
به صحراي تاريک ملک عدم
غريبي مسافر همي زد قدم
در آشفتگي روي آورده بود
به شريان هر شاخه ميجست راه
به رگهاي حيوان درآمد دلير
به ره کرد از پشت مردي شتاب
زني کرد اين نطفه را ميهمان
بياسود آن نطفه بيترس و باک
که تا روز موعود سازد درنگ
به دنياي تاريک بد رهسپر
که روزي درآيد به دشت وجود
در اين راه دشوار اين رهگذر
سراسيمه همچون تماشاگران
بياسود از رنج راه گران
ز ادراک و از هوش کممايه بود
برآورد اندام، آن ميهمان
رقم زد بدين صورت دلنشين
چو ما صاحب جمله اعضا شود
پديدار گرديد بر رهگذار
ز زندان، رها گشت و بيهوش شد
گروهي چو خود يافت در دور و بر
که ناگه برآورد شيون ز جان
به زاري درآمد چو ابر بهار
که زيباييش بود همچون خيال
فرود آمد از چرخ تا آب و گل
بدان بال رنگين گرفتش ببر
سوي خاکيان چست ببريد راه
که اين شد در آن، آن در اين کرد جا
بدانسان که گرديد دنياپرست
به اشياء و اطراف خود خو گرفت
که هرگز ز دستش نباشد گريز
نديده است مانند او بيگمان
دمي کرد از مهر، بر او گذار
چو نوباوگان شادماني کند
گهي سر به جيب است و گه شادمان
ز تفريط گاهي شود شرمسار
به هنگامهي ياس لرزد چو بيد
رود در کمينگاه مرگ، استوار
ز فردا نخواهد که جويد نشان
شود عاجز و سست و پرهيزکار
درافتد چو کوران به تاريک چاه
پريشاندل و سست و نابردبار
شناسد نگردد ز فردا دژم
چو بر سفره آمد خورد تا بجا
بشر بوده در گردش روزگار
به گهواره درخفته چندي نژند
که ديگر کس او را رساند به کام
که بلعد جهاني نگيرد قرار
شود زشت خونخوارهاي بيحيا
ز خردي شود زارتر بيگمان
در آن دخمهي تنگ يابد درنگ
که خاکست و خشت، لحد آن زمان
گذشته است و بر خاک بنهاده سر
که بودند همخانه با خودپرست
براي عقوبت مهيا شوند
بلرزد به خود بينواي نژند
عذابش کند از همه بيشتر
تبهکار از اين مويه لرزد به جان
که آلوه گرديد از بدگمان
که از جان رسوا برآرد دمار
که ننگست بر چهرهاش جاودان
که اي کاش هرگز نديدم ترا
به کوشش رسد هر زمان اين ندا
خردمند باشد بدو آشنا
کز آنها به گيتي نباشد نشان
که اکنون بجويد کس از وي خبر
بدنها به شمشير کردند چاک
گذشتند از تخت و تاج و کمر
چو از خاک بودند گشتند خاک
صفحه 95، 96، 97.