توحيد











توحيد



به نام خداوندگار جهان
خداوند بخشنده‏ي مهربان‏


ستايش کسي را کنم در جهان
که وصفش ندانند گويندگان‏


وگر در سخن نکته‏سازي کنند
بر اسب سخن ترکتازي کنند


به گسترده خوان کرم، آن چنان
که در وصف ماندند روزي‏خوران‏


وگر شکر گويد کسي بي‏شمار
نيارد که گويد يکي از هزار


چه بالا و والاست آن پايگاه
که در ساحتش فکر را نيست راه‏


چه درياي ژرفي است بي‏انتها
خرد را ز موجش نباشد رها


به هر سو شود موجها بي‏کران
خرد کي رهايي بيابد از آن؟


چو خاشاک افتد به دريا کنار
خرد در چنين پهنه نايد به کار


صفات کمالش بود بي‏شمار
بزرگ است نام خداوندگار


سخن را کجا باشد آن استخوان
که نام بزرگش برايد بر آن؟


چنانست زيبا و پر آب و رنگ
که در پرده هرگز نسازد درنگ‏


به صاحبدلان چهره سازد عيان
پريشان کند جمع صاحبدلان‏


کجا مصلحت بود، کاين روي خوب
به درياي غيبت نمايد غروب؟


به ناچار خود پرده يک سو فکند
درخشيد آن چهره‏ي ارجمند


فروغش به صحراي خاموش دهر
صفا داد و از عشق بخشيد بهر


ز لبخند او دهر شد استوار
پديدار شد کوه و دشت و کنار


بدانسان که لرزنده گهواره‏اي
به ميخي بچسبد به ديواره‏اي‏


به هر گوشه شد کوهها استوار
که تا خاک لرزنده، يابد قرار

[صفحه 16]

به هر گوشه صد گونه گل بشکفيد
جهان شد پر از لاله و شنبليد


زمين شد پر از عشق و رنگ و نگار
به دشت عدم، شد عيان نوبهار


بدين گونه شد زندگاني پديد
ز غوغاي آن، کس عدم را نديد


پس آنگاه، جويندگان زمين
خداوند را جسته از راه دين‏


شناسايي ايزد بي‏قرين
بود فرض بر سالکان زمين‏


که بر وحدتش خلق باشد شهود
مسلمان و هندو و گبر و يهود


به يکتائيش چون نمايي يقين
بيابيش پاکيزه و بي‏قرين‏


به هر ذره نزديک و از وي به دور
به مانند خورشيد پر تاب و نور


مبادا که وصفش کسي زينهار
که در وصف نايد خداوندگار


وجوديست پاکيزه، دور از عدم
نه آغاز دارد، نه انجام هم‏


جهان سر به سر بندگان وي‏اند
شب و روز جويندگان وي‏اند


ز تنهايي‏اش نيست اندوه و بيم
ندارد کسي راه، در آن حريم‏


جهان را ز اضداد ناپايدار
به علم خدايي نمود استوار


به امرش ببستند پيوند پاک
همي باد و آتش همي آب و خاک‏


بياميخت خود در وجود بشر
همي جمع اضداد از خير و شر


بدين گونه بس عنصر مختلف
شدندي به فرمان او موتلف‏


به خوبي به هم زندگاني کنند
همه ياد آن يار جاني کنند


خدايا هر آن کس که دل در تو بست
به لطفت ز اندوه دنيا برست‏


خوشا آنکه در دهر بي‏اعتبار
توکل کند بر خداوندگار


تو آگاهي از حال دلهاي زار
به ريش دروني، تو مرهم گذار


همه دوستانت به عالم، غريب
ز خلقند بيگانه و بي‏نصيب‏


به گاهي که تنهايي آرد نهيب
به ياد تو باشند، اي بي‏رقيب!


خوشند آنکه هجران به سر مي‏رسد
شب وصل آن خوبتر مي‏رسد


بدان‏سان که يک ذره ناچيز نور
به خورشيد برگردد از راه دور


و يا آنکه يک قطره باران ناب
ز ابري به دريا بگيرد شتاب‏


حريمش ببينند و فاني شوند
همه محو بحر معاني شوند


خدايا چو آشفتگانت به دهر
گرفتند از جام اندوه، زهر

[صفحه 17]

به عشق تو آن زهر شد انگبين
که يادت بود بهترين همنشين‏


يقين است گيتي به فرمان تست
دل و ديده و جان، گروگان تست‏


به غير از تو فرمانروايي نبود
به جز ملکت، اي شاه، جايي نبود


خدايا زبان عاجز از ذکر تست
ولي دل پر انديشه از مهر تست‏


ندانم همي واژه‏اي آن چنان
که باشد به احساس دل ترجمان‏


خدايا تو داني نهان مرا
شناسي همه جسم و جان مرا


مرا رهنمون شو به راه درست
چو انجام هر کار در دست تست‏


مرا آرزو هست، دشوار و سخت
ولي بر تو سهل است اي نيکبخت‏


ز شرمنده، عذر خطا درپذير
لانک علي ما تشاء قدير


همايون بر اين در ستايشگر است
که خاک ره خواجه‏ي «قنبر» است‏


بقيه توحيد

«قاهر من هازه و مدمر من شاقه.»

هر که با او پنجه افکند، بر خاک مذلت فروافتد.


هر آن کس که با قدرتت پنجه کرد
به خواري تن خويشتن رنجه کرد


نديده همه آشناي تواند
همه آشنا با نواي تواند


جهان آفريدي، ترا يار نه
به امضاي احکام ديار نه‏


تو قائم به ذاتي و اين کائنات
به فرمان تو چون تو قائم به ذات‏


پگاه ازل را که آغاز نيست
برافروخت آن کس که انباز نيست‏


به روزي که از آفرينش، سخن
نبودي در اين پهن‏دشت کهن‏


فروغ تو بر عرش بد، جلوه‏گر
به جز او فروغي نبودي دگر


به فرمانت آمد پديد اين هوا
پديدار شد ابرها در فضا


درخشيد بر سقف فيروزه فام
هزاران هزار اختر خوش خرام‏


ثوابت پديد آمد و ماه و هور
جهان از تو گرديد درياي نور

[صفحه 18]

ز صنعت نمودي يکي شاهکار
جهان شد پر از بوي و رنگ و نگار


همه بر وجودت گواهي دهند
به يکتاييت رهنمايي دهند


به دشت عدم چون عيان شد وجود
به اشباه بي‏رنگ هستي فزود


بشر را برانگيختي زين ميان
بدين پهنه کردي ورا قهرمان‏


که تا چون کند شکر اين زندگي
چگونه گذارد حق بندگي‏


بفرمود روزي‏ده بي‏نياز
که تا دفتر غيب گرديد باز


و ديگر کتابي نوين برگشود
که ثبت است کردار اهل وجود


در آن دفتر از نفحه بازدم
شود ثبت اندازه، ني بيش و کم‏


اگر گوشه‏ي چشم، بالا کني
به دفتر همي خويش رسوا کني‏


وگر سايه افکند فکري به مغز
بدان دفتر آيد همي نيک و نغز


که تا روز پرسش تماشا کني
نشايد که خود فکر حاشا کني‏


بدان‏سان کند مهر بر بندگان
که کوته بود واژه‏ي مهربان‏


چنان بسط رحمت کند در جهان
که تنگ آيد اين عرصه‏ي بي‏کران‏


خدا، بازپرسي است بس منتقم
که خشمش جان را بسوزد به دم‏


اگر سرکشي پيشه سازد بشر
به دست خدا افکند پنجه در


به خاک سيه زود همتا شود
پريشان دل و زار و رسوا شود


نگه کن بدان خوار مايه بشر
که از قطره‏ي آب برداشت سر


زماني زبون بود و بيچاره بود
چو قد راست کرد و به قوت فزود


ز اشگ يتيمان خونين جگر
ز خون دل توده‏ي رنجبر


يک آويزه‏ي گوهرين بر کلاه
بيفزود خود را همي خواند شاه‏


برافراشت دست خطا ز آستين
که من شاه باشم کنون در زمين‏


ربود از يکي جامه، ديگر کلاه
به ويراني آورد هر جايگاه‏


خرابه بسي شهر آباد کرد
به هر مرز و هر شهر بيداد کرد


گروهي فرومايه‏ي بي‏هنر
که بودند از او فرومايه‏تر


به گردش ز پستي ثناخوان شدند
بدان‏سان که او خواست آن‏سان شدند


فرشته بخواندند آن بي‏نسب
تملق چها کرد ياللعجب‏


به جايي رساندند کان ناسزا
بشد غافل از ياد و قهر خدا

[صفحه 19]

به ناگاه خشم خداوندگار
شرر زد به بنيان آن نابکار


ز تختش بيفکند و بي‏مايه کرد
چو روز نخستين، فرومايه کرد


پس اويست فرمانده‏ي دادگر
خداي جهان صاحب بحر و بر


گهر آن کس که گردن‏فرازي کند
بدين بارگه ترکتازي کند


ز جانش به خواري برآرد دمار
کند سرکش خيره‏سر، خوار و زار


هر آن کس بر اين بارگه رو نهد
همي نخوت و کبر يک سو نهد


از اين آستان کي شود نااميد؟
از اين در، کسي غير رحمت نديد


پس اي بندگان، بر درش رو کنيد
ز لطفش تقاضاي مينو کنيد


ستمديده‏اي گر نمودي رضا
رضايش بجستي به روز جزا


اگر شکر نعمت نمودي به دهر
ز نعمت دگر باره بيني تو بهر


تو اي آدميزاده‏ي بينوا
که يکساني از پادشه تا گدا


در انديشه‏ي خوب و کردار باش
کنونت که وقت است بيدار باش‏


از آن بيشتر کت برآيد نفس
به ناچار خود را به فرياد رس‏

[صفحه 20]


صفحه 16، 17، 18، 19، 20.