توحيد
ستايش کسي را کنم در جهان وگر در سخن نکتهسازي کنند به گسترده خوان کرم، آن چنان وگر شکر گويد کسي بيشمار چه بالا و والاست آن پايگاه چه درياي ژرفي است بيانتها به هر سو شود موجها بيکران چو خاشاک افتد به دريا کنار صفات کمالش بود بيشمار سخن را کجا باشد آن استخوان چنانست زيبا و پر آب و رنگ به صاحبدلان چهره سازد عيان کجا مصلحت بود، کاين روي خوب به ناچار خود پرده يک سو فکند فروغش به صحراي خاموش دهر ز لبخند او دهر شد استوار بدانسان که لرزنده گهوارهاي به هر گوشه شد کوهها استوار [صفحه 16] به هر گوشه صد گونه گل بشکفيد زمين شد پر از عشق و رنگ و نگار بدين گونه شد زندگاني پديد پس آنگاه، جويندگان زمين شناسايي ايزد بيقرين که بر وحدتش خلق باشد شهود به يکتائيش چون نمايي يقين به هر ذره نزديک و از وي به دور مبادا که وصفش کسي زينهار وجوديست پاکيزه، دور از عدم جهان سر به سر بندگان وياند ز تنهايياش نيست اندوه و بيم جهان را ز اضداد ناپايدار به امرش ببستند پيوند پاک بياميخت خود در وجود بشر بدين گونه بس عنصر مختلف به خوبي به هم زندگاني کنند خدايا هر آن کس که دل در تو بست خوشا آنکه در دهر بياعتبار تو آگاهي از حال دلهاي زار همه دوستانت به عالم، غريب به گاهي که تنهايي آرد نهيب خوشند آنکه هجران به سر ميرسد بدانسان که يک ذره ناچيز نور و يا آنکه يک قطره باران ناب حريمش ببينند و فاني شوند خدايا چو آشفتگانت به دهر [صفحه 17] به عشق تو آن زهر شد انگبين يقين است گيتي به فرمان تست به غير از تو فرمانروايي نبود خدايا زبان عاجز از ذکر تست ندانم همي واژهاي آن چنان خدايا تو داني نهان مرا مرا رهنمون شو به راه درست مرا آرزو هست، دشوار و سخت ز شرمنده، عذر خطا درپذير همايون بر اين در ستايشگر است بقيه توحيد «قاهر من هازه و مدمر من شاقه.» هر که با او پنجه افکند، بر خاک مذلت فروافتد. هر آن کس که با قدرتت پنجه کرد نديده همه آشناي تواند جهان آفريدي، ترا يار نه تو قائم به ذاتي و اين کائنات پگاه ازل را که آغاز نيست به روزي که از آفرينش، سخن فروغ تو بر عرش بد، جلوهگر به فرمانت آمد پديد اين هوا درخشيد بر سقف فيروزه فام ثوابت پديد آمد و ماه و هور [صفحه 18] ز صنعت نمودي يکي شاهکار همه بر وجودت گواهي دهند به دشت عدم چون عيان شد وجود بشر را برانگيختي زين ميان که تا چون کند شکر اين زندگي بفرمود روزيده بينياز و ديگر کتابي نوين برگشود در آن دفتر از نفحه بازدم اگر گوشهي چشم، بالا کني وگر سايه افکند فکري به مغز که تا روز پرسش تماشا کني بدانسان کند مهر بر بندگان چنان بسط رحمت کند در جهان خدا، بازپرسي است بس منتقم اگر سرکشي پيشه سازد بشر به خاک سيه زود همتا شود نگه کن بدان خوار مايه بشر زماني زبون بود و بيچاره بود ز اشگ يتيمان خونين جگر يک آويزهي گوهرين بر کلاه برافراشت دست خطا ز آستين ربود از يکي جامه، ديگر کلاه خرابه بسي شهر آباد کرد گروهي فرومايهي بيهنر به گردش ز پستي ثناخوان شدند فرشته بخواندند آن بينسب به جايي رساندند کان ناسزا [صفحه 19] به ناگاه خشم خداوندگار ز تختش بيفکند و بيمايه کرد پس اويست فرماندهي دادگر گهر آن کس که گردنفرازي کند ز جانش به خواري برآرد دمار هر آن کس بر اين بارگه رو نهد از اين آستان کي شود نااميد؟ پس اي بندگان، بر درش رو کنيد ستمديدهاي گر نمودي رضا اگر شکر نعمت نمودي به دهر تو اي آدميزادهي بينوا در انديشهي خوب و کردار باش از آن بيشتر کت برآيد نفس [صفحه 20]
به نام خداوندگار جهان
خداوند بخشندهي مهربان
که وصفش ندانند گويندگان
بر اسب سخن ترکتازي کنند
که در وصف ماندند روزيخوران
نيارد که گويد يکي از هزار
که در ساحتش فکر را نيست راه
خرد را ز موجش نباشد رها
خرد کي رهايي بيابد از آن؟
خرد در چنين پهنه نايد به کار
بزرگ است نام خداوندگار
که نام بزرگش برايد بر آن؟
که در پرده هرگز نسازد درنگ
پريشان کند جمع صاحبدلان
به درياي غيبت نمايد غروب؟
درخشيد آن چهرهي ارجمند
صفا داد و از عشق بخشيد بهر
پديدار شد کوه و دشت و کنار
به ميخي بچسبد به ديوارهاي
که تا خاک لرزنده، يابد قرار
جهان شد پر از لاله و شنبليد
به دشت عدم، شد عيان نوبهار
ز غوغاي آن، کس عدم را نديد
خداوند را جسته از راه دين
بود فرض بر سالکان زمين
مسلمان و هندو و گبر و يهود
بيابيش پاکيزه و بيقرين
به مانند خورشيد پر تاب و نور
که در وصف نايد خداوندگار
نه آغاز دارد، نه انجام هم
شب و روز جويندگان وياند
ندارد کسي راه، در آن حريم
به علم خدايي نمود استوار
همي باد و آتش همي آب و خاک
همي جمع اضداد از خير و شر
شدندي به فرمان او موتلف
همه ياد آن يار جاني کنند
به لطفت ز اندوه دنيا برست
توکل کند بر خداوندگار
به ريش دروني، تو مرهم گذار
ز خلقند بيگانه و بينصيب
به ياد تو باشند، اي بيرقيب!
شب وصل آن خوبتر ميرسد
به خورشيد برگردد از راه دور
ز ابري به دريا بگيرد شتاب
همه محو بحر معاني شوند
گرفتند از جام اندوه، زهر
که يادت بود بهترين همنشين
دل و ديده و جان، گروگان تست
به جز ملکت، اي شاه، جايي نبود
ولي دل پر انديشه از مهر تست
که باشد به احساس دل ترجمان
شناسي همه جسم و جان مرا
چو انجام هر کار در دست تست
ولي بر تو سهل است اي نيکبخت
لانک علي ما تشاء قدير
که خاک ره خواجهي «قنبر» است
به خواري تن خويشتن رنجه کرد
همه آشنا با نواي تواند
به امضاي احکام ديار نه
به فرمان تو چون تو قائم به ذات
برافروخت آن کس که انباز نيست
نبودي در اين پهندشت کهن
به جز او فروغي نبودي دگر
پديدار شد ابرها در فضا
هزاران هزار اختر خوش خرام
جهان از تو گرديد درياي نور
جهان شد پر از بوي و رنگ و نگار
به يکتاييت رهنمايي دهند
به اشباه بيرنگ هستي فزود
بدين پهنه کردي ورا قهرمان
چگونه گذارد حق بندگي
که تا دفتر غيب گرديد باز
که ثبت است کردار اهل وجود
شود ثبت اندازه، ني بيش و کم
به دفتر همي خويش رسوا کني
بدان دفتر آيد همي نيک و نغز
نشايد که خود فکر حاشا کني
که کوته بود واژهي مهربان
که تنگ آيد اين عرصهي بيکران
که خشمش جان را بسوزد به دم
به دست خدا افکند پنجه در
پريشان دل و زار و رسوا شود
که از قطرهي آب برداشت سر
چو قد راست کرد و به قوت فزود
ز خون دل تودهي رنجبر
بيفزود خود را همي خواند شاه
که من شاه باشم کنون در زمين
به ويراني آورد هر جايگاه
به هر مرز و هر شهر بيداد کرد
که بودند از او فرومايهتر
بدانسان که او خواست آنسان شدند
تملق چها کرد ياللعجب
بشد غافل از ياد و قهر خدا
شرر زد به بنيان آن نابکار
چو روز نخستين، فرومايه کرد
خداي جهان صاحب بحر و بر
بدين بارگه ترکتازي کند
کند سرکش خيرهسر، خوار و زار
همي نخوت و کبر يک سو نهد
از اين در، کسي غير رحمت نديد
ز لطفش تقاضاي مينو کنيد
رضايش بجستي به روز جزا
ز نعمت دگر باره بيني تو بهر
که يکساني از پادشه تا گدا
کنونت که وقت است بيدار باش
به ناچار خود را به فرياد رس
صفحه 16، 17، 18، 19، 20.