عشق حقيقي اميد ميبخشد
شربت عشق بر شما نوش باد! جهان عشق است و ديگر زرقسازي بيعشق، جهان مباد که کانون زندگي از فروغ او گرم و روشن است و فشار طاقتفرساي حوادث با نوازش او دلپذير و آسان، راستي ما اگر عاشق نبوديم، چگونه زندگاني طولاني و دراز و خستهکننده را سپري ميکرديم و با چه شور و نشاطي، قلب زندگي به تپش ميافتاد؟ براي که زندگي ميکرديم و براي چه کسي لبريز از شوق و اشتياق ميگشتيم؟ آري، خورشيد عشق با فروزندگي معنوي خود ما را به فعاليت و کوشش واميدارد و دست بر سر و روي ما ميکشد. همين عشق که درد بيدرمان است، در عين حال درمان همه دردها است. فقط عشق شمع محفل و انيس شبهاي تار ماست. عشق، قلب زندگي و شيرازهي اميد و آرزوست. جاويد باد عشق. اينک عشق در نهجالبلاغه: بهشت دلانگيز فرخ جمال چو معشوق در قلعهاي سهمگين در آن پرده بر لافزن راه نيست از اين دژ به جز عاشق تيزبال هر آن کس که گل جويد از بوستان بود غرق در عيش، مرد هوس [صفحه 73] بود پرتو عشق چون آفتاب کسي کو بود بندهي جاه و مال چنين کس به عين خوشي ناخوشست به ظاهر تنومند و با برز و يال دلش سنگ گرديده دنياپرست حياتست در چشم او هولناک شب و روز، جان، خسته دنبال مال شب و روز بلعيده و ناشناست هميشه به دوزخ کند زندگي الا اي کشاورز بستان عشق به عشق و صفا بذر نيکي بکار جهانست ميدان سعي و عمل چو در کار و کوشش شدي بردبار که يزدان يکتا ببخشد بهشت کساني که در پهنهي روزگار بشر، بسته پيمان به صبح ازل در اين عهد با ايزد بيقرين نبنديد دل را به نقش و نگار ز درندهخويي به سعي و صفا که قانون جنگل رود از ميان جهاني بخندد به روي بشر در آن بوم، عشق و صفا حاکمست فرشته بخندد به روي بشر در آن روز، بيچارهي دنياپرست چو از خواب غفلت برآورد سر چو بر روي خوبان نمايد نظر در آنجا دگر نيست سود و زيان [صفحه 74] نه دينار و درهم به کار آيدش در آن خطه، پرهيزکاران پاک همه شاد و فرخ رخ و نيکدل چو يک عمر شد بندهي حرص و آز کنون خسته و زار و رسوا بود در آن روز و آن رستخيز بزرگ در آن روز عشق است فرمانروا [صفحه 75]
«ابشروا بالجنه.»
همه بازي است الا عشقبازي
به عاشق بود روزگار وصال
به لطف و صفا گشته خلوتنشين
کس از راز آن پرده آگاه نيست
گذر کي تواند، به وهم و خيال؟!
پذيرا شود خار آن را به جان
ندارد به عشق و صفا دسترس
کجا کور ديده است او را به خواب؟!
به چشمش حياتست و زر و وبال
به هنگامهي زندگي خودکشست
به معني گرفتار و آشفته حال
دل آکندهي آز از هر چه هست
به دل دارد از هول، بيم هلاک
دويده است بدبخت آشفته حال!
که با چهرهي عشق ناآشناست
که دنبال مال است و خربندگي
ز من پرس، درس دبستان عشق
که زيبا شود چهرهي روزگار
به پرهيزکاري گريز از دغل
سعادت همي يابي اندر کنار
بدآنکس که او تخم نيکي بکشت
به عشق و صفا کار کردند، کار
که با عشق کوشد به سعي و عمل
بمانيد چون بارهي آهنين
به عهديد خدايي بوديد استوار
گريزيد اندر پناه خدا
ستمکار افتد ز پا آن زمان
فروغ خدايي شود جلوهگر
که پيوند مهر و وفا محکمست
شود اهرمن دور از آن رهگذر
بدان چهره، زشت و چرکين، ويست
زيان ديده باشد در اين رهگذر
ز وحشت شود مات و آسيمه سر
نه غوغا و جنجال بازارگان
چو اعمال او در کنار آيدش
چو آيينهي بخت، بيترس و باک
سيهدل در اين روز گردد خجل
در عشق را بست بر خويش، باز
که شرمنده از روي يکتا بود
که پيدا شود چهرهي ميش و گرگ
به زيبايي مهر و لطف خدا
صفحه 73، 74، 75.