عشق حقيقي اميد مي بخشد











عشق حقيقي اميد مي‏بخشد



«ابشروا بالجنه.»

شربت عشق بر شما نوش باد!


جهان عشق است و ديگر زرق‏سازي
همه بازي است الا عشقبازي‏


بي‏عشق، جهان مباد که کانون زندگي از فروغ او گرم و روشن است و فشار طاقت‏فرساي حوادث با نوازش او دلپذير و آسان، راستي ما اگر عاشق نبوديم، چگونه زندگاني طولاني و دراز و خسته‏کننده را سپري مي‏کرديم و با چه شور و نشاطي، قلب زندگي به تپش مي‏افتاد؟ براي که زندگي مي‏کرديم و براي چه کسي لبريز از شوق و اشتياق مي‏گشتيم؟ آري، خورشيد عشق با فروزندگي معنوي خود ما را به فعاليت و کوشش وامي‏دارد و دست بر سر و روي ما مي‏کشد. همين عشق که درد بي‏درمان است، در عين حال درمان همه دردها است. فقط عشق شمع محفل و انيس شبهاي تار ماست. عشق، قلب زندگي و شيرازه‏ي اميد و آرزوست. جاويد باد عشق. اينک عشق در نهج‏البلاغه:


بهشت دل‏انگيز فرخ جمال
به عاشق بود روزگار وصال‏


چو معشوق در قلعه‏اي سهمگين
به لطف و صفا گشته خلوت‏نشين‏


در آن پرده بر لاف‏زن راه نيست
کس از راز آن پرده آگاه نيست‏


از اين دژ به جز عاشق تيزبال
گذر کي تواند، به وهم و خيال؟!


هر آن کس که گل جويد از بوستان
پذيرا شود خار آن را به جان‏


بود غرق در عيش، مرد هوس
ندارد به عشق و صفا دسترس‏

[صفحه 73]

بود پرتو عشق چون آفتاب
کجا کور ديده است او را به خواب؟!


کسي کو بود بنده‏ي جاه و مال
به چشمش حياتست و زر و وبال‏


چنين کس به عين خوشي ناخوشست
به هنگامه‏ي زندگي خودکشست‏


به ظاهر تنومند و با برز و يال
به معني گرفتار و آشفته حال‏


دلش سنگ گرديده دنياپرست
دل آکنده‏ي آز از هر چه هست‏


حياتست در چشم او هولناک
به دل دارد از هول، بيم هلاک‏


شب و روز، جان، خسته دنبال مال
دويده است بدبخت آشفته حال!


شب و روز بلعيده و ناشناست
که با چهره‏ي عشق ناآشناست‏


هميشه به دوزخ کند زندگي
که دنبال مال است و خربندگي‏


الا اي کشاورز بستان عشق
ز من پرس، درس دبستان عشق‏


به عشق و صفا بذر نيکي بکار
که زيبا شود چهره‏ي روزگار


جهانست ميدان سعي و عمل
به پرهيزکاري گريز از دغل‏


چو در کار و کوشش شدي بردبار
سعادت همي يابي اندر کنار


که يزدان يکتا ببخشد بهشت
بدآنکس که او تخم نيکي بکشت‏


کساني که در پهنه‏ي روزگار
به عشق و صفا کار کردند، کار


بشر، بسته پيمان به صبح ازل
که با عشق کوشد به سعي و عمل‏


در اين عهد با ايزد بي‏قرين
بمانيد چون باره‏ي آهنين‏


نبنديد دل را به نقش و نگار
به عهديد خدايي بوديد استوار


ز درنده‏خويي به سعي و صفا
گريزيد اندر پناه خدا


که قانون جنگل رود از ميان
ستمکار افتد ز پا آن زمان‏


جهاني بخندد به روي بشر
فروغ خدايي شود جلوه‏گر


در آن بوم، عشق و صفا حاکمست
که پيوند مهر و وفا محکمست‏


فرشته بخندد به روي بشر
شود اهرمن دور از آن رهگذر


در آن روز، بيچاره‏ي دنياپرست
بدان چهره، زشت و چرکين، ويست‏


چو از خواب غفلت برآورد سر
زيان ديده باشد در اين رهگذر


چو بر روي خوبان نمايد نظر
ز وحشت شود مات و آسيمه سر


در آنجا دگر نيست سود و زيان
نه غوغا و جنجال بازارگان‏

[صفحه 74]

نه دينار و درهم به کار آيدش
چو اعمال او در کنار آيدش‏


در آن خطه، پرهيزکاران پاک
چو آيينه‏ي بخت، بي‏ترس و باک‏


همه شاد و فرخ رخ و نيکدل
سيه‏دل در اين روز گردد خجل‏


چو يک عمر شد بنده‏ي حرص و آز
در عشق را بست بر خويش، باز


کنون خسته و زار و رسوا بود
که شرمنده از روي يکتا بود


در آن روز و آن رستخيز بزرگ
که پيدا شود چهره‏ي ميش و گرگ‏


در آن روز عشق است فرمانروا
به زيبايي مهر و لطف خدا

[صفحه 75]


صفحه 73، 74، 75.