رستاخيز
«فروغ عشق» بياييد برويم، برويم بگرديم، پرواز شويم، پرواز کنيم يک لحظه از اين هياهو! از اين غوغا برکنار شده عشقي در سر و شوري در دل بگيريم، بياييد برويم، آخر ما هم روزي پروانه بوديم، انيس شبهاي تارمان فرشتگان بودهاند، شمع مجلس ما مهر و ماه ميافروختند آري همان روز که از آلايش ماديان دامن ما پاک بود، همان روز که در بالاي بام آسمان آشيان داشتيم، که من شيدا زده اکنون بال و پر آراسته همي خواهم که اينجا تا بهشت برين تا خانه نازنين پيغمبر پرواز کنم، شما همه بال و پر بياراييد، شما هم پرواز کنيد که به دور شعله فروزان عشق خود را پروانهصفت نابود کنيد: ستايش کنم ايزد بيمثال بود خانهاش سينه بينوا چنان نقشهي آفرينش کشيد چو عقل است بيچاره زين رهگذر به مخلوق درمانده منت گذاشت درخت نبوت در اين شورهزار محمد بهين ميوه شد زين نهال چراغ هدايت شد افروخته ز بطحا برآمد درخشنده ماه [صفحه 71] فضيلت از آن چهره نيرو گرفت بدين چهره هر چند همخانهايد چو بيدار گاهي سخن سر کنيد چرا بر رخش، چشم دل بستهايد ايا پارسايان پرهيزکار در اين وادي جهل تا کي به خواب؟ بدينسان که اکنون به ره ميرويد در آن روز خونين، شما را چو چرم ز بيداد چون خرمن کوفته در آن روز مردان پرهيزکار در آن روز، مردان پيکارجو بمانند خود گردن افراخته گشاييد اي مومنان، ديدهها مبادا که بيمايهاي با فريب از آن روز ناپاک باشيم به دور در آن روز، پاکان چو ديوانگان پس انديشه داريد ز آن روز سخت [صفحه 72]
«مصباحه الظلمه»
که آراست با جلوه، صبح وصال
پذيرفت همسايه مبتلا
که انديشه، آن نقشه هرگز نديد
از اين نقشه، انديشه کي شد خبر؟
نهال ثبوت در اين بوم کاشت
چو گرديد شايستهي برگ و بار
که شيرينياش داشت لطف و کمال
که جهل عرب شد از آن سوخته
کز او گشت پر نور، شام سياه
ز لبخند او سرخ گل، بو گرفت
ز الطاف او پاک بيگانهايد
در آن حال آهنگ بستر کنيد
به جمعي کر و کور پيوستهايد
زيان ديده از گردش روزگار
ببينيد رخسارهي آفتاب
به فرجام، بيچاره و گمرهيد
بسايند و از جور سازند نرم
شود رشتهي جانتان سوخته
بمانند از ماجرا برکنار
نگردند بازيچهي هاي و هوي
به هر جاي، پيکار را ساخته
ببينيد رسم و ره پيشوا
شما را ز بالا کشد در نشيب
که فخر است آن روز فسق و فجور
به بازيچه باشند هر سو نشان
که برگردد از مردم، پاکبخت
صفحه 71، 72.