سرزنش استاندار فارس











سرزنش استاندار فارس



«و اذکر في اليوم غدا»

هم امروز به فکر فردا باش.

«زياد بن ابيه» شخصيت زيرک معروف عرب در اواسط خلافت «عمر» براي اولين بار به دبيري فرماندار شهر بصره منصوب شد و همچنان تا پايان زندگاني در خدمات ديواني به سر مي‏برد، تا در اواخر سلطنت معاويه- هنگامي که فرمانرواي عراق و حاکم بي‏چون و چراي ايران بود- در شهر کوفه بدرود زندگاني گفت. اين مرد هنگامي هم که از سوي اميرالمومنين (ع) فرماندار فارس بود و مطابق سرشت ناپاکش گاه و بيگاه در مال مسلمانان انديشه خيانت در خاطرش مي‏گذشت اميرالمومنين (ع)، اين نامه را برايش فرستاد.


سوي حاکم فارس، اين نامه است
که دل سخت و بدخوي و خودکامه است‏


برآورده دهقان ز دستت فغان
که توهين کني در حق اين و آن‏


چنين مست گشتي از اين اقتدار
که پنداشتي خلق بي‏اعتبار


نگفتم ترا با رعيت بجوش
چنان کاو ندارد به حکم تو گوش‏


که منظور آنست تا مهر و کين
کني جفت چون سرکه و انگبين‏


رعيت ز کينت بترسد به جان
ز مهرت بود خرم و شادمان‏


به يزدان اگر فارسي دادخواه
ز جور تو آيد در اين پيشگاه‏


ز جانت به خواري برآرم دمار
که گردي ز کردار خود شرمسار


شنو پند ما را در اين رهگذر
بينديش و در کار خود کن نظر


نخستين به هر روز کز عمر تست
به فردا بينديش و کار درست‏


زمانه کشيدت اگر بر فراز
فروديست در پي بکن ديده باز

[صفحه 68]

دوم آنکه افراط و تفريط را
نبايد که در کارداني روا


سوم گر دو روزي توانگر شدي
گر اسراف کردي تو نابخردي‏


که باشد ز پي، روزگار نياز
اگر چند روزي نشستي به ناز


چهارم مبادا که باور کني
که گر جامه‏ي کبر در بر کني‏


خدايت رساند به پايان کار
همي مزد مردان پرهيزکار


کنون بشنو از پيشوا، اي زياد
روا باشد اين جمله داري به ياد


چه نادان و کولي که از کشت جو
طمع بسته، گندم نمايي درو


به پنجم، يتيمان و درماندگان
نبودند مهمان ترا گر به خوان‏


مپندار يزدان چو بخشندگان
شمارد به محشر ترا بي‏گمان‏


ششم آنکه پرسش نمايد ترا
خداوند عادل به روز جزا


ز کردار و گفتار و از خير و شر
مشو خام و غافل در اين رهگذر


به نام خداوند احسان و مهر
کز اويست ناهيد و کيوان و مهر


همايون محمد (ص) به مهر و وفا
بود شهره دهر در هر کجا


چو دادش خداوند پيغمبري
گشود از مروت در ديگري‏


به عشق مساوات و دين، آن پدر
به راه صفا برد جمع بشر


امين بود آن مه، خدا را حبيب
همي بود بر دردمندان طبيب‏


دل خسته را راحت جان از اوست
به شايسته، عشق درمان از اوست‏


بيفروخت در سينه‏ها داغ عشق
که او باغبان بود در باغ عشق‏


يکي را به درمان، يکي را به درد
به عشق خداوند، دل‏بسته کرد


نه در ديده‏ها يافت شد نور عشق
نه خود سينه‏اي بود، رنجور عشق‏


چو خورشيد تابان به روشنگري
برافروخت خوش مشعل رهبري‏


بشر را ز گرداب ظلم و ستم
برآورد آن خواجه‏ي محترم‏


به گمگشتگان راهبر شد به راه
بدل کرد بر روز، شام سياه‏


به کوي وفا و صفا شمع بود
در آن شام، روشنگر جمع بود


بشر را به دانش سبکبار کرد
دل و ديده‏ي خفته، بيدار کرد


کساني که بودند درنده‏خو
بياموختشان راه و رسم نکو


به خوبان شايسته در رهبري
به حور و پري دادشان برتري‏

[صفحه 69]

دريغا که نامردم سنگدل
از اين شمع روشن نشد مشتعل‏


به حيرت چراييد اي بندگان؟
نداريد رسم و ره زندگان‏


به سايه شبيهيد و بي‏خويشتن
روان گشته ناچار دنبال تن‏


به معني پريشان و درمانده حال
در آرايش زندگان چون خيال‏

[صفحه 70]


صفحه 68، 69، 70.