خيانت منذر، فرماندار شهرستاني در فارس به بيت المال











خيانت منذر، فرماندار شهرستاني در فارس به بيت‏المال



الدهر يومان يوم لک و يوم عليک.

دنيا دو روز است، روزي با تو و روزي عليه تو.

«منذر بن جارود عبدي» بر يکي از شهرهاي فارس فرماندار بود و کشور ايران در آشوب داخلي نيمه قرن اول، زير نظر اميرالمومنين (ع) اداره مي‏شد. «منذر» با همه بزرگي و شرافت خانوادگي و پدري بزرگوار مانند «جارود»، مردي متکبر و خودستا بود. اين مرد، همان منذر است که علي (ع) درباره‏ي او مي‏فرمايد:«او به دو جانب خود بسيار مي‏نگرد و در دو «برد»(جامه‏ي يمني و پر بهاي) خويش مي‏خرامد و بسيار گرد و خاک از روي کفشهايش پاک مي‏کند»(مرد متکبر و گردنکشي است)

هنگامي که اين فرماندار مغرور، دست خيانت به مال فارسيان دراز کرد، از مقام امامت به موجب اين نامه از مقام خود معزول و بازخوانده شد:


دو روز است دنيا يکي زان تو
دوم خصم بي‏رحم بنيان تو


بود راضي از نفس دون خودپسند
کند ناز چون جامه دارد پرند


به صد کبر بر جامه‏اش بنگرد
بدم، گرد نعلين خود بسترد


به فرزند جارود فرخنده راي
که پيغمبرش کرده بد کدخداي‏


که تا بين امت حکومت کند
به تدبير شاخ ستم بشکند


مرا کار جارود مغرور کرد
چنين از ره مصلحت دور کرد


که گفتم ز جارود پرهيزکار
به گيتي هم اکنون تويي يادگار


چو جارود عبدي بشد زين سرا
به جاي پدر حکم دادم ترا


ندانستم اي منذر خيره‏سر
به گيتي نداري نشان از پدر


تو ويران کني خانه‏هاي بهشت
که آباد سازي از آن، دهر زشت‏

[صفحه 61]

ترا جامه‏ي روح، ننگين بود
که پيراهن جسم رنگين بود


ترا جامه از برد بر دوش شد
ولي کار عقبي فراموش شد


که بر دوش وجدانت اي نابکار
بود وصله‏ي ننگ در روزگار


سبک‏تر از آن چهره بزداي ننگ
پس آنگه به تن کن لباس قشنگ‏


چو در بند آرايش ظاهري
ز آرايش روح، گشتي بري‏


گزارش رسيده است از ملک پارس
که آلوده‏اي با خيانت، اساس‏


گشودي تو بر خلق، دست ستم
به غارتگري بردي از بيش و کم‏


ستمديده از دل برآورده آه
فروريخت گوهر ز چشم سياه‏


شگفتا که اموال درماندگان
فرورفته در کيسه ناکسان‏


از آن مال، عيشي برانگيختند
چو در جام ناب طرب ريختند


بخندند بر ريش تو بي‏درنگ
که بر خود خريدي ز بيداد ننگ‏


که بدبخت از دين خود کاسته
که تا بزم ما گردد آراسته‏


دريده ز خود، جامه‏ي احترام
چو خلعت بپوشيده ما را تمام‏


چنين است پندار آن ناکسان
که دارند مدح ترا بر زبان‏


کنون کز حکومت به زير آمدي
به فرمان ما دستگير آمدي‏


چو دزدان ترا نيروي مرزدار
گرفته فرستد به کوفه، نزار


ز مدح تو بندند اينان زيان
نپرسند احوالت آن ناکسان


همان قوم مداح بي‏اعتبار
نپرسند حالت برون از حصار


دو روز است گيتي يکي زان تو
دوم خصم بي‏رحم، بنيان تو


به روزي که بر تو بخندد جهان
مشو غافل از ياد درماندگان‏


جهان است يک سر فراز و نشيب
براي کسي چون تو، دان فريب‏


برو اي بني‏عبد بد روزگار
حکومت ترا گشته ناسازگار


لباس حکومت ترا نارساست
ترا انتقام خيانت سزاست‏


تو آن نيستي کو بود مرزدار
همه همگنان تو بي‏اعتبار


بني‏عبد را اشتران از تو، به
که ننگين نمودي همه خرد و مه‏


مگر دامن از لکه‏ي زشت ننگ
کني پاک و بزدايي از خويش، رنگ‏


وگرنه از آن بند نعلين خويش
ترا نيست در نزد من، ارج بيش‏

[صفحه 62]

چو اين نامه گيرد به دستت قرار
تو از کار باشي همي برکنار


سوي ما روان باش بي‏گفتگو
بدين محضر داد بنماي رو

[صفحه 63]


صفحه 61، 62، 63.